loading...
◕‿◕ FaCe KoOoOb ◕‿◕
proud Hear Of Stone بازدید : 848 یکشنبه 20 بهمن 1392 نظرات (1)

الهام _ یعنی همه چی تموم شد دلی؟! _ پَ نه پَ...همه چی شروع شد! الهـام رو به شادی گفت:_ به نظرت یه نقشه ی خیلی ظریف بکشیم ...میتونیم ؟! شادی _ اوووم..آره ف.... تو حرف شادی پریدم و گفتم:_ لازم نیست زحمت بکشین!..خودمم بهش فکـر کردم ..آدمی که من دیدم ..پایه نیست..شاید تواین مورد که از من ازش خوشم نمیاد و اونم همین طور،باهم مشترک باشیم.خیلی نقشه هــا کشیدم..بااین اخلاق گندش همه پرید..! الهـام _ شاید نقشه ها چارچوب محدود تری داشته باشن ..امــآ هنوزم راه زیاده..یکیش حالا به ذهنم رسید. شادی هیجان زده پرسید:_ چی ؟!بگــــو؟! الهـام صداش و پایین تر آورد..نگاهی به چپ و راست کتابخـونه انداخت و با حالت کسایی که کشف بزرگی کردن گفت: _ به نظرم ،استـاد صادقی رو وارد کـار کن!.میتونی بگی که خیلی وقته دوسش داری و به هیچ وجه با پسر عموت ازدواج نمی کنـی..!کیس خوبیه..مطمئن بهش بگی با سر قبول میکنه!تــازه دوستت هم که داره.. شادی_ هرچقدر هم دوسش داشته باشه راضی نمیشه که بعد یه مدت دلپذیر و طلاق بده..مگـه اینکه از قبل با هم طی کرده باشن. لبخندی به این خنگی دوتاشون زدم:_ خسته نباشید!هــردو!..به نظرتون من اگـه بخوام با صادقی ازدواج کنــم بعد طلاق بگیرم،خو میرم با همین پسر عموم ازدواج کنم...چه فرقی داره! الهـام متفکر سری تکون داد ..شادی هم لبخندی زد.. الهــام_ آره به این فکر نکرده بودم! _ من خودم همه این فکرارو کرده بودم!همه ی این کوچـه هـا بن بسته...چه احمقم من..تاریخ عقد م مشخص شده..اونوقت با دوستـای احمق تراز خودم ..داریم نقشـه های احمقانه می کشیم(!) شادی بالبخند :_ ایول..به جمله بندی.. الهـام _ اولا" احمق خودتی و برادرت!دومـا" فکر دیگه ای وجود نداره..شادی بیا به فکر لباس و آرایشگــاه باشیم که دلپذیر خانوم عروس شده.. بعد شادی با لودگی گفت: کی لی لی ...کی لی لی.. دستمو گذاشتم رو دهنش آروم گفتم:_ اینجـا کتابخونه استـا..!نگـا چجوری نگامون می کنن..!بعدم زیپ دهناتون و میکشین..به هیچ وجـه نباید جایی درز کنــه..!!! شادی به دستم اشاره کرد ،بیچاره قرمز شده بود. _ زیپ و می کشی؟؟!! شادی کله تکون داد. دستمو برداشتم..نفس بلندی کشید..خواست چیزی بگـه که به دهنش اشاره کردم..دوباره حرف بزنی حسابت با خودمه.. الهـام _ بلند شین دیگـه..کلاس کم کم شروع میشه.همون که گفتم باید دنبال لباس و آرایشگاه بگردیم البته اکه دیر نشده باشه. یه دونه محکم کوبیدم به شونه ی الهـام..به جای اعتراض با لبخند با چشم و ابرو اشاره می کرد...باید کسی پشتم باشه که مطمئنن با این مشت جلوش سوتی دادم..امــآ پرو بودم دیگه.. مقنعه ام و درست کردم و با آرامش به عقب برگشتم..که با یه لیوان آب یخ مواجـه شدم. ای شادی!!!. شادی از پشت درختــا فرار کرد..منم پشت سرش دویدم....شادی بدوم..من بدو..به سرویس بهداشتی که رسیدیم شادی گیر کرد..منم رفتم سمت لوله آب و مشتم و پر آب کردم و کل هیکلشو خیس کردم..من آب میریختم..شادی آب میریخت..لحضه ی آخـــر الهام هم اومد و سه تایی همدیگر و خوب آب پاشی کردیم..بلند بلند قهقه میزدیم.چون سرویسا از فضای حیاط دورتر بود صدامیرسید..امـروزم د انشگاه خلوت بود..خوب که همدیگر و خیس کردیم..روی چمنـا دراز کشیدیم.. یه نگاه به ساعتم انداختم ببینم بلایی به سرش نیومده باشه که دیدم نه خیر..سالم سالم کار میکنه..دستمو آوردم پایین ..بعد از چند ثانیه انگار چیزی یادم آومده باشه..دوباره ساعت مو نگاه کردم... واااای!!!! نیم ساعت تاخیر.. داد زدم:_ پاشین که دوباره بدبخت شدیم!صادقی راهمون نمیده.نیم ساعت تاخیر داشتیم... الهــام دهنشو باز کرد..شادی خواست چیزی بگه که بلند تر داد زدم: _ دیـــــر کــــــــردیــــــــم ....بــدویـــــیـــــــــــ ـن!!!! شادی و الهـام پاشدن و به تبعیت از من شروع کردن به دوییدن.به در کلاس که رسیدیم سرعت کم کردیم. شادی گفت: _ دلپذیر..بیفت جلو که کار خودتــه! سری تکون دادم و درو بازکردم.. همه ی سر هــا به طرفمون برگشت. پریــا با همون لحن پرافاده اش گفت: _ بازم که دیر کردید خانوم آریـــــا فــــــر..برین بیرون مزاحم درسخوندن ما نشین. ایـــــش!!! پرو گفتم: _ تو کــــی باشـــی؟!!! پریــا با حالت قهر رو به صادقی:_ استـــــاد!!! صادقی بی توجــه به پریا ..روبه ما گفت:_ بشینین سرجاتون..درسو ادامــه میدیم. لبخندی از روی پیروزی به پریا زدم ..با بچه هــا رفتیم سمت صندلی های خالی.. صدای سعید خوشمزه رو شنیدم:_ خــانومـآ از آب بازی برگشتن..کوچولوهــا خودشون و خیس کردن..زیر لب یه "خفه" ای گفتم و سرجام نشستم. بعد از کلاس ..بیرون از کلاس منتظر بچه ها مونده بودم که صادقی رد شد..بعد از چند قدم عقب گردکرد ..لبخند شیفته ای زد و گفت:_ خدا کنــه سرما نخورده باشین..رفتین خونه دوش بگیرین..در ضمن مواظب خودتون هم باشید..خدانگه دار!.. زیر لبی خداحافظی کردم.کنه اس دیگه..اونوقت این دیونه هــا میگن برو زنش شو!..مگه دیونه ام؟! ** شادی_ ای دختر !ناراحت نباش دیگه... الهام لبخند مهربونی زد :_ شاید قسمتت باشه عزیزم..یه حکمتی توشه که من و تو نمیدونیم و فقط اون بالایی خبر داره. _ دیگه خسته شدم..!هرچـه بادا باد!..عقلم به جایی قد نمیده. شادی با هیجــان گفت:_ کم زانوی غم بغل کن ..!ببین من چه خوشحــالم..اینقده هیجان دارم که نگو.. _ هیجــانتو نگه دار وقتی من مُردم خالی کن..!میخوام هیجان نداشته باشی. الهـام _ خوب بلدی فس آدمو بپرونیا!!! شادی _ بیخیال الهـام!!!روحیه آدمو خراب میکنه این دختره.. سرمو از پرحرفی این دوتا داشت منفجر میشد گفتم: _ منو برسونید خونه..بعد یه جایی برین که از این حالت دپرسی دربیاین.. الهــام: _ آخ جون! میریم خرید..دلی بپر پایین.. خداحافظی ای کردم و ازشون جداشدم. دلپذیـــر جان!،عـــروس قشنــــگم!،پاشو گلــــم! یه صداهایی رو میشنیدم ..کم کم برام واضح شد. _ دریــا جان!پا نمیشـه..خودت که میدونــــی دستی رو حس کـردم که موهامو نوازش می کرد..حالا دیگه کاملا" هشیار شده بودم نا خود آگــاه خمیازه ی بلند و بالایی کشیدم..خواستم دوباره چشمامو ببندم و بخوابم که تو بغل زن عمو .فشــرده شدم..با محبت عجیبی تو آغوشم گرفته بود..اینقدر خوابم می اومد که توان انجام هیچ حرکتی رو نداشتــم..زن عمو آخــه خدا پدرت و بیامرزه !الـــان وقته اومدنــــه؟! چشمــامو بستــم..خواب بود یا بیداری نمی دونــم ..امـــآ با لیوان آبـــی که پاشـیده شد روم..پریدم.. کار کســی جز دلناز نمی تونــه باشــه... یهو نشستم رو تخت..چشمامو که باز کردم..اول از همه...زن عمو ..بعد مامان.. و دلناز و با اون لبخند مرموز دیدم.. داشتن با لبخندی نگاهم می کردن. زن عمو هم یه دستش به بازوم بود.. با دیدن چشمای بازم ..دوباره محکم بغلم کــرد..جوری که یه لحظه حس کردم نفس رفت و بر گشت _ عزیـــــــزم!.. صدای زن عمو بود..بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم.. من_ سلام..صبح بخــیر! همه جواب دادند. زن عمو گفت: _ دختـرم..شرمنده زود بیدارت کردم..دلم می خواست بیشتــر از اینا بخوابی..با لاخــره مراسم عقد نزدیکه و باید عروســم انرژی داشته باشه!!! امــآ آشنای عمو امـروز وقت آزمایش و داده تا نیم ساعت دیگه رادمهــر م میاد ..تو هم آمــاده شو قشنگــم!!! اخمام بعد از شنیدن این حرفـا به شدت تو هم رفت..ببین اول صبحی واســه آدم اعصاب نمیذارن..یه روزاز دست اون خل و چلا راحتم باید خانواده خراب کنه"حـــالـمـو"...! به شدت به کلمه ی "عروسـم" آلرژی گرفته بودم..انگار فهمیدن خوشـم نیومده..چون مامان بلافاصله گفت: _ دلپذیر برو دست و صورتت و بشور ..الان رادمهــر میرسـه .. سریع از اتاق خارج شدم..امـروز از اون روزایی بود که به قول شادی" سگ" میشدم..این جور مواقع باید یا تنهــا بودم..یا اینکه حرصم و رو سر کسی خالی کنم... از روی نرده هـا سر خوردم و به سمت حیاط رفتم.. دوچرخه ام و از پشت ساختمون بر داشتم و سرتاسر محوطه رو چر خیدم.. اینقده عاشق دوچرخه ام بودم..کلا ورزش و زیاد دوست دارم. مو های فرم چون باز بود همش دور و برم و می گرفت..اعصاب مو خورد کرد..سرمو آوردم بالا ..داشتم به دیوار نزدیک میشدم..خواستم ترمز بگیرم ..ولی دیر شده بود..چون به شدت با دیوار بر خورد کردم و خودمم رو چمنای خیس آفتادم!!! آه!کل هیکلم خیس شد! واقعا امروز روز بدی بود..بد شروع شده بود.. بی توجه به دوچرخه ام..و دردی که تو آرنجم پیچیده بود به سمت داخل راه افتادم. بعد از اینکـه دست و صورتمو شستم ..به سمت آشپز خونه رفتم..خواستم چیزی بخورم که : _ دخترم..شما امروز باید آزمایش بدین..نباید چیزی بخوری.. با حرص لقمه رو پرت کـردم..ازرو ی صندلی بلند شدم. و روبه مامان گفتم: _ مامان!..شمــا دیگه دارین شور شو در میارین..من واقعن تحمل ندارم..از همون اولشم راضی به این جور از دواج کردن نبودم..شمایید که واسه خودتون بریدین و دوختین..پس خواهش واسه من از این رفتارا رو نکنید..دامادم..عروســم..!!! هه. مامان اومد جلوتر..دستشو با آرامش دور شونه هام حلقه کرد.. آروم گفت:_ یواش تـر دختر..الان دریــا میشنوه ناراحــــت میشــه..دلپذیر !..اینا ادا نیست..همه واقعیته..احساسیه که همه ی ما از ته دل داریم ..ما واقعن از این ازدواج راضی هستیم..از شب خواستگاری تا حالا خوشحالی لحظه ای ازهیچکی دور نشده..دلپذیر..من ..مادرت..بهت این اجـازه رو نمیدم..که به بخت خودت پشت پا بزنی..تو دختر عاقلی هستی..تا حالا هم تصمیمهای عاقلانه ای گرفتی..امــا این دفعه نمیدوم چرا داری سعی می کنی پشت پا بزنی به خوش بختیت..این ازدواج به صلاحته..مــا بد بچمون و نمی خوایم..حالاکه شما دونفر دارین لجبازی میکنید..ما بزرگتراداریم هولتون میدیم.. ..میدونستم که بحث کردن فایده ای نداره..امــــآ واسه تموم کردنش گفتم: _ حالا که شمــا اینجوری می خواید باشه ..رضایت شمــا خیلی برای من مهمــه..امـااز من انتظار نداشته باشید..که نقش بازی کنــم..من خودمم.." عوض نمیشم"..تغیر نمی کنم..بعد فورا" به سمت اتاقم رفتم.. *** بعد از نیــم ساعت تاخیر..و تحمل کردن اخم و تخم آدم بغل دستیم..دیگه واقعــا تحمل این یکیو نداشتم..آزمایشــگاه که فوق العاده شلوغ بود..آدمای متفاوت در حال رفت و آمد بودند..حدود یک ساعتم معطل بودیم..منم که خوابم می اومد..توعمرم شیش از خواب پا نشده بودم..به زور خودم و نگه می داشتم.. چند دقیقه یه بار چرتم می برد.. این وسط پرستاری که مدام عشوه میرخت واسه رادمهر ..خیلی اعصابمو خورد کرده بود..البته نه ازحسادت ها..از صدای پاشنه ی کفشش..و ارایش مسخره ی روی صورتش اصلا خوشم نیومد.. خواستم بلند شم به پرستاره بگم.." ببین.این یارو مال خودت..برو زنش شو ..منم می رم به خواب شیرینم می رسم..." والــا..همچینم خشمانه(!)منو نگاه می کرد انگار شوهرشو از چنگش در اوردم..دستمو تکیــه گاه سرم کردم..چشامو بستم.. بین خواب و بیداری بودم که صداهایی شنیدم.. _ خــانومتــــون هستـــــن؟؟!! _نه خیــر! اِ..یارو پرستارس!..عشوه ی تو صداش و بگو..همچین کلماتو میکشید که من یکی بیشتر خوابم میبردخلاصــه پرستاره هی عشــوه میریخت..رادمهـــرم تلگرافی جوابش و میداد..هــی سوال میپرسید.. _ خانوم و آقــــای آریــــافـر!......خانوم و آقــــای آریــا فر... فرشتــه ی نجات من بود؟! خدا خیرت بده..نگاهی به فرشته انداختـــم..ماشالله..به چشم برادری بسی زیبــا بود..ناخود آگآه لبخندی زدم.. طرف هم بی جنبــه لبخند گل و گشادی زد..که باعث شد من لبخند مو جمع کنــم..چرخی زدم ..رادمهــر بی توجــه بمن به سمت اتاق مردونه رفت..ایـــش!!! از شانس من..دختر عشوه ای یه..باید ازم خون میگرفت..خدایــــا منو این همه خوشبختی؟؟!!هیچی دیگه..دختره همچین سرنگ و تو این رگ بیچاره ی ما فرو کردکه گفتـم الان رگــه می پوکـه ومن به دیــار باقی می شتابم..انگاری که من حقشو خوردم!!! با صدای عصبانی ای گفتم:_ خانووووووووم..حواست کجاست؟این رگه ها!!!چرا حرصتو سـر من خالی می کنی؟؟!!..خوب از اول میگفتی بلد نیستم آمپول بزنم..خودم دست به کار میشدم!!!نا سلامتی قراره دکتر بشــما!! دختــره اخمی کرد و حشی گفت: _ برو بابا!دختره ی دهاتی!!!معلوم نیست چه جوری خودتو چسبوندی به پســره!!!وگرنه بعیده که همچین پسری بیاد طرف توی ندید بدیدِ اُمــّل..!!!همیچین پسرایی حیفن بخــدا! نگا نگا دختره ی پرو چی میگه هـا..به من میگه "اُمــّل"..البته تیپ من در برابر تیپ جلف اون هیچ بودتیپ معمولی زده بودم..مانتوی آبی نفتی بلند با شلوار و شال مشکی..خواستــم بزنم تو دهنشا!.. رفتم جلو تر..واقعــا زیبایی نداشت..فقط آرایش بود و یه صورت عملی.. _ خدارو شکــر که هرکسی ببینه میتونه تشخیص بده کی قشنگـتره!..اگـــه به من میگی داهــاتی باید به خودت بگی انسان ِنخستین..هرچی باشــه داهاتی از انسان ِ نخستین خیلی جلوتره..بعدشم..توصیه ای که بهــت دارم اینه که ..بری یه سه چهارتا دیگه عمل کنی شاید یه احمقی پیدا شد و گرفتت که اینقدر کمبــود نداشتــه باشی..بعد بی توجه به دختره از اتاق اومدم بیرون.. دختره عصبانی پشت سرم اومد..قدمامو تند تر کردم..رادمهــر رو دیدم که بایه مرد حدودا پنجاه ساله ای حرف میزد..نمی دونستم چیکار کنــم که چشمشون بمن افتاد..جلوتر رفتم..سلام کردم.. مرده گفت:_ سلام دختــرم..مبارک باشه انشالله.!خوشبخت شید!..ما به آقای آریافر ارادت داریم.. سعی می کنیم که هرچه زودترنتیجه رو تحویلتون بدیم..آهــا پس این دکتره آزمایشگاهه که اشنای عمو متقابلا سلامش کردم و یه تشکر مصنوعی.. دختره عشوه ای یه همونجا وایساده بود .یه جوری شده بود..بله دیگه..ضایع شده ...خلاصـه غیر مستقیم به دکتره پروندم ...که حواسشون به این پرستارا باشه.. فقط یه روز دیگــــه!!!باورم نمیشــد!!واقعــا باورم نمیشــد..این من بودم؟!فردا روز عقد بود..تو این مدت خیلی از خــریدا انجام شده بود،که اکثرشون بدون من و رادمهــر انجام شده بود..!یه جورایی دوتامون سعی می کردیم از هم دوری کنیم..! قراربود یه هفته بعد از عقد مراســم عروسی مفصلی گرفته بشـه..مامان و زن عمو لوازم توی خونــه ایی که هنوز نمیدونم کجاست و چه جوریه! رو می خریدن و می چیدن..منم از زیر بار ش شونه خالی کردم.رادین و دلناز مسوولیت تداراکات رو گردن گرفتــه بودن..که این وسط خوشبحـال رادین شده بود. عمو و بابا هم کار رزو تالار و بقیه ی کــار هـــا و در آخـر هم راحیل داوطلبانه کارهای آرایشگـاه رو به عهده گـرفتـه بود..روزبــه هم از فیلمبردار روز عروسی شون رو وقت گـرفته بود...من که بی عار و بی کار..از همون اولش به مامان گفته بودم که حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم...زن عمو که میگفت "عــروسـم نباید خودشو خسته کنه" و اجـازه نمی داد هیچ کاری کنم منم که سو استفاده چی!به این بهونه هیچ کاری نمی کردم..فقط یه بار برای پرو لباس و انتخاب حلقه با رادمهــر رفتیم..که اینقدر بی تفاوت و بی خیال بود ..که منی رو که راضی نبود م رو حرصی کرده بود.. وقتی تو انتخاب حلقه مونده بودم..دست رو یکی از ست های حلقه گذاشت که لبخند فروشنده رو به لب آورد..حلقه ها مدل متفاوت و خاصی داشتند..در عین سادگی فوق العاده شیک بودند..با این که زیاد برام اهمیت نداشت..و فرقی نمی کرد..چون میدونستم قرار نیست "واقعـا" با این آدم زندگی کنم امـــآ از این انتخاب به وجد اومدم.!!توی انتخاب لباس هم راحیل به کمکم اومده بود..یه لباس برای عقد..که مدل جالبی داشت..رنگ یاسی..که روی سرشونه هاش بندهایی از شکوفه داشت..قسمت سینه اش شلوغ کــار شـده بود..و دامنش یکم پف داشت..و توی نور و تاریکی برق میزدیه جورایی رویایی بود..با این وجود ته دلم از هیچکدوم از این زیبایی هـا راضی نبودم..حاظر بودم که یه عروسی جمع و جور می گرفتم امــآ اونی که باهاش ازدواج می کرد و دوست داشتم..!!توی اتاق پرو وقتی داشتم این فکر ها رو می کردم نا خود آگــاه قطره ی اشکی از گونم چکید ..که حرصی پاکش کردم..به خودم تشــر زدم..اگـه اونی که باید دوستش داری رو ندیدی و تا حالا پیدا نکردی پس بدون اصلا وجود نداره..با این همه مذکر های دوروبرم اونی که میخوامش رو روءیت نکرده بودم پس لابد اصلا وجود نداره..تو همین فکرا بودم که راحیل در اتاق پرو رو باز کرد و بعد از کلی تعریف کردن گفت که فکر نمی کرده لباسه اینقدر بهم میاد..لباسی که الکی دست گذاشته بودم روش تا هرچه سریعتر از شر خرید کردن راحت شم!! راحیل هم دم به دقیقه غر غر میکرد..با خودش..اخلاق رادین به همه سرایت کرده بود..حتی دلناز گاهی یه حرف هایی میزد که فکر می کردم خودِرادینه.. واسه لباس عروس هم قرار بود از روی یکی از مدل هایی که توی رگالی که زن عمو براش از پاریس فرستاده بودند انتخاب کنیم..گفته بود که به یکی از دوستاش که سالهـا پیش توی ایران بوده قول داده که لباس عروس ازدواج بچه هاشو از اون انتخاب کنه..البته به من حق انتخاب داده بود که اگه خوشم نیومد مشکلی نیست و اصلا اجباری وجود نداره..ولی لباس هایی که توی رگال ها بودن انقدر زیبا و متفاوت بودن که انتخاب و سخت می کرد..آخر سر یکی رو انتخاب کردم..یادمه توی عروسی راحیل همه از دیدن لباسش انقدر متعحب بودند که حد نداشت..لباس زیبایی بود..در عین سادگی شیک و زیبابود.. کار خرید واسه لباس عروس هم حل شد..و من دیگه لازم نبود انقدر به خودم زحمت بدم!!! دوست زن عمو هم قول داده بود که لباس رو توی کمتر از پنج رو زدر امنیت کامل با تمام چیزایی که لازم داشت از جمله کفش و .. رو پست کنه..!! گرچــه من هیچ نگرانی ای نداشتم..برام فرقی نداشت..!!وقتی شخص مقابل به انتخاب خودم نبوده پس انتخاب لوازم جانبیش اصلا مهم نیست!!! خیلی آروم و بی خیال طبق روال روز مره کارامو انجام می دادم ولی برعکس من بقیه به تب و تاب افتاده بودند.. صبح راحیل نگران بود..داشت از دست رادمهـر حرص می خورد که اصلا رادین رو برای خرید کت و شلوار"دامــادی"خود ش همـراهی نکرده..و هرچی رادین اصرار کرده گفته کار داره..تو این چند رو زاصلا ندیدمش..نمی دونستم کجا می ره و چیکار میکنه..نه برام مهم بود و نه می پرسیدم.. آخــر سـر رادین گیرش آورده ..و بعد از پرسیدن رنگ لباس من ..یکی از بهترین جاهای تهـران برای خرید بردتش..چون به قول رادین"سخــــت پسـنده".. از اون طرف راحیل چقدر نگران بود که زن عمو متوجــه نشه که ما باهم برای خرید لباس نرفتیم..چون اگه میفهمید غوغا می کرد..رادمهر هم که نقطه ضعفش زن عمو بود خواسته که یه جوری راحیل و رادین قضیه رو بپوشونن..و آخـــر سر هم حرفی رو که اونشب به من زده" وقتِ من اونقدری اهمیت داره که صرف چیزا و کسای بی ارزش نکنم" البته من این جمله رو از راه بسیار عالی استراق سمع فهمیدم..که رادین به راحیل می گفت و با هم حرص می خوردن...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط عسل در تاریخ 1392/11/20 و 19:07 دقیقه ارسال شده است

وب قشنگی داری تبسم جان
خوشحال میشم سربزنی


کد امنیتی رفرش
درباره ما
من زاده ی ماه بهمنم .. غـــــــرورم را به راحتی به دست نیاوردم که تو خُــــــردش کنی..! غرور من اگر بشکند .. با تکه هایـــــش شـاهرگ زندگی ات را خواهد زد..!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • امام رضا علیه السلام
  • ♥---♥ ديوونه هاي امير تتلو ♥---♥
  • مهدی جون:)
  • عشق وبی کســـــــی
  • تنهـــــــــا!
  • هندز فری تغییر صدای موبایل
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • *Ooدهـــــکـــــده چت*oO
  • ❤❤ True Love Stories Never Have Endings ❤❤
  • شاید برای تو،شاید برای دلم
  • عاشقانه ها
  • قرار نبود..
  • زҐٍ زمـﮧا ـﮯ פر شب (السایی)
  • ღ♥عشــــــــــق شیشــه ای♥(الی جــــونم)ღ
  • ❶๖ۣۜAຖԵi_๖ۣۜlOvξ
  • بزرگترین سایت عاشقانه
  • ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان
  • بیاتوعزیزم دم در بده
  • وبلاگ هواداران احسان علیخانی
  • ♬قـــــروقـــــــــــاطـــــــــــے♬
  • ملودی دانلود
  • ◕‿◕ غم و غصه تعطیل ◕‿◕
  • اتریس
  • IRS Download
  • نگــــــــــاه دانلــود
  • gozine2
  • تــتــلــــــــــــــ♥ــــــــــیتی هـــا
  • music & dance
  • famous stars
  • تتلو & طعمه عشق همیشگی
  • بازدید
  • رمان فا
  • ... وبلاگ رسمی الناز شاکردوست ...
  • مادرچت
  • سایت هواداران امیرتتلو
  • جم موزیک
  • سایت رسمی طرفداران نویسنده fereshteh27
  • کتاب ها و دل نوشته ها
  • یکی بــود یــکی نــبود !
  • لحظات زنـدگی من !
  • هرچی بخوام
  • *Oo°بآزیآفت مغز هآ*oO°
  • عـاشقـانه هـای تنهـایـی
  • پـــــارس چت
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 73
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 178
  • بازدید ماه : 790
  • بازدید سال : 3,714
  • بازدید کلی : 85,789
  • کدهای اختصاصی

    دريافت کد :: صداياب
    _

    کد ِکج شدَنِ تَصآویر

    .