loading...
◕‿◕ FaCe KoOoOb ◕‿◕
proud Hear Of Stone بازدید : 2917 پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

سه هفته بود که از مرخص شدن رادمهر می گذشت..رادمهر بعد از مرخص شدنش فورا" به سرهمه ی کارهاش برگشت..و علی رغم تلاش های من برای موندن و استراحت کردنش بازم کار خودشو کرد..بعد میگم حرف حرف خودشه می گـه نه!
هرچقدر ام که تلاش میکردم تا ماجرای چاقو خوردنش و بگـه هیچ نمی گفت..حتی یه کلمـه..تا جایی که حرص و در می آورد و منم مشت باورنش می کردم..البته اون که عین خیالش نبود..بدنش مث سنگ بود بود..میگفت اگـه قرار باشه این همه وقت گذاشته باشم واسه ساختن این هیکل با مشتای تو
دردم بگیره پس بشینم تو خونـه و آشپزی کنم خیلی بهتر از باشگاه رفتنه..خداییش بدنش عضله ای بود..نه از بادی ها..با هزارتا پودر و زهرمار هیکل گرفته بودن..خوش استیل بود..رو فرم بود..
چقدر از لحن حرف زدنش خندیده بودم..تصور رادمهر..جراح معروف..موقع غذا درست کردن..دیدنی میشد..باید وادارش میکردم..یه روزی..که آشپزی کنـه..اونوقت ازش عکس بگیرم و به عنوان نقطه ضعف ازش استفاده کنـم..چه کرمی داشتم مــن!
البته اتفاقای دیگه ای ام افتاد..که شیرین ترینش باردار شدن راحیل بود..چقدر نـاراحت بود..میخواست بچـه رو بندازه..می گفت پرند کوچیکه..به خاطر کارم..خلاصه هزار تا دلیل و بهانه ی دیگـه..آخر سرهم که روزبه به هیچ وجـه قبول نکرد..بچه ها رو دوست داشت..کلی جر و بحث داشتن این مـدت..
پدر و مادر روزبه چقدر ذوق داشتن..همه ذوق داشتیم..رادمهر کلی باهاشون حرف زد..
بالاخره با حرفهایی که از دیگران می شنید..راضی شد..اینکـه کمکش می کنن...تنهاش نمی ذارن..روزبه بنده خدا که از گل نازکتر بهش نمی گفت..تازه چقدر ام سر پرند و گرم می کرد..تا راحیل استراحت کنه..با وجود اینکه تا دیر وقت سرکـار بود!
مـدتی بود که فرداد می خواست باهام ارتباط برقرا ر کنـه..زنگ میزد..پیام میداد..
برعکس فریـان زود با آدم گرم می گرفت...صمیمی میشد..منم کم و بیش جوابش و می دادم..
تو این مـدت..دو سه باری ام بیرون رفته بودیم باهم..نگاهش طوری بود که آدم اصلا" احساس ناراحتی نمی کرد..میگفت می تونیم در حد دوتا دوست معمولی باشیم..دو به شک بودم..ولی میتونستم بیشتر از فریان و رابطه اش با رادمهر بپرسم.
راجع به رادمهر برام می گفت..دورانی که باهم توی لندن بودن..گوش می دادم..با دقــت..نمی دونم چرا امـا حس می کردم..توی لحنش..موقع حرف زدن در مورد رادمهر یه جور حسادت..خشـم..وجود داشـت..با یه احساس بدی ازش حرف میزد..راجع به گذشته اش میگفت..نمی دونـم..شاید من خیالاتی شدم...!!!
امروز عصر قرار بود با شادی بریم بازار..فرداد ام که طی این مدت پاپیچ میشد..وقتی فهمیدمیخوام برمبیرون فورا گفت منم میـام..شاید این شادی خانوم شخص مورد علاقه ام شـد..از کجـا معلوم!
فرداد پسر خوبی بود..شادی ام عالی بود..چقدر خوب میشد ...که عاشق هم میشدن!
یه مانـتو آلبالویی با شلوار مشکی و یه شال مشکی پوشیدم..کفش و کیفش ام آلبالویی و مشکی ست کردم..
نمی دونـم چرا ..امـا دست و دلم به آرایش نمی رفت..موهای فرم و فرق کج گذاشتم با زدن یه رژ لب آلبالویی..کار و تموم کردم.
رادمهر امروز دانشگاه داشت..من کلاس نداشــتم..توی مدتی که رادمهر بازوش آسیب دیده بود
کلاسام و یکی در میون می رفتم...
***
تا ساعت ده و نیم یازده باشادی و فرداد تو بازار و پاساژا می چرخیدیم..کلی خرید کردیـم..شادی که از همون اولش با دیدن فرداد عنق شد !
اینقدر ام به من فحش داد ! میگفت حس خوبی به این پسره ندارم..این چه غلطی بود که کردی..همش می گفت این برادر فریـانه به صمیمیتش و گرم گرفتناش اعتنا نکـن..رادمهر کجا و این کجابا وجود این که فرداد ام قیافه ی خوب و معقولی داشت امـانگاه شادی به طرز عجیبی نفرت آمیز بود
بهش..میگفتم که اون فقط یه دوست معمولیه..نه بیشتر..من تا رادمهر رو دارم دیگه بقیه رو می خوام چیکـار !
خلاصه بعد از کلی خرید رفتیم یه فست فود و پیتزا خوردیم..نمی دونم چرا اینقدر پکر شده بودم..شاید این بداخلاقی شادی بهم سرایت کرده بود..نمیدونم..حتی گوشیم ام با خودم نبرده بودم..شادی میگفت بیا یه زنگ بزن به رادمهر نگران نشده باشه.
نگـران؟! اصلا" نمی گنجید توی ذهن.نگرانی رادمهر!!!
حرفای فرداد ام مزید برعلت بود..اینکـه رادمهر تا فریان و داره سراغ من نمیاد..ماجرای عکسا رو دوباره
یادم انداخت..بوسه ی رادمهر و فریـان!!!
زیاد میلم به غذا نمی کشید..! فرداد همش اصرار داشت که غذا بخورم..این توجهاتش باعث شده بود
که شادی بیشتر از قبل مشکوک نگاش کنه..نمی دونم چه پدر کشتگی ای با فرداد داشت..
خلاصه ساعت نزدیک دوازده بود که عزم رفتن کردیم.
من و شادی که ماشین نیاورده بودیم..با ماشین فرداد رفتیم.اول شادی رو رسوندیم..
توی راه بودیم..سکوت کرده بودم..فرداد سرحرف رو باز کرد..

 

 

فرداد: دلپذیر..تو چه برنامه ای برای آینده ات داری؟!

من: برنـامه..خوب ..من الان رشته ام پزشکیه..در اصل دانشجوی دکترام...این دوره رو تموم کنم ..تخصصم و بگیرم..و وارد کار بشـم.

فرداد: نـه ..نه..من منظورم برنامت بعد از طلاق گرفتـن از رادمهر بود!

جـا خوردم یهو..چقدر بی مقدمـه ..از همه ی جیک و پوک زندگی ما خبر داشت..این و از قبل فهمیده بودم..امـا این مسئله کاملا" شخصی بود..حتی فکر

طلاق از رادمهر دیونه ام میکرد..چقدر این کلمه
نحس بود..طلاق!

با یه لحنی که سعی میکردم عصبانی نباشه گفتم: فکر نمی کنـی این سوالی که پرسیدی کاملا"

شخصی بود؟! نمی دونم چرا همه فکر میکنن قراره ماطلاق بگیریم..شاید اصلا" بخوایم با هم زندگی کنیم..فرداد..میدونم قصد خاصی نداری..امـا من در کمال احترام این سوال و جواب نمیدم..چون فقط به من و رادمهر مربوطه !!!

فرداد با یه لحنی که میخواست توجیه کنـه گفت: دلپذیـر..من ازت معذرت میخوام..ببین..من اصلا" قصددخالت ندارم تو زندگیــت..ببخشید که پرسیدم...ناراحت نشـو خوب؟!

سری تکـون دادم و چیزی نگفتم..بنده خدا رو به شکر خوردن انداختـم.

به در خونـه رسیدیم..پیاده شدم..برای فرداد دستی تکون دادم و با کلید درو باز کـردم.

تاریـک بود همه جا..فقط چراغ های کوچیک روشن بود..که فضا رو کمی روشن می کرد.بوی سیگار می اومد انگار!

مطمئن بودم الان رادمهر داره خواب هفت پادشـاه و می بینـه.

در حال و آروم باز کردم..همه جا تاریک بود..فقط نور آباژور کمی روشن کرده بود.

آروم قدم برداشــتم..میخواستـم برم سمت پله ها و اتـاق خودم که با صدای فـریاد بلندی از جا پریدم

رادمهر: کــجـــا بــودی تــا ایــن وقـــت شـــب؟؟؟ هــــان؟؟؟

دستم و گذاشتم رو قلبم و برگشتم عقب..خـدای من! چه اخمی کرده بود..گفتم یه بوهایی می اومدنکـنه..نکــنه سیگار کشیده بود؟! شلوارک پاش بود با یه

پیرهن مشکی که هیچکدوم از دکمه هاش و
نبسته بود..

قیافه اش خیلی ترسنـاک شده بود.

قلبـم تند تند میزد.

هول گفتـم: بیرون بودم!

رادمهر : با کـی؟!

آدمی نبودم که دروغ بگـم..گناه نکرده بودم که!

من: با شــادی..و..(با مکـث)..فــرداد !!!

صورت رادمهر لحظه به لحظه سرخ تـر میشد...نور آباژور رو بیشتر کـرد..رویکی از مبـلا نشست..

سیگاری روشن کرد..

خدای مــن ! رادمهر چش شده بود؟!

رفتم جـلوتر..

صدای خنـده ی عصبیش و شنیدم..

چیشده بود مگـه؟!

یهو رادمهر با صدای بلند و خشنی گفت: آفــرین به خودم...آفرین..باریکلا دارم..زنـم..شیش هفت هفت ساعت..با دشمنم..با رقیبم..

یهو عربده کشید: بــا کســی که ازش چـاقـو خوردم! به خاطرش یه مـاه از کــار و زندگیـم افتــادم..رفتــه بیرون....وااا ی خدایـــا..خدایــا !!!

خدای مــن!

چی میشنیدم..

رادمهر از فرداد چاقـو خورده بود!!!

چطور ممکنه؟!

صداش اینقدر بلند و ترسناک بود که لرزی به جونم افتاد.

رفتم جلو..دقیقا روبروی رادمهر..

بوی دود سیگار همه جا رو برداشته بود.

نگاهی انداختم به ظرفی که به جرات می تونستم بگم یه بسته کامل فیتیله ی سیگار توش بود

جلوی همون میز..

چند تا عکس به چشم میخورد..

رفتم جـلوتر...

اینــا..اینا کــه....

با صدای لروزنی گفتم: اینـا رو..کی..برات فرستاده..اینا !!!

صدای عصبی رادمهر بلند شد: مهــم نیســت..مهم نیست کی فــرستاده...

مکث کرد و با صدای خش داری گفت: دلپذیـر..تو..داری چیکـار می کنی؟! داری تلافی چی و سرم در میاری؟!

یهو دوباره عربده اش بلند شد و گفت: هــآن ؟! بگو دارم تــاوان کـدوم گناه و میدم..که زنـم..با کسی که در تمام طول عمرم ازش ضربه خوردم ..رابطـه

داره..دوسش داره..باهاش میره گردش..تانصفه
شب برنمی گـرده؟! دارم دیووونه میشـم خــــــــدا ....

یا خــدا! رادمهر چه بلایی سرش اومده..کی این چرت و پرتها رو به رادمهر گفته..کی گفته من فرداد و دوست دارم..

من: رادمهـر..به خدا اینـا همش دروغـه..من فرداد و دوست نـدارم..همه الکین...

رادمهر میون حرفم پرید و با لحن وحشتناکی گفت: دروغـــه ؟؟؟؟؟ پس این عکسا چیــن ؟! هــآ؟!اینـا لباســای تو نیستن؟! کیف تو مگـه این مشکیه نیست؟!

مگه چند تا دلپذیر هست که اسم
دوستش شادی باشـه؟!

خدایـا..چرا رادمهر باور نمی کرد..

با صدای لروزنی گفتم: قبول دارم..من بیرون رفتم..با فرداد..چند بار..امـا به خدا من دستشو نگرفتم..من اصلا نزاشتم بهم نزدیک شه..رادمهر این عکسه..که

گونه ام نوازش کرده..به خدا حتی یه بار
اینطور نبوده..نمی دونم اینا کار کیــن..

سرشو تو دستش گرفت و شقیقه هاش و فشار داد..

صدای خش دار و غمگینش بلند شد: نـمی دونم چه پدر کشتگی ای بـا من داره.تمام طول عمرم چیزی جز حسادت و دشمنی ازش ندیدم.اون هدفش

انتقامه! انتقام موفقیت های من..پیروزی های
من..دیده شدنام..و سرکوفت خوردنش..که باعث شد با چند تا مدرک جعلی خودش و به دکترا برسونه

من و پیش چه کسایی که خراب نکرد.. چه ضربـه هایی که ازش نخوردم ! چاقوخوردنم..اولین ضربه اش بود..حالا ام میخواد انتقام بگیره..میخواد زندگیم و نابود

کنـه..دار و ندارم و بگیره.


یهو باخشم گفت: ولـی من نمی ذارم..خورد می کنـم قلـم اون پایی رو بیـاد سمــت خانواده ام..به غلط کردن مینـدازم اونـی رو که بخواد به خــانواده ام نظر

سوء داشتـه باشـه..
به والله زنـده اش نمی ذارم !

بعد اومـد جلو..با چشمای جذابـش ..که به خاطر خشم زیادش به تیره میزد..زل زد تو چشـمام و گفت

رادمهر: تـو هم..هیچ وقت..نه به تلفناش..نه به پیــام هاش..و نه به مزاحمت های وقت و بی وقتش جـواب میدی..حـداقـل تا وقتـی که زنِ منی..بعد از اون هر

کـاری که دلت خواست بکـن..امـا تا وقتی
که اسـمت تو شنـاسنامـه ی منه اجـازه ی هیچ خطایی رو نــداری؟! افتــاد؟!

تند تند سر تکون دادم

و رفت!

از سر درماندگی نشستم رو یکی از مبلا..اشکام راه خودشون و پیدا کردن..

چـرا رادمهر اینطوری کرد؟!

یعنی اون عکسا کار کی میتونه باشـه؟!

فریــــان ؟!

ای خدا!

لعنت به من!

خدایآ چرا الان..الان که داشت کم کم زندگی مون خوب میشد..چرا دوباره خراب شد همه چی..

حالا حرف زن عمورو باور می کردم..خیلی ها دنبالمون بودن..

باورم نمیشد فردا با رادمهر این کار و کرده باشه..

دیگه هیچ اعتمادی بهش نداشتم..اون باعث شد که رادمهر دوباره با من بدشه..

به هق هق افتـادم..لعنت به تو فــرداد..

چرا من باور نکردم..هرچی شادی گفت..

شک کرده بودم..امـا اون اونقدر خوب نقش بازی می کرد..که آدم فکر میکرد..ایراد از خودشه..

به من نزدیک شد.به خـاطر اون عکسهای لعنتی..

خدایــا چرا من اینقدر ساده بودم..

چرالان؟!

الان که داشت همه چی خوب میشد..

چرا رادمهر دوباره حرف از طلاق زد..چــرا؟!

خدایـــآ..من رادمهر و دوست دارم..طاقت شو ندارم..

***

یک ماه از قضیه ی اون شب لعنتی میگذشت..

رابطه ی من و رادمهر دوباره برگشتـه بود به روز اول..حتی سرد تر از اون..

صبح زود می رفت سر کار..دیر وقت برمی گشت..حتی گاهی شبها نمی اومد خونـه..

اخمو شده بود..

مثــل اول..

تقریبا" همه فهمیده بودن.

که رابطه امون دوباره خراب شده بود.

از علاقه ی من باخبر بودن.

هرچقدر سعی میکردن..با شوخی و خنده ما رو به هم نزدیک کنن بازم نمی تونسن..

رادمهر همون آدم خشک و جدی قبل شده بود..

البته فقط با مـن..

خیلی وقتها تو خودش بود..

این و از رادین شنیده بودم..

توی بیمارستان و دانشگاه ام..

یه بار سر کلاس ..یادم رفته بود امتحان تعین کرده..آنچـنان امتحان سختی گرفت که مطمئن بودم

رد میشم..و شدم!

لج کرده بود انگار..

درس که میداد حتی فرصت سر بلند کردنم به آدم نمی داد..

درست بود..همیشه جدی بود..امـا اینقدر بد اخلاق نه..خداییش نبود.

رابطه اش با دانشجوها حد و حدود داشت..

حتی امتحان پایان ترمم هم با یه نمره ی لب مرزی قبول شدم..

سرکلاس جوری رفتار میکرد که حس میکردم اصلا وجود ندارم.

همین بی محلیاش بود..که ناراحتم میکرد..

غمگین شده بودم..

تقصیر خودم بود..خود ساده و احمقم..

البته منم آدم التماس کردن نبودم..

معمولی رفتار می کردم..امـا از درون می سوختم..

من به توجهاتش نیاز داشتم.

هنوزم دوستش داشتم.

ناراحت نبودم از دستش..به غرور و غیرتش برخورده بود..اون عکسا عکسای خوبی نبود! نمیخواستم

ام نگاشون کنم.

***

مشغول درس خوندن بودم..امتحان سختی داشتیم..وقت سرخاروندن ام نداشتـم..ساعت دوازده و نیم

شب بود..

رادمهر برنگشته بود!

مثل این چند وقت اخیر..

***

گـلاب خانوم نرفته بود خونشون..راستش خودمم میترسیدم..توی این خونـه ی بزرگ..خدا خیرت بده عمو..مگـه ما چند نفریم..یه آپارتمان 150-200 متری ام بسمون بود.
یاد ماجـرای صبح افتادم..
فیلمبردار عروسیمون از طریق روزبه به رادمهر گفته بود که باید واسه ضبط یه کلیپ ربع ساعته بریم چند جا اطراف شهـر..
ببین رادمهر چه زهر چشمی از بنده خدا گرفته که نتوسته با خود رادمهر تماس بگیره.
این کلیپ و قرار بود یکی دوماه پیش ضبط کنیم..همزمان با فیلم عروسی تحویل بگیریم..امـآ نشدرادمهر اصلا" قبول نکرده بود..میگفت وقت نداره و از کارا هم خوشش نمیاد..راحیل هم فورا" بازن عمو تماس میگیره..که رگ خواب رادمهر دستشـه..رادمهر هم تو منگنه گیر میکنـه و قبول میکنه.
دیروز بعداز ظهر یه سریشو ضبط کردیم و امروز صبح تا ساعت سه وچهار هم یه سری دیگه اش ورفته بودیم یه جاهای متروکـه..با لباسای مختلف ..یه جا توریل قطار بود..که من میدویدم و رادمهر دنبالم..بعد گیرم میاورد و بغلم میکرد..
یه جای دیگه من رادمهر رو غافل گیر میکردم..انقدر لباس عوض کرده بودم که سرگیجه گرفته بودم.میدونستم چیز جالبی از آب در میاد..قرار بود کارهای میکس و بقیه اش و که انجام دادن..تا یک ماهدیگه تحویلش بدن..حتی راحیل ام از این کلیپا داشتن..خیلی جالب بود.
این وسط اخم و تخمای رادمهر تموم شدنی نبود..
خصوصا جاهایی که باید همدیگر و بغل می کردیم..یا مثلا" می بوسیدیم.
میدیدم که چقدر کلافه شده..مدام چنگ میزد تو موهاش..منم خوب سوء استفاده می کردم...لباسایی که انتخاب میشد واسم کمی لختی بودن..
گاهی میدیدم که رادمهر خیره شده بهم..امـا تا مچش و می گرفتم سریع نگاهش و برمیگردوند..
خلاصه ماجرایی داشتیم..!جالب این جا بود که فیلمبرداره آخر سر جمله ای رو که این روزها تکرار میشد بهمون گفت"چقدر بهم میاین" که یکی از دخترا با حسادت آشکاری بمون خیره شد
بعد از اونـم که رادمهر اصلاگ خونه نیومد و مستقیم رفت بیمارستان..
ساعت نزدیک دو شده بود..گلاب خانوم ام خوابش برده بود..بنده خدا به زور خودش و نگه داشته بود
آخـه شبا سر ساعت ده و یازده میخوابید.
منم کـه هی چرت میزدم..تیپی داشتم دیدنی..
یه بلوز رنگ و رو رفته سفید آستین کوتاه پوشیده بودم..با یه شلوار که بیشتر جاهاش پاره بود..خصوصا سر زانوش..نخی بود و خنک..سه چهار سالی بود که موقع امتحانات فقط و فقط اینا رو میپوشیدم..مسخره بود..امـا حس خوبی رو بهم میداد..یه انگیزه ی خاصـی..شادی و الهام چقدر
سر این تفکر مسخره ام کرده بودن.امـا من باورش داشتم..میدونستم همش تلقینه ..
موهام و گوجه ای بالای سرم جمع کرده بودم و بایه کش محکمشون کرده بودم..یه عینک ام زده بودم از این خنگولیا..که قابشون درشت و مشکی بود..با این که چشمام اصلا" ضعیف نبود ولی موقع درس خوندن میزدمش..حس خوبی پیدا میکردم باهاش..حس درس خوندن..
نمیدونـم چقدر درس خونده بودم..نمی دونم ساعت چند بود..که همونجـا تو حال درحالی که کتابام دورم پخش و پلا شده بودن..خوابـم بردا !

***
دانـای کـل
چشمانش را از خستگی روی هم فشار داد..چقدر خودش را غرق در کار کرده بود در این یک ماه!وقت سرخاراندن هم به خود نمی داد!
بهـتر بود..باید اینقدرمشغول میشد تا به چیزی فکر نکند..یا به کسـی..
به آن عکس هایی لعنتی ای که هنوزم با یادآوریشـان رگ گردنش متورم میشد..بازم از همان ها به دستش رسیده بود..مگر باور نداشت که دلپذیر بی گناه بود..پس چه مرگش بود؟!
چرا همه ی کاسه و کوزه ها را سر دلپذیر خالــی کند!
لعنت به تو فرداد !
نمی گذاشت یک آب خوش از گلویش پایین برود..اگـر میفهمید به دلپذیر نزدیک شده..
با یاد آوری نگاه غمگینش که صداقت از آن موج میزد قلبش آتش گرفت..امـا خوب می دانست دلپذیرهم بی تقصیر نبوده..چـرا به فرداد پـا داده بود؟! چرا با او به گشت و گذار می رفت؟!
اینکه دلپذیر به فرداد علاقه داشته باشد دیوانـه اش میکرد !
مگر نمی دانست فریان برای خراب کردن دلپذیر پیش او همه چیز را بد جلو داده؟!
مگربه پاکی و صداقت دلپذیر ایمان نداشت؟! پس آن همه خشم برای چه بود؟
شاید برای غرور جریحه دار شده اش..
غروری که با آن زندگی می کرد..چرا فکر میکرد که دلپذیر حق انتخاب ندارد؟! چرا به خود این حق را میداد؟!
حتی تصوراش هم باعث میشد این مرد مغرور..با عصبانیت چنگی در موهای خود فرود ببرد.
ساعت نزدیک دو نیمه شب بود..
اینقدر این روزها غرق در کـار بود که نمی دانست وقت کی میگذرد..

رابطه ای که کم کم داشت جان میگرفت..با وجود فریان و فرداد لعنتی به سردی گراییده بود..درست بود که تظاهر میکرد برایش اهمیت ندارد..امآ واقعا اهمیت نداشت؟!
اینقدر درگیری فکری داشت که گاهی افکار منفی به سرش خطور میکرد..
دلپذیر مقـصر بود..
بیرون رفتن گاه و بیگاهش بافرداد..خرید کردنشان..شام خوردنشان..گردش..تفریح..قهوه خوردن..شهر بازی رفتـن..همه و همه اش روی مخ او رژه می رفت!
حداقل به احترام تعهدی که بینشان بود..به احترام آن اسم درشناسنامه..آن حلقه ای که اخیرا در دست داشت..که چه آرامشی بادیدنش در وجود رادمهر سرازیر شده بود..
آن حلقه ای که دردست دلپذیر میدرخشید..
هزاران معنا داشت..اینکه تعهد دارد..به رادمهر..زن رادمهر محسوب میشود..
به گذشته که برگشت لعنتی به خود فرسـتاد..
این مدت چقدر خود را لعنت کرده بود!
خودش خواسته بود..که باهم هیچ کاری نداشته باشند..هرکسی راه خودش را می رفت..نباید در کار دیگری دخالت می کرد..پس چرا الان انقدر حق به جانب شده بود؟! چرا با دیدن هزار باره ی آن عکس ها..صورتش از خشم قرمز و رگ گردنش متورم مشد..
اینکه مشتی حواله ی صورت فرداد کند..
پشیمانی برای رادمهر معنا نداشت..غرور اش تمام زندگی اش بود..
درست بود..که دلپذیر را می شناخت..کار خلافی نکرده بود..بی تقصیر هم نبود!
کت و کیفش را برداشت و با خاموش کردن چراغ اتاقش بیرون آمـد..وقت غذا خوردنش را هم از دست داده بود..عجیب بود ..رادمهر با آن همه مقررات!!!
در خانه را که باز کرد برقها همه خاموش بودند..
لابد دلپذیر خواب بود..خوب که دقت کرد دید نه..یک چراغ کوچک روشن بود..
جلـوتر که رفت..جسمی را دید..
میان آن همه کتاب...دلپذیر..خوابیده بود..معلـوم بود از خستگی و فشار زیاد خوابش برده...
جلوتر که رفت..ریخت با نمکش را که دید..نتوانست خنده اش را کنترل کند..چقدر بامزه بود..با آن لباس هایی که اگر کهنه نبودند نو هم نبودند..!!!
چه خواستنی بود این دختـر..در هر حالتـی!
کیف و کتش را روی یکی از مبل ها گذاشت..عینک بامزه ای که با آن شبیه بچه های درس خوان میشداز روی چشمانش برداشت..یک دستش را آرام از پشت رد کرد و دور کمر او پیچید..دست
دیگرش را تکیه گاه سر او کرد و بلندش کرد..وزن زیادی نداشت..سبک بود..امـا لاغرو مردنی نبود!روفرم بود..تناسب اندام داشت..استخوان بندی خوبی داشت..خبر داشت..باشگاه رفتنش و تمرین های مداوم والیبال..هفته ای دوسه بار در سالن خانه تمرین میکرد..صدای توپش مستقیم به اتاق کار
رادمهر میرسید! عجیب بود که حتی یکبار هم به او تذکر نداده بود.خواست از پلـه ها برود بالا که صدای بلندی ،او را صدا زد!
گلاب خانوم: آقــا..سـلام..کی برگشتین؟!
رادمهر دستش را به نشانه ی سکوت روی لبهایش گذاشت.. و به دلپذیر اشاره کرد..
یعنی بیدار شود حسابت با کرام الکاتبین است زن!
گلاب با دیدن دلپذیر در آغوش رادمهر..که خوابیده بود..لبخند معناداری زد!
رادمهر: چرا برنگشتید خونـه؟!
گلاب با صدا آرامی که خودش به زور میشنید گفت: راستش دلپذیر خانوم خواستن..بنده خدا همش داشت درس میخوند..ساعت از یازده دوازده که گذشت همش چشمش به ساعت بود..منتظر بود که شما بیاین..بنده خدا به منم گفت برم خونه..اما خودم نرفتم آقا ! معلوم بود میترسه..
منم چشمم به ساعت بود که شما برگردین که نمی دونم کی خوابم برد..ببخشین آقا!


رادمهر سکوت کـرد.
چرا به ترس دلپذیـر فکر نکرده بود؟! بالاخره او دختر بود..با تمامی ظرافت ها و ترس هایش..
آرام گفت: ممنون که پیشش موندین گلاب خانوم..میتونید برید!
گلاب: خواهش می کنم آقا وظیفه ام بود..تنهاش نذارید آقا..دلپذیر خانووم جوون و خوشگل ان ماشالله این خونه ام که بزرگـه..هر لحظه امکان داره اتفاقی چیزی بیفته..ببخشید آقا جسارت کردم..با اجازه تون.
رادمهر سری تکان داد و چیزی نگفت.
پله ها را طی کرد و به اتاق دلپذیر با آن دکور یاسی رنگ رسید.
آرام روی تخت او خم شد..و او را روی تخت گذاشت..!
خیره ماند به صورتش..
پوست سفیدی داشت..شیربرنجی نبود..اما جزو دسته سفید ها بود..
دماغ کوچک و قلمی..لب های کوچک که به غنچه میزد..چشمانش درحصار آن همه مژه بسته بود..
موهای فرش..و آن چـال گونه اش..اجزای صورتش را تشکیل میدادند.زیبا بود..چینش اجزای صورتش نقصی نداشت..بدون حتی یک عمل!
امـا چیزی که بیشتر از همه چهره اش را دلنشین می کرد..آن چـال گونه اش بود..
نمیدانست از قبل چال گونه دوست داشته..یا با دیدن دلپذیر این چنین علاقه مند شده..
خنده ی عمیقش و فرورفتگی ان چـال..بارها رادمهر را وسوسه کرده بود..که برود و بوسه ای روی گونهاش بگذارد..
انبوه موهای فرش دورش پخش شده بودند..دوست داشت آنها را..
گرچه خیلی از اوقات دلپذیر موهایش را صاف میکرد..موهای صاف ام به او می آمد!
خم شد..روی صورتش..
دلپذیر تکانی خورد..اخمی کرد و پشه ی فرضی را پراند..شاید خواب میدید..مطمئن بود از خواب بیدار
نمیشود...
همچنان خیره نگاهش میکرد..نمی توانست دست بکشد..
نمی دانست دلپذیر در خواب چه دید که لبخند اش همانا..و فرو رفتن چال گونه اش همـانا..

دیگر طاقت نیاورد..آرام بوسه ای روی همان گونه اش کاشت و از جا بلند شد..پتویش را محکم کرد..گوشی دلپذیر را برداشت..باید زنگش را تنظیم می کرد..مگر غرورش می گذاشت که با خراب شدن رابطه شان صبح او را از خواب بیدار کند؟! الان هم اگر خواب نبود حتی یک درصد احتمال آنکه
به اتاق او وارد شود را نداشـت.
عکس پرند بکراند گوشی بود..رمز نداشت..14 پیام خوانده نشده داشت..کار درستی نبود..حریم شخصی او بود..امـا وسوسه شد و بازشان کرد..چند تای اولی که از دوستانش بودند..امـا بادیدن پیام های بعدی هر لحظه اخمش بیشتر میشد..10 پیام از فرداد..التماس کرده بود..
از دلپذیر که گوشیش را جواب دهد..بی محلی نکند..یک فرصت خواسته بود..ابراز نگرانی کرده بود..وارد صندوق که شد..شاید نزدیک به بیست پیام از فرداد بود..اکثرشان هم خوانده نشده بودند..امـا همگی یک مضمون داشت..به قسمت ارسال شده ها رفت..دلپذیر حتی یکی از آنها را هم جواب
نداده بود..فـرداد لعنتی ..تهدید کارسازش نبود..باید خودش پیگیر میشد..عزیزم هایی که ضمیمه ی پیام هایش کرده بود بدتر اعصاب رادمهر را خورد کرد..پیام ها را فورا بست ..ساعت را تنظیم کرد و بالای سر دلپذیر گذاشت و سریع از اتاق بیرون آمـد.
آن شب..خواب راحتی نکرد..سر درد شدیدی داشت..کدوئین خورد..در کشو را باز کرد و یک نخ سیگاربرداشت..چند وقتی بود که سیگار میکشید..اولی که کارساز نبود به سراغ دومی رفت..باید جلوی خود را می گرفت..
لباس هایش را عوض کرد..بدون آن که پیرهنی بپوشد با بالاتنه ی لخت دراز کشید روی تخت..
نمی دانست ساعت چند بود که کم کم خواب چشمانش را ربود.

***

دلپذیـر

خسته و کوفته کنار با شادی و الهام توی فضای سبز دانشگاه نشستیم.
شادی: آی مـادر..من دیگـه نمی کشم..هنوز سه تا دیگه امتحان مونده..کی تحمل میکنه..یکی از یکی سخت تر..
من: شیطونه میگمه برم فک تک تک شون و بیارم پایین!
الهام : آروم دخترم..آروم باش..بیخیال این بحث ها..از آقا رادمهر تون بفرما !
من: خوش و خرم درحال زندگی کردنه.
شادی: اِ..خوش وخــرم؟! روابط حسنـه شد؟! یعنی..آره دیگـه؟! باهم بودین دیگه !
من:هووووی...چی واسه خودت می بری و می دوزی هی...بدک نیستیم ..برات که گفتم همه چیو !
شادی با دهن پر در حالی که کیک میخورد: آره آره..کامـــلا" !
یه قلپ از آبمیوه خوردم.
روبه الهام پرسیدم: شما چه خبرا سرکار خانوم..خواستگار جدیــــــ....
با دیدن انگشتری که توی دست چپش بود حرفم نیمـه کاره موند..
خیره بودم..یعنی..یعنی..
شادی با تعحب نگاهی به من کرد و گفت:چی شــد دلپذیـر؟! به چی خیـــــ
یهو شادی ام حرفش و قطع کرد چون اونم مات انگشت الهام مونده بود.
من و شادی نگاهی به هم انداختیم و یهو با هم همزمان گفتیم: حمــــلــــه !!!
و با سرعت دنبال شادی دوییدیم..
خلاصه اینقدر دویدیم که خسته شدیم وروی چمنا نشستیم.
الهام با لبخند حرص دراری نگامون می کرد.
من: به به سرکار خانوم چه خوشش ام اومده.میری نـامزد می کنــی ؟! هـان..شیطونه میگـه..استغفرالله.
شادی: بی معرفت..حالا بگو ببینم کیه..اسمش چیه؟! چجوری آشنا شدین؟!خوشگله؟! اخلاق مخلاق چطور؟!
الهام: بابا نخورین مــنو !میگم براتـون..نام آراد..شهرت..کیایی..شغل..معاون بانک..نحوه ی آشنایی..آمد و رفت خانواده ها با هم..و یک دل نه صد عاشق شدن این دو گل نوشکفتــه..
شادی: بلـه..بلـه..
من: خوب بیشتر بگو.
الهام تند تند شروع کرد به تو ضیح دادن: ماشالله چشم حسود کور..چشم و ابر و مشکی و خوش قیافه اس شوهرم..بیست و هفت سالشه..تو بانک ام کار میکنه..پسر خوبیه..مهربون و سنگین..وای بچه ها اصلا فکرش و نمی کردم..یه چند ماهی با هم رفت و آمد داشتیم..منم بد م نمی اومد ازش..تا اینکه اومدن خواستگاری و منم قبول کردم..یه عقد محضری ام گرفتیم..به خدا مادر شوهرم نذاشت..گفت می خوایم عروسی رو مفصل بگیریم و عقد غیراز خانواده ها و خواهر برادرهامون کسی دیگه رو دعوت نکردیم..چون فامیل زیاد هست..بچه ها ببخشید! شرمنده تونم.
من: خوشبخت بشین عزیزم..ما شوخی می کنیم..پیر شین به پای هم..امـا باید واسه عروسی بترکونیـما...
شادی: آره ! منم آرزوی خوشبختی می کنم..تو لیاقت داری عزیزم.
الهام: لطف دارین .بچه ها آراد اومده دنبالم من برم..می بینمتون بعدا".
از الهام خداحافظی کردیم.
یکم با شادی حرف زدیم..قرار بود یه سر به زن عمو بزنم و بعدش برم خونه ی بابا اینا.
بعد از اینکه سر زدم به زن عمو رفتم خونه ی بابا اینا.
بعد از خوردن ناهار..نشستیم با مامان و دلناز کلی حرف زدیم..بابا ام تو راه بود..چند ساعت دیگه می رسید.دلم براش تنگ شده بود..دو هفته ای بود که ندیده بودمش.
اینقدر حرف زدیم که خسته شدیم..کمتر از سه هفته ی دیگه امتحان کنکور دلناز بود..استرس زیادی داشت..باهاش حرف زدم و اشکالاتشو رفع کردم..از ماجرای اون مزاحمت هم نپرسیدم..میدونستم که رادین دکش کرده..همش می گفت از این جوجه میترسیدین؟! راست می گفت..از رادین هم لاغر
تر بود و هم کوتاه تر..خلاصه بلایی سرش آورده که حتی از کنار دلناز ام رد نشه.

رفتم پایین..مامان از زندگیم می پرسید..و روابطم با رادمهر..یه چیزایی گفتم براش..وسط حرفامون بودیم که صدای زنگ تلفن باعث شد از جـا بپـریم.

مامان به سمت تلفن رفت..جوابای کوتاهی می داد..چند ثانیه بعد دیدم رنگش پرید و گوشی تلفن از دستش افتـاد..خودشم نقش زمین شد.

نمی دونستم چیکار کنم..دلناز و صدا کردم و فورا" به سمت تلفن دوییدم.

من: الــو..الــو..

صدایی مضطربی اومد: الــو..خانوم..

من: شما تماس گرفته بودین خانوم ؟!

زنه تند تند و با استرس گفت: بله..من به اون خانوم ام گفتم..مثله اینکه پدرتون هستن..خانوم..پدرتون

یک ساعت پیش تصادف کردن..وضعشون وخیـمه..هرچه سریعتر خودتون و به بیمارستان برسونین...

دیگه نشنیدم چی می گفت..بابا..تصادف کـرده بود؟!

خــدای مــن !!!

وای مامان..از هوش رفته بود..دلناز گوشه ی آشپز خونـه نشسته بود و گریه می کرد..

فورا" به سمت آشپزخونه رفتم..

میون گریـه..واسه مامان و دلنـاز آب قند درست کردم..

به سمت مامان رفتم..

آب قند و آروم آروم بهش دادم..

به سمت دلناز رفتـم..

من: قربونــت برم ،بخـور عزیزم،بخور ،آفــرین! هنوز چیزی نشده آبجی کوچولو ،تو باید قوی باشی،خدای نکرده واسه بابا که اتفاقی نیوفتاده ،بیا فدات شم بخور اینو!

دلناز آروم آروم از آب قنـد خورد..

به زور جلـوی اشکـام و گرفته بودم..

ده دقیقه ی بعد توی ماشین نشسته بودیم..

صدای گریه ی مامان و دلناز تو ماشین پیچیده بود..

خودمم آروم آروم اشک می ریختم..

یا امــام زمـان..خودت بابام و نگـه دار..بابای خوبـم..خدا ازم نگیرش..

بین گریه و ناراحتی به بیمارستـان رسیدیم..

بیمـارستانی بود که توش کار می کردیـم..

امروز رادمهر دانشگـاه داشت..البته بعدازظهر..

پیـاده شدیـم..

تند تند به سمت اطلاعات رفتـم..

از پرستار پرسیدم..

راهنماییم کرد..

بـآبــا تو اتاق عمل بـود !!!!

وحشت زده به سمت اتاق عمـل دویدیم..

پریـا رو دیدم که داشت با تعجب نگـام می کرد..توجهی نکردم..

رسیدیم به اتاق عمـل..

از اطلاعات پرسیدم..گفت نیم ساعته بابا اون توئه..

وضعش خیلی وخیمـه..با اوضاع بدی آوردنش..سر و صورتش خونی بوده..

مامان همین که اینا رو شنید شروع کرد به زاری..

خــدایــا این چه بـلایی بود سرمـون اومــد..

خدایـا،بابام نباشه هیچکدوممون نیستیم..خدایا بابا رو ازمون نگیر..

نیم ساعت بعد زن عمو و عمو با رادین و راحیل و روزبه اومـدند..اضطراب و نگرانی از چهره اشون می بارید..

زن عمو مامان و در آغـوش گرفت..

با دیدن عمـو اشکام گوله گوله چکیدند..

بلند شدم ..عمو به سمتم اومد و به آغوشم کشید..

توی بغلش هق هق می کردم..دستای گرمش پشتم و نوازش می کرد..

عمو آروم میگفت: آروم..دختر قشنگـم..آروم عمـو جـان..چیزی نیست..توکـل کن به خـدا..دعا کـن بابا!دختـرم..عزیـزم..آروم..هنوز چیزی نشـده بابا..بیا این لیوان

آب و بخـور ..رنگ به صورتت نمونده ..


آروم آروم آب رو از دست عمـو خوردم...عمو پشتم و نوازش می داد..

با التماس گفتم: عمـو..تو رو خـدا..بگو بابام زنده می مونـه..بگو داداش کوچیکت زنده می مونـه.چیزیش نمیـشه..

اشک تو چشمای عمو حسام حلقه زده بود..

میدونستم اوضاع بابا خوب نیست..

دلم گواهی بد میداد..

با لحنی که انگار خودش ام زیاد مطمئن نبـود گفت: نه عزیز دلم..چیزیش نمیـشه..یه عملـه و بعدش انشالله خوب میشـه..من می دونم..احسان قویـه..

راحیل دلناز و تو آغوشش گرفته بود..

خـدایا..بابا رو از ما نگیر..خدایـا..به خاطر دلنـاز..به خاطر مامان..

پنج ساعت از لحظه ی عمل گذشته بود..

همه با استرس یا به ساعت نگاه می کردیم...یا به در اتاق عمل..

چشمام پف کرده بود از شدت گـریـه..

مامان و زن عمو با اشک و گریه دعا می خوندند..

من به ساعت خیره شده بودم..


به گذشته فکر می کـردم..
اشکام تمومی نداشت..رادین دور و بر دلناز بود..اضطراب از تمامی حرکاتش پیدابود..عمو و روزبه مدام قدم میزدند..
همه ی بیمارستان فهمیده بودند..پرستارا و دوستام و حتی دکترها سر میزدند..
سمانه و نیلوفر و شادی ام همش درحال رفت و آمـد بودن..
دکتر بابا دکتر وحیدی بود..جراح پنجاه و خورده ای سالـه..با یه تیم پزشکی توی اتاق عمل بودند..
رفت و آمد های دکترهای متخلف به شک می انداخت من و.
میدونستم این حالت ها یعنی بیمار وضعیت خوبی نداره..
یکی از رزیدنت های اتاق عمل بیرون اومـد ..
همه به سمتش دویدیم..می گفت عمل خیلی طول میکشه..بابا حال و اوضاعش بده..باید براش دعاکنیم.. ضربه ی شدیدی به سرش خورده..تصادف وحشتناکی داشتـه..
با شنیدن این حرف ها دوباره گریه ها از سر گرفته شد..بابا حالش خوب نبـود..دوست داشتم می رفتم اتاق عمل..امـا تحمل نداشتم..نمی تونستم بابا رو تو این وضعیت ببینم..
رادمهـر تو کجایی؟!
رادمهر ازش خبری نبـود..
نمی دونم کجا رفته بود..
بهش احتیاج داشتم..به محبتش..به تکیه گاه بودنش..من ضعیف بودم..
راحیل ام مدام اشک میریخت..دیگه جلوی خودش و نمی گرفت..
به بغض مردونه ای توی گلوی عمـو بود..
روزبه ام همش قدم میزد..
رادین سرگردان بود..چهره اش داد میزد..نمی تونست ناراحتی دلنـاز و ببینـه..
چقدر خوب بود..حضورش..برای دلنـاز..
شادی ام همش دلداریم می داد..
آروم نمیشدم..
بابایــی..
خدایــا..من بدون بابا نمی تونم..مامـان ..دلنـاز..عمو..
همه به بابا وابسته بودیم..بابای مهـربونم..بابای صبورم..
اشکام تمومی نداشتـن..
عمو سعی میکرد آرومم کنه..
هیچکدوم نمی تونستن...
صدای قدم های سرا سیمـه ای اومـد...
برگشتـم به عقب...
رادمهر بود..تکیه گاهم بود...
وحشت زده به سمت ما می اومـد..
نگرانی و تشویش تو چهره اش بی داد می کرد!
نگاهش و بین همـه گردوند..
انگـار داشت دنبال کسی می گشت..
بلند شدم..غرور ام مهم نبود..
هیچی مهم نبود..اینکه با هم قهریم مهم نبود..مهم یتیم شدن من بود! خدایــا من نمی خوام یتیم شم!
به سمت رادمهر رفتـم..
دید منو!
خواستم به طرفش برم..
خودش زودتر اومد سمتم و سفت در آغوشم کشید...
بدون توجـه به هر کسی که بود و نبود..
سرم و تو سینه اش فرو برده بودم..به پیرهن چهار خونه اش چنگ زدم..
هق هق می کردم..
رادمهر پشتم و نوازش می داد...
آروم زیر گوشم می گفت: خانومم..آروم باش..من پیشتم..همیشه پیشت می مونـم..گریـه نکن عزیزم تو تنها نیستی...
رادمهر اینقدر گفت و گفت تا توی بغلش آروم گرفتم..
محبتش به دلم سرازیر شده بود.
روی صندلی بودم..توی بغل رادمهـر..دستشو دور شونه ام حلقه کرده بود...
میدونست ...میدونست فقط آغوش اونـه که آرومم می کنه..
نگرانی و اضطرابی رو توی چهره اش می دیدم که هیچ وقت ندیده بودم..
برام گفت..اینکه دیر فهمیده..رئیس بیمارستان تازه بهش خبر داده..فورا" خودش و رسونده..
چند دقیقه ی بعد رادمهر خودش ام رفت و لباس مخصوص عمل و پوشید...با چشمام بهش التماس کردم..
این کـه ببینه بابام چطوره..اوضاعش...حالش..
چشماش و باز و بسته کرد به نشونه ی این که خیالت راحت باشه!
***

مامان: خدایــا..این چه بد بختــی ای بود..که نصیبمون شد...دریـا..من چیکار کنم؟! من بدون احسانم نمی تونـم..زنده بمونـم..این بچـه ها ..دارن یتیم

میشن..بی پدر می شن..
احسان..تو که بی وفا نبـودی..مگـه نمی خواستی بچه ی دلپذیر و ببینی..عروسی دلنـاز و ببینی...ای خــدا ! من و بکش تا نبینم

این روزا رو !


با ضجه های بابا اشکای من و دلناز ام شدت گرفت..تو بخش ccu بودیم..بابا به کمآ رفته بود..

اوضاعش خوب نبـود..

دکتروحیدی که پزشکش بود میگفت سطح هوشیاریش خیلی پایینه...

هر لحظه امکان مرگ مغزی وجود داره..

امروز روز دومی بود که توی بیمارستان به سر می بردیم..

کل بیمارستان با خبر شده بودند..از ازدواج مـآ..واتفاقی که برای بابا افتاده بود..

خیلی ها با تعجب نگاهمون می کردند..

امکانات و رسیدگی فوق العاده بود..

پرسنل حق اینکه حرف بیجایی بزنن نداشتن..

همه توی ccu در حال رفت و آمـد بودیم..البته با رعایت همه ی شرایط..

همه ی اینها به خاطر وجود رادمهر بود!

کسی حق نداشت هیچ حرفی بزنـه..

خیلی ها می اومدن و از وضعیت پدر زن دکتر آریا فر می پرسیدن.

این وسط اخم و تخم و چشم غره های پریا رو نروم بود!

حیف فرصت پیش نیومده بود والا می دونستم که منتظره تنها گیرم بیاره و هرچی میخواد بارم کنه.

***

سه روز گذشته بود !

همه به در اتاق بابا خیره بودیم.

دست به دامـن خــدا !!!

دیگه همه ی بیمارستان ماجرا رو می دونستن...

شادی و الهام و نیلوفر و سمانه هم که در حال آمد و رفت بودند.

شادی نگرانم بود.

میگفت تو این سه روز حداقل چهار کیلو وزن کم کردی..

هیچکدوممون از بیمارستان جم نمی خوردیم..

راحیل و روزبه می رفتن خونه..راحیل غذا می پخت و واسه ما می آوردند..

کسی میل به غذا نداشت..فقط در حـد نیـاز !!!

رادمهر رو دیدم که داشت می اومـد.

وضعیتش آشفته بود..موهاش ژولیده و لباساش نا مرتب..بیشترین فشار رو اون تحمل می کرد.

هیچ وقت این نامرتبی و آشفتگی رو از رادمهر ندیده بودم.

با زور و اصرار کمی غذا بهم می خوروند.

نگرانی و میدیدم تو چشماش..

بعد از چند دقیقه ای حرف زدن با مامان و دلناز اومد سمت من.

دستش و گذاشت پشت صندلی ای که روش نشسته بودم.

جوری بود که انگار تو بغلش بودم.

لبخند مهربونی زد و گفت: خـانوم مـا چطوره ؟!

الان خوب بودم..الان که دیدمت..الان که منو خانوم خودت میبی...

سرم و انداختم پایین و گفتم: میبنی که!

بعد آروم گفتم: رادمهـر..من بدون بابا نمی تونـم..می میرم..

رادمهرغرید: خدا نکـنه !

بغضم و به زور قورت دادم..این ما بودیـم که توی بیمارستان نشسته بودیم؟! این که بابا بیدار شـه..

به هوش بیاد..از این کابوس وحشتناک بیدار شیم..

قطره ی اشکی از گونه ام چکید...

رادمهر با ناراحتی ..دستشو به سمت گونه ام دراز کرد و اشکام و پاک کرد.

صداش و شنیدم که می گفت: اگـه بدونی با اشکات چه بلایی سرم میاری..هیچ وقت اشک نمی ریختی!
صداش پراز ناراحتی و احساس بود.
با این حرفاش چند لحظه ای فکرم از بابا پرکشید و یه خوشحالی کوتاه به قلبم سرازیر شد...توی تک تک حرکاتش مهربونی رو میشد دید..امـا نه در برخورد با

بقیه فقط من! و خانواده ی خودش.


با دیگران جدی بود و محکم.
زن عمو با دیدن ما کنار هم و فاصله ی کممون..لبخند آرومی زد و اومد جلو.

روی صندلی کنار من نشست..دستم و تودستش گرفت .

و شکایت کنان رو به رادمهر گفت: دخترم ضعیف شده..غذا نمی خوره..دانشگاه نمی ره..فقط و فقط زل میزنه به اون شیشه..رادمهـر جان..مادر تو یه چیزی

گوش نمیده؟!بگو..من برای دلپذیر نگرانـم..به حرف ما که گوش نمیده!

رادمهر در جواب زن عمو گفت: نگران نباشید مامان..دلپذیر به حرف هر کسی که گوش نده و در برابرهرکسی که لجبازی کنه در مقابل کم میاره و به من نمی

رسه !


با این حرف رادمهر سر بلند کردم و با حرص نگاش کردم.

خـوب می تونست توی بدترین شرایط ام حرصم و در بیاره.
زن عمو به طرفداری از من گفت: بـه بـه چشمم روشن..چـه پسری تربیت کـردم من !رادمهر خان..شمـا حق نداری از گل نازک تر به دخترم بگی..وگرنه با من

طرفی..شیرفهمـه؟!


ایول به جذبه ی مادر شوهـر!

رادمهر دستاش و بالا برد و گفت: من تسلیمم..عروس و مادر شوهر با هم نقشه ی قتل این شوهربیچاره رو کشیدند.

زن عمو: پس چـی فکر کردی..به دخترم بگی بالا چشمت ابروست..به قول امروزیا..حالتو میگیرم..

با این حرف زن عمو من و رادمهر خندیدیم.

خنده ای که از ته دل نبود.

رادمهر رو از بلندگو ها پیج کردن..فورا" رفت..زن عمو در آغوشم گرفت و بهم امیدواری داد.
***
با زور و اصرار عمو و زن عمو رفته بودم دانشگاه..دلناز ام فرستاده بودن بره خونـه..هم استراحت کنه و هم کمی درس بخونـه.

میدونستم که نگرانمون هستن..امـا چه درس خوندنی..جسمم یه جا و روحم جای دیگه بود.پیش بابا..تو بیمارستان..توی اون اتاقی که بابا خوابیده توش..

دلشوره داشتم..حالم خوب نبود..یه نگرانی خاصی..اسنکه نکنه اتفاقی بیفته..دوست داشتم الان بیمارستـان بودم..

سه تا کلاس داشتم امروز..وقت آزاد بین کلاس دوم و سوم بودو..حال و حوصله ی بیرون اومدن نداشتم.

سرم شدید درد می کرد..بچه ها می اومدن و حال بابا رو می پرسیدند..شادی ام همش دور و برم بود..نگرانم بود دوست خوب من!

خدا رو شکر پریا امروز بیمارستان بود و دانشگاه نبود.

صدای زنگ گوشیم از جـا پروندم..

شماره ی ناشناسی بود..

برش داشتم..

شادی با کنجکاوی نگام کرد..وحتی چند تا از بچه ها!

من: بفرمایید.

پریـا: الـو دلپذیر جون..سـلام..من پریام..

آروم سلام کردم.

پریا: دلپذیر جـون تو کجایی الان؟!

من: فکر نمی کنـم به تو ربطی داشته باشه..

پریا: میدونم دانشگاهی ..راستش عزیزم..میخواستم چیزی بگـم..

از لحن حرف زدنش تعجب کردم..برخلاف همیشه بود..

یه محبت ساختگـی تو صداش بود...

پرسیدم: چی بگی؟!

صداش حالت ناراحتی به خودش گرفت و گفت: آخــه..میترســم..تو الان جای خوبی نیستی..کاش..

اصلا" زنگ نمی زدم بهــت.

مشکوک شده بودم .یعنی چی شده بود.

عصبی شدم..اعصابم اروم نبود و زود از کوره در می رفتم.

من : پریا خانوم..من الان کلاسم شروع میشه..حوصله ی گوش دادن به چرت و پرت های تو رو ندارم..اگه کاری نداری تا قطع کنم؟!

پریا تند و سریع گفت: نه ..نه..میگم..راستش..خوب من امروز بیمارستان بودم..صبح حدودای ساعت یازده بود که بابات حالش بدشد..همه ی دکتـرها جمع

شدند..علائم حیاتیش کند شده بود..و
گاهی قطع میشد..آقـا رادمهر ام بدتر از همه..نمی دونی مامانت چه حالی داشت..دلناز ام

مثله این که طاقت نیاورده بود و از مدرسه اجازه گرفته بود و اومده بود بیمارستان...علائم حیاتی بابات به صفر رسیده بود..دکتر ها داشتن شک وارد می

کردن...تا اینکـه بعد از بیست دقیقه علائم برگشت..
اوضاع مامانت و دلناز خیلی بد بود..کاش تو هم بودی..البته منم هواشون و داشتما..تا حدودای نیم

ساعت پیش..


بعد یهو لحـن صداش مرموز شد و با یه لحن خاصی گفت: تا حدودای نیم ساعت پیش که..

دوباره علائم حیاتی بابات قطع شد..دوباره دکترها جمع شدن..آقا رادمهر بدتر از همه..تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمشون...شوک هم فایده نداشت..تا ده

دقیقه ی پیش که تمامی علائم قطع شد..
و بابات مــرد !!!!!!


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط ؟؟؟؟؟ در تاریخ 1393/02/15 و 18:45 دقیقه ارسال شده است

به بعضی دخترا باید گفت: “عزیزم! پاشو صورتتو بشور، ۲ دقیقه اومدیم خودتو ببینیم!شکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط ؟؟؟؟؟ در تاریخ 1393/02/14 و 17:12 دقیقه ارسال شده است

مورد داشتیم پسره خواسته با دوست دخترش تک چرخ بزنه،کلیپس دختره باعث واژگونی موتور شده!!شکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : شکلک)


کد امنیتی رفرش
درباره ما
من زاده ی ماه بهمنم .. غـــــــرورم را به راحتی به دست نیاوردم که تو خُــــــردش کنی..! غرور من اگر بشکند .. با تکه هایـــــش شـاهرگ زندگی ات را خواهد زد..!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • امام رضا علیه السلام
  • ♥---♥ ديوونه هاي امير تتلو ♥---♥
  • مهدی جون:)
  • عشق وبی کســـــــی
  • تنهـــــــــا!
  • هندز فری تغییر صدای موبایل
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • *Ooدهـــــکـــــده چت*oO
  • ❤❤ True Love Stories Never Have Endings ❤❤
  • شاید برای تو،شاید برای دلم
  • عاشقانه ها
  • قرار نبود..
  • زҐٍ زمـﮧا ـﮯ פر شب (السایی)
  • ღ♥عشــــــــــق شیشــه ای♥(الی جــــونم)ღ
  • ❶๖ۣۜAຖԵi_๖ۣۜlOvξ
  • بزرگترین سایت عاشقانه
  • ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان
  • بیاتوعزیزم دم در بده
  • وبلاگ هواداران احسان علیخانی
  • ♬قـــــروقـــــــــــاطـــــــــــے♬
  • ملودی دانلود
  • ◕‿◕ غم و غصه تعطیل ◕‿◕
  • اتریس
  • IRS Download
  • نگــــــــــاه دانلــود
  • gozine2
  • تــتــلــــــــــــــ♥ــــــــــیتی هـــا
  • music & dance
  • famous stars
  • تتلو & طعمه عشق همیشگی
  • بازدید
  • رمان فا
  • ... وبلاگ رسمی الناز شاکردوست ...
  • مادرچت
  • سایت هواداران امیرتتلو
  • جم موزیک
  • سایت رسمی طرفداران نویسنده fereshteh27
  • کتاب ها و دل نوشته ها
  • یکی بــود یــکی نــبود !
  • لحظات زنـدگی من !
  • هرچی بخوام
  • *Oo°بآزیآفت مغز هآ*oO°
  • عـاشقـانه هـای تنهـایـی
  • پـــــارس چت
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 73
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 204
  • بازدید ماه : 816
  • بازدید سال : 3,740
  • بازدید کلی : 85,815
  • کدهای اختصاصی

    دريافت کد :: صداياب
    _

    کد ِکج شدَنِ تَصآویر

    .