loading...
◕‿◕ FaCe KoOoOb ◕‿◕
proud Hear Of Stone بازدید : 7740 یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

 

 

 

 

تو ذهنم داشتم حلاجی می کردم..بابا حالش بد میشه..بعد شوک وارد می کنن..علائمش بر میگرده
..دوباره حالش بد میشه..دیگه هیچ علائمی نداره..و بعدش........
یعنی بابا رفت..
یعنی بابا نیست دیگـه..
صدا هایی از دور و برم میشنیدم..
بیحال روی صندلی افتادم..
صدای جیغ و فریاد می اومد...
صدای گریون شادی...
بچه های کلاس...
یه عده ای که دورم جمع شده بودند..
همه رو میدیدم...
بابا رفته بود..
نه!!!!!!!..بابا نرفته بود..بابا ی من نرفته..
اون زنده اس..داره نفس می کشه..
مگـه می شه مارو تنها بذاره..
نه ..نه...بابا نمرده...
شادی با گریـه گوشیم و از توی کیفم برداشت..
نمی دونـم به کی زنگ می زد..
با استرس حرف میزد..
پانیذ داشت سعی میکرد چیزی رو به خوردم بده..
امـا نخوردمش..من حالم خوب بود..بابا هم زنده بود..
یه عالمه دورم جمع شده بودن..نمی تونستم چیزی بگم..
نمی تونستم حرفی بزنم..
زبونم توی دهنم سنگینی می کرد..
استاد اومده بود..داشت چیزی به بچه ها می گفت..
همه نگران شده بودند..
بعضی ها بیخیال بودند..
میدیدم همه رو..
امـا نمی تونستم چیزی بگم..
پانیذ سرم و تو بغلش گرفته بود..
یکی سعی داشت بگه بلند شم..
نمی دونم کجا میخواستن ببرن من و..
سر و صدایی تو کلاس پیچید..
در کلاس به شدت باز شد..!!!!!
صدای قدم های سراسیمه ی کسی رو می شنیدم..
نه..نه..
باید بلند میشدم..
من چیزیم نبود...
دستام و به صندلی گرفتم..
اومـدم بلند شم که یهو تعادلم و از دست دادم..
دوباره روی صندلی افتادم
صدای همهمه رو می شنیدم..
بچه ها راه رو باز کردند..
رادمهر رو دیدم..
مَردم و دیدم..
آشفته بود..حیران بود..
رادمهر دست انداخت پشت کمرم و تو یه حرکت بلندم کرد..
سر و صدا زیاد بود..
همه داشتند نگامون می کردن..
چشمام نیمه باز بود..
صدای گریه می اومـد..
تو بغل رادمهر بودم..
جلوی اون همه دانشجو..
رادمهر با شتاب سعی داشت من و از این جـا دور کنـه..
صدای گریه ی شادی می اومـد..
چرا همه اینجوری می کردند..
مقنعه ام داشت از سرم می افتاد..
جمعیتی رو میدیدم که دنبالمون می اومدند..
رادمهر بدون توجه به کسی یا سرعت داشت من و می برد و شادی هم دنبالمون..

 


صداهایی رو می شنیدم..
چشمام نیمه باز بود..
داشتم می لرزیدم.
صدای رادمهر بود..
رادمهر: قربونـت برم..آروم باش..هیش...نلرز...نلرز لعنتــی...
حتی تنها منبع آرامش ام هم نمی تونست آرومم کنه..
یعنی چی شده بود؟!
مگه بابا زنده نبود؟!
چشمام بسته شد..نمی تونستم باز نگه شون دارم...
حس کردم رادمهر من و توی ماشین گذاشت..
رانندگیش پرشتاب بود..بدون احتیاط بود..چرا من اینجوری شده بودم؟!
دقایقی بعد همزمان با بسته شدن چشمام بیهوش شد م دیگه چیزی نفهمیدم
***
آروم چشمام و باز کـردم.
نوری که به چشمم خورد باعث شد دوباره ببندمشون..
صدای ضجه های زنی توی گوشم پیچید.
گرمی دستی رو روی دستم حس کردم.
چشمام و باز کردم..
رادمهر دستم و گرفته بود و در حالی که کنار تخت..روی صندلی نشته بود..شقیقه هاش و ماساژمیداد
چـه خبـر بود؟!
چرا من هیچی یادم نمی اومـد؟!
رادمهر چشماش و باز کرد..
خـدای من!!!
چشماش قرمز و خونی بود..
این چه سر و وضعی بود؟!
مگه چی شده بود؟!
سرش و آورد جلو و پرسید: خوبـی عزیزم؟!
بدون اینکه جواب سوالش و بدم پرسیدم: رادمهر..چی شده..این..صدای کیه؟!
چمشاش غمگین شد..
چرا من توی چشمای رادمهر اشک می دیدم؟!
رادمهر که گریه نمی کرد..
داشت یه چیزایی یادم می اومـد..
زنگ زدن پریا..
اومدن رادمهر..
بیهوش شدنم..
برگشتم عقب..
پریـــــا.....
شونه ی رادمهر رو تکون دادم .
نه ..نه....بابا زنده اس..
با یه حالتی که بیشتر شبیه به بچه ها بود..مظلوم پرسیدم: رادمهــر..پریا گفت " بابات مـرد"..
دروغ گفته ؟! مگـه نه؟! بابای من که نمی میره..پریا ازم بدش میاد...میدونـم..
رادمهر بلند شد ..
خواست بیاد طرفم..
صدای ضجه های اون زن بیشتر شده بود..
مـامـآن..
سرم و از دستـم کشیدم..
با عصبانیت..
فورا" از تخت اومدم پایین..
تا رادمهر به خودش بیاد بدون کفش ..پا برهنه ..به سمت صدا دویدم..
صدا ها بیشتر شده بود...
رفتم جلوتر...
مامان بود..
یا خــــدا !!!!
تند تند به سمت مامان دویدم..
چشمشون به من خـورد..
صدای قدمهای محکم رادمهر رو میشنیدم که با عجله دنبالم می دویید..
نگاه های خیره ای رو حس می کردم.
چرا همه گریون بودند..؟؟؟!
با داد گفتم: مــآمـــآن..چی شده؟! ..چرا هیچکی به من نمی گـه...؟؟؟

مامان: دلپــذیـر..بــی احسـان شـدم...بی بـابـا شدیــن..خـــدایـــا..این چــه بــلایی بود..به سـرمون اومــد..ای خــــداااا...
ضجه ها و ناله های مامان مثله تیری بود که تو قلبم فرو می رفت..
رسیدم بهش..
رو زمین بود مامانم..
رفتــم بغلش..
محکم بغلم کرد..گریـه کردیم..نــاله و زاری کـردیم...با صــدای بلـند...
دلناز اومـد و خودش و تو بغل مامان انداخـت..
حالا سه تایی گریـه می کردیم..
بازهم صدای گریه می اومد..
گریه های مردونه و زنونه...
زن عمو..راحیل..روزبه..رادین..راد مهر..عمـو..
همه سعی داشتن آروممون کنن..
مگـه می تونستن؟!
مگـه نمی دیدن بابا احسانم رفته؟!
بابای مهــربونم رفتــه؟!
ناله و زاری مامان تو کل سالن پیچیده بود..
گریه های من و دلنــاز..آبجی کوچولـوم..
ای خــدا!!!! این چـه بلایی بود؟؟؟؟
ای خدااا چرا اینقدر زود بردیــش..
دستی من و از بغل مامان بیـرون کشید..
چرا نمی تونستم کنترل خودم و حفظ کنـم؟!
رفتم تو بغل همون...
رادمهرم..
فقط گریه می کردم..
هق هق می کردم..
هیچی نمی گفت...
حس می کردم خودشم داره گریه می کنـه..
پیرهنش با اشکام خیس شده بود...
سرم و به سینه اش فشـار دادم...
من دیگه به جز اون تکیه گاهی نداشــتم..
دیگه پشتم خالی شده بود...
دیگه بابا نداشتم..
رادمهر من و بیشتر به خودش فشرد..من و تو خودش حل کرد..مثله یه بچه مظلوم فقط و فقط گریه میکردم..
مثله یه بچه ی بی سرپناه..
نمی دونم چقدر گریـه کردم..
نمی دونم چقدر نالیدم..زاری کردم..فقط می دونم از فرط ضعف و بی حالی بیهوش شدم و تو آغوش کسی رفتم.

***
روز خاکسپاری بابا بود..با صورتی رنگ و رو پریده و چشمای بی روح خیره شده بودم به جمعیت ..به ضجه های مامان..به گریه های مظلومانه ی دلنـاز..
زن عمو همش جلوی مامان و می گرفت..تآ آروم باشـه..تا اینقدر خودش و تیکه تیکه نکـنه..
امـآ داغ دار بود..غم سنگینی بود..
هنوز باور نمی کردم..که بابای مهربونم رفته باشه.
گریـه می کردم..زاری می کردم..
راحیل گرفته بودم..نمی ذاشت جلوتر برم..
می خواستم برم پیش بابا..ببینمش..باهاش حرف بزنم..امـا نمی ذاشتن..
جیغ میزدم..التماس می کردم..می خواستن بابا رو خاک کنن..
باالتماس گفتم: ولــم کنین..ولــم کنین..می خوام برم پیش بابام..پیش بابـا احسـانم..میخوا ببینمش..بــا بــا..نــرو..ما رو تنهــا نزار..بابای خوبــم...چطــور دلــت اومــد تنهـا مون بزاری..تو نبــاشی کی ازمـا حمایت کنـه..بابـا تو رو خـدا....
کسی جلودارم نبود..
دوسه نفر جلوی من و گرفته بودن..دلناز مظلومانه گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد..رنگ و روش پریده بود..شادی بغلش کرده بود..
کسی جلودار مامان نبود..دل همه رو کباب کرده بود.
مامان: احســان..بیدار شـو..تو که نامهـربون نبودی..تو کـه قول داده بودی..تنهامون نزاری..احسان بچـه هات یتیم شدن..دیگه پشتشون خـالی شده...کمرم شکـست..ای خـــدا...
جمیعت با صدای بلند گریه می کردن...مرد و زن..دوستای بابا..فامیل ها..آشناها..همه اومده بودن..
خواستن خاک کــنن..بابام و..
دیگه طاقت نیاوردم..رفتم جلوتر...
کسی نمی تونست کنترلم کنـه...زنا که جلودارم نبودن..رادمهر اومد..دستشو دور کمرم حلقه کرد..و مانعم شد..

 

گریه کردم ..با التماس...

من: رادمهـر..تو رو خـدا..بزار بــرم پیش بـابـام..می خوام برم...ولــم کـن..میخوام ازش معذرت خواهــی کنـم..بگـم من و ببخشــه..من اذیتش کردم..دختـر

خوبـی براش نبــودم..رادمهــر...تو رو خــدا..


رادمهر سعی می کرد کنترلم کنـه..

کت و شلوار و پیراهن مشکی پوشیده بود..

صورتش ته ریش داشت..

دیگه مثله همیشه نبود...صورت همیشه اصلاح شدش نامرتب بود..چشماش غم داشت..

اشک داشت..

یعنی باورکنـم گریه کرده؟!

بدون توجـه به التماس های ما..بابا رو خاک کردن..دیگه ناله نمی کردم..

زاری نمی کردم..به خاک هایی خیره شده بودم که سرتاسر قبر رو پوشنده بود..مامان همچنان گریه میکرد..

دلناز تو بغل زن عمو بود.گریـه های مظلومانه اش جیگر آدم و کباب می کرد..

خدایـا این لباسای مشکـی یعنی چی؟!

یعنی دیگه بابام رو نمی بینـم؟!

حتی عمو هم اشک می ریخت..حتی دوستای بابا..بدون توجـه به غرور مردونه اشون..

بابا خوب بود..بابا مهربون بود..همه دوسش داشتن..

جمیعت کم کم پراکنده شدند..

همه می اومدن به مامان و عمو و من تسلیت می گفتن..فقط سر تکون میدادم..چیزی نمیتونستم بگم..اینقدر جیغ کشیده بودم که صدام گرفته بود.

فریان و فرنوش و مادرشون و دیدم...حتی اینجـا هم دست بر نمی داشتن..با لباسهای پرزرق و برقی که مشکی رنگ بود اومدن جلو تسلیت گفتن..تشکر

کردم.


بعد از اون همه ی دوستام اومدن. .و تسلیت گفتن..از شادی و الهام خواستم برن...از کار و زندگیشون افتاده بودند.

فردادو دیدم..

اومد جلو تسلیت گفت و حرف های مثلا" دلگرم کننده زد..امـا من با چشمای سرد و بی روحم به یه تشکر خشک و خالی اکتفا کردم...رادمهر ام انگار داشت جلوی خودش و می گرفت..تا چیزی نگه..

..رفتم سر قبر بابا..خوب گریه کردم..خوب زاری کردم..باهاش حرف زدم..

عمو داشت دعوت می کرد همه رو..برای مراسم ختم..توی خونمون..

ده دقیقه بعد رادمهر بلندم کرد..نمی تونستم محکم راه برم..کمرم خم شده بود..کمرم شکسته بود..از بی پناهی..

با کمک رادمهر تو ماشین نشستم..

چشمام و بستم..قطره های اشک از روی گونه ام سر خوردند..
***
هفت روزاز مرگ بابا می گذشت..

مراسم هفتم و گرفته بودیم..صدای قرآن پیچیده بود توی خونه..جمعیت زیادی اومده بودند..

لباسهام سرتاسر مشکی بود..

رادمهر همش دور و برم بود..نمی ذاشت زیاد تنها باشم..همین که تنها می شد شروع می کردم به گریه..

همه ی فامیل های مامان و بابا اومده بودن..

نگاه بعضی شون از روی ترحم و دلسوزی بود..خصوصا به دلناز..

بدم می اومد..
رادمهر همش در حال رفت و آمـد بود..پیرهن مشکی و شلوار پارچه ای مشکی پیشتر از هر چیزی بهش می اومد..به اضافه ی ته ریشی که گذاشته

بود..چقدر قیافه اش و مردونه کرده بود..


رادین هم همینطور..دیگه هیچ کس اون رادین شوخ و شیطون و نمی دید..

داغ سنگینی بود..بیشتر از همه مامان بود..داشت ذره ذره آب می شد.

بعد از مراسم و خوردن غذا مردم با تسلیت گفتن خونه رو ترک کردن..از شادی و بقیه ی دوستام تشکر کردم..

بلند شدم و با قدمهای بلندی رفتم توی اتاقم..خاطره هام هجوم آوردن..اومدن بابا به این اتاق..حرف زدنش باهام..در مورد ازدواج با رادمهر.مخالفت من..ارامش
بابا..


باعث شد دوباره بزنـم زیر گریـه...

هیچ وقت بدون در زدن وارد اتاقم نمی شد..چقدر شوخی می کرد باهام..در مقابل مامان ازم طرفداری می کرد..هیچ وقت سرم داد نزد..هیچ وقت..

صدای قدم هایی رو شنیدم..

زن عمو و راحیل وارد اتاق شدن..

زن عمو: خـدا مرگـم بده..دلپذیـر..چیکار داری می کنــی با خودت..دخترم..عزیز دلــم..آروم باش ..هق هق می کردم..دندونام به هم می خوردند..نمی تونستم

کنترلشون کنم..بدنـم می لرزید..


راحیل با دیدنم رنگش پرید و گفت: یــا خــدا..دلپذیــر..


بعد فورا رفت بیرون..


زن عمو دستپاچه شده بود ...رفت پـتو آورد..


می خواست دراز بکشم..اما نمی تونستم..بدنم خشک شده بود..می لرزیدم..


صدای قدمهای بلندی رو می شنیدم..


در با شتاب باز شد و رادمهر به همراه راحیل وارد شدند..


رادمهر به طرفم اومـد..


سریع بغلم کرد..


مثه یه جوجه تو بغلش میلرزیدم..


آروم زیر گوشم حرف می زد..


رادمهر: هیـشش..آروم باش...دلپذیر...آروم باش قربونت بـرم..هیچی نیــست..نلـرز....خانومم..نلرز ...
من پیشتم..تنهــا نیستی..ببین عزیزم..من اینجـام...

دیگـه حتی نا برای گریه کردن نداشتم..


لرزش بدنم کمتر شده بود..رادمهر من و به خودش می فشـرد..آروم با کمک رادمهر روی تخــت دراز
کشیـدم..

سوزش چیزی رو توی دستم حس کردم..

چشمام داشت سنگین میشد..پتو روم انداخته شد..چشمام نیمه باز بود..همه رفتن بیرون..تا من بخوابـم..

رادمهر بلند شد..

با صدای گرفته و غمگینم گفتم: رادمهــر..

رادمهر برگشت : جـآنم ..چی میخوای عزیزم؟!

قطره ی اشک مزاحمی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی بالش افتاد..

مظلوم گفتم: رادمهر.. نــروو..من و تنهـا نزار..تو رو خـدا..

رادمهر برگشت..چشماش اشکی شدن..غمگین شدن..

نشست کنار تختم..موهام و نوازش کرد و گفت: باشـه..فقط تو اروم باش..من همینجـام..چشمات و ببند.

می ترسیدم بره.دستش و گرفتم توی دستم و گفتم: نمی ری؟!

رادمهر بوسه ای روی پیشونیم نشود و گفت: نه خانومم..ببند چشمات و..من هیچ وقت تنهات نمیذارم تا آخرین نفسی که می کشـم.

حس آرامشی که به قلبم سرازیر شد باعث شد چشمام و ببندم..و بخوابم.
***
از مرگ بابا یک ماه بود که می گذشت..با اصرار و خواهش های زن عمو و عمو مامان و دلناز رفته بودندخونه ی عمو..اون خونه پر از خاطرات بابا بود..مامان

راضی نبود..میگفتم نمی خوام مزاحم بشم..
امـا زن عمو اجازه ی رفتن و بهشون نمی داد..میگفت خونه به این بزرگی..یه عالمه اتاق خالی داره

یعنی جایی برای شما وجود نداره؟!..دلناز ام کنکور داد..می گفت خوب ندادم..حق ام داشت..بیشتر از همه رادین بود که حواسش به دلناز بود..نمی ذاشت

زیاد تو خودش بره!


منم بیشتر اوقات خونه ی عمو و پیش مامان اینا بودم.

نمی خواستم منم بیشتر از این مزاحمشون بشم..خونه و زندگی خودم و داشتم..امـا عمو و زن عمونمی ذاشتن..

تنهایی بدتر بود..باعث میشد فقط و فقط فکـر کـنم.

تنها دلگرمیم..وجود رادمهر و دوستام بود..بعد از اون ترمی که تموم کرده بودم می خواستم یه ترم مرخصی بگیرم..و بیمارستان نـرم..چون خاطره ها ی بد

واسم زنده میشدن..


امـا رادمهر با هردو تصمیم ام شدیدا مخالفت کـرد.

 


بنده خـدا..یه پاش بیمارستان و دانشگاه بود ..یه پاش خونه ی عمو و خودمون...چقدر مهربون شده بود..چقدر با محبت شده بود..در مقابل پرخاشگری های

من..بد خلقی های من..عصبیت های من..
بی قراری هام..فقط و فقط سکوت می کرد..مهربونی می کرد..آرومم می کـرد..بغلم می کرد..
خودم ازش خواسته بودم...که شبا تنهام نذاره..موقع خوابیدن..اونم زا به راه کرده بودم..

شبا کنار تختم می نشتست...برام حرف میزد..امید میداد بهم..خوابم که می برد..میرفت اتاقش و می خوابید..گاهی شبها که کنار تخت من خوابش میبرد..!!!

حال و اوضاع روحیم زیاد جالب نبود..توی بیمارستان و دانشگاه ام مدام توی فکر بودم..

حرف هایی که پشت سرم میزدن و میشنیدم..از روی دلسوزی..از روی ترحـم..

وقتی با رادمهر حرف زدم..از نحوه ی خبردادن پریـا..تا زمزمه هایی که پشت سرم شنیده میشد.چقدر حساس بود..روی این مسئله..این که کسی به خانواده

اش توهین کنه.
شدیدا" برخورد کرد..اینکه هیچ توهین و حرفی که به خانواده اش زده بشه رو نمی بخشه..

شایعه های زیادی هم درست شده بود..اما بعد از برخورد جدی رادمهر دیگه کسی به خودش اجازه


نمی داد حرفی بزنه.

***
دیروز چهلم بابا بود..خونه ی عمو بودم..

مامان و دلناز ام رفته بودند خونه ی خودمون..با وجود اصرار های زیاد زن عمو.

خودمم علی رقم همه ی این اصرارها..اومده بودم خونه ی خودمون..

از صبح دوباره ماتم گرفته بودم..

گلاب و فرستاده بودم بره خونش..

آخر شب بود..رادمهر شیفت شب داشت..زنگ زده بود..گفته بود که دیر میام..مواظب خودم باشم..

و گلاب پیشم بمونـه..

امـا خودم به زور فرستادمش..

از صبح تا حالا هیچی نخورده بودم..

یه فیلم به دستم رسیده بود...از تصادف..

تصادف بابا..صورت خونینش..بدن زخمیش..رفت و آمـد پلیسها..

چه بلایی که سرم نیومده بود..نمی دونم کار کی بود..

دلم آتیش گرفت..کباب شدم..

خودم رفتم و واسه خودم آب قند درست کردم..نباید دوباره از حال می رفتم..کل فیلم کمتر از ده دقیقه بود..

چندین بار گذاشته بودمش..

.چند نفری شاهد تصادف بابا بودن..خودش هم مثله اینکه مقصر بوده

امـا یکی کمین کرده ..نمی دونم کی بوده..که از اون اوضاع فیلمبرداری کرده..شاید خواسته من و دق بده.

رفتم به سمت دستگاه پخش..و آهنگی رو که توی این چهل روز بارها و بارها گوش می دادم و شنیدم.

دیگه فکرم کار نمی کرد.

کاری از دستم بر نمی اومد.

پدر اسمت همیشه روی لبهاست

پدر مهرت همیشه توی دلهاست

پدر ،دفتر شعر توی طاقچه

تنها آرامش قلبم تو شبهاست

پدر یادم نمیره مهربونیت ،پدر یادم نمیره هم زبونیت

پدروقتی که رفتی من شکستم،پدر حرف همست حرف جوونیت

پدر وقتی که رفتی من شکستم

پدر حرف همست حرف جوونیت

پدر پشتم شکست از رفتن تو

پدر شادی تموم شد تو غم تو

پدر ، اون همه حرفات کجا رفت

همه رفتن بعد از رفتن تو

♫♫♫

پدر تنها شدم تنهایی سخته

پدر تنهاییم از دست بخته

دلم ،از دست بختم گله داره

چرا،اون مثل تیکه سنگ سخته

بعد رفتنت پدر زندگی مرد،نور قلب من به خاموشی سپرد

بعد رفتنت پدر هستی من ،سر به جاده های بی کسی سپرد

پدر/ علیرضا روزگار


***
آهنگش خیلی غمگین وحسیه..حتی شده یکبار هم گوشش کنین.



رمــان من:

حـالَم عَوض میشــه
***
خوش به حـالش...

خوش به حــال اویی که..سال ها بَعد

وَقتی در آغوشَت آرام گرفته است..


زیر گوشَش زمزمه می کنی:
عشق های قَبل از تو ..سوء تَفاهم بود..
خوش به حــال مَن....



به هق هق افتاده بودم...
بابا کجایی تو..
کجایی ببینی که چـه بلایی سرم اومـده..
بابا خوب بود..مهربون بود..حرفش همه جا بود..حرف خوبیش..
بابا شادی تموم شد بعد از رفتن تو...
آهنگی که همدم روز و شبـم بود..حسش می کردم..با تموم وجودم..زنگ در و زدند..فورا" اشکام و پاک کردم..موهای آشفته ام و بالای سرم ساده بستم ..رادمهر اومد تو..
درو باز کردم و سربه زیر سلام کردم.
رادمهر : سلام خـانوم..چــ....
با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ام حرفش و قطع کرد..اخماش تو هم رفت .
نگام و ازش دزدیدم.
دستش و گذاشت زیر چونـه ام و سرم و بالا آورد.
رادمهر: باز گـریه کردی؟! چرا چشمات اینقدر سرخ ان؟! دلپذیر داری چه بلایی سر خودت میاری؟!
هیچی نگفتم..
رادمهر در و بست..
نشوندم کنار مبل..دستش و دور شونه ام حلقه کرد و گفت: بَست نبود تو این چهـل روز؟! این همه گریه و زاری کافی نیست؟! چرا به خودت نمی یای..دلپذیر..تو که قوی بودی..محکم بودی..به جای این که مراقب دلناز و مامانت باشی..کار هر شب و روزت شده گریه؟! خانومم..اونـا به تو احتیاج دارن
..تو قوی باش..تو محکم باش..بابات رفت..اما هنوز زندگی هست..جریان داره..فکر کردی من ناراحت نیستم؟! از این که عمو پیشمون نیست؟! به خدا حال من بدتر از توه..امـا چیکار میتونم بکنـم..کفربگم؟! بگم خدا چرا بردیش؟! زود بود؟! مگه ما می تونیم تو کار خدا دخالت کنیم؟!
راست می گفت..حقیقت بود..تمام حرفاش..هرکسی دیگه جز رادمهر این حرفا رو میزد نمی پذیرفتم چون حرفای تکراری و کلیشه ای بود..امآ رادمهر فرق داشت..با همـه..باید به خودم می اومدم..
مگـه میشد..از لحن محبت آمیزش آرامش نگرفت..از " خانومم" گفتن های شیرینی که این روزااز زبونش میشنیدم..لبریز از محبت نشد؟!
به سمت ویدئو رفتم روشنش کردم..دوباره تک تک صحنه ها جلوی چشمام رژه رفتن..رادمهر داشت باتعجب نگاه می کرد..
تموم شد..
آروم گفتم: این باعث شد دوباره بهم بریزم..من آروم شده بودم..کم کم داشتم بهتر میشدم..رادمهر این کار کیه؟!..کیه که انقدر از من بدش میاد؟!..مگه من چیکارش کردم؟!..اون از پریا..که اونجوری خبرمرگ بابا رو داد..اینم از این..رادمهر من تو این دنیـا جای کی و تنگ کردم ؟!هان؟!
غم عجیبی تو صورت رادمهر موج میزد..به همراه حرص و عصبانیت..
محکم گفت: هیچ وقت این حرف و نزن دلپذیر...تو کاری نکردی...اون دختر احمق هم که یهویی بهت خبر داد..حقش و گذاشتم کف دستش...تو هم آروم باش..نمی ذارم هیچکی اذیتت کنه..یادت باشه که من هستم..پشتتم..همیشه...!
خدایا ممونم ازت که رادمهر رو به من دادی..
پشتم گرم بود..خیالم راحت بود..
از چشمای رادمهر خستگی می بارید..
آروم گفتم: رادمهر برو بخواب..تو این مدت استراحت نداشتی..همشم تقصیر منه..با این لوس بازیام..
میدونم از دستم خسته ای ..
رادمهر اخم شیرینی کرد و گفت: نبینم از این حرفـا بزنی..مگـه من چنـد تا خانوم دارم؟!
چقدر خوب بود که من و خانومش می دونست..
مرگ بابا..با همه ی غم و سنگینی ای که داشت باعث نزدیکی من و رادمهر به هم شده بود..
هردومون فراموش کرده بودیم...اون قهر مسخره رو!!!
خواستم لبخندی نثار رادمهر کنـم..که یهو درد بدی زیر شکمم پیچید..

اخمام رفت تو هم!

همیشه وقتی عصبی میشدم..تاریخ دردای ماهانه ام جلو می افتاد..چقدر ام که از صبح عصبی شده بودم..

رادمهر با نگرانی نگام کردو گفت:چی شد؟!

درد دوباره زیر دلم پیچید..فورا به سمت دستشویی رفتم..حالت تهوع داشتم..هیچی نخورده بودم از صبح تا حالا..هیچی ام بالا نمی آوردم..معلوم بود..چون

هیچی تو معدم نبود..




رادمهر مدام در میزد و بانگرانی می گفت: چی شد دلپذیر؟! در و باز کن ببینمت.حالت بهم خورد؟!

بی حال از دستشویی اومدم بیرون..

رادمهر اومد جلو و بازوم و تو دستش گرفت و با نگرانی پرسید: چت شد دلپذیر؟! حالت خوبه؟!جاییت درد نمی کنـه؟!

خجالت می کشیدم..دیگه اون قدر باهاش راحت نبودم که از مسائل شخصیم براش بگم.

سرم و به زیر انداختم و گفتم: چیزیم نیست! خوبـم.

رادمهر خوب نگام کرد..معلوم بود باور نکرده ..چون خوب نبودم.

رادمهر: دِ خوب نیستی..رنگ به روت نمونده..ضعف داری..نگو که هیچی نخوردی؟!

من: نه به خاطر اون نیست.یکم دلم درد می کنه.

رادمهر: دلت درد می کنـه؟! خوب آمـاده شو بریم دکتر.چیزیت نشده باشه !

با حرص نگاش کردم..چرا اینقدر خنگ شده بود..اون که خیلی تیز بود..خصوصا تو این جور مسائل..

من: رادمهر..طبیعیه ..این دردا.

رادمهر حالا که دوهزاریش افتاده بود ..سرش و تکون داد و بدون هیچ خجالتی گفت: باشـه..چیزی احتیاج نداری؟!

منظورش و فهمیدم..خون به صورتم دوید..چقدر راحت حرف میزد.

دستم و زیر دلم گرفتم...دلم پیچ می خورد..

رادمهر رفت آشپزخونه..منم رفتم بالا به سمت اتاق خودم..

رفتم تو حموم..لباسام و عوض کردم..و بعد از تموم شدن کارم اومدم بیرون..

چشمام تار میدید..درد امونم نمی داد..

روی تخت نشستم و دستم و به شکمم فشار دادم.

از درد به خودم می پیچیدم..

رادمهر با عجله وارد اتاق شد..

چای نبات دستش بود.

نشست کنارم روی تخت و دستشو دور کمرم گذاشت..لیوان و جلوم گرفت و گفت: اینو بخـور..بهترت میکنـه.

چینی به پیشونیم دادم: رادمهر..دل درد من شدیده..با این چیزا درست نمیشه..کدئینی ..پرفونی ..چیزی بیار.

رادمهر: اینقدر خودت و به قرصا وابسته نکن..خوب نیست..ناسلامتی میخوای پس فردا دکتر این مملکت بشیا..بیا بخورش..

با حرص لیوان و از دستش گرفت و آروم خوردم..آقا واسه من درس اخلاق می ذاره.

لیوان و دادم دست رادمهر..که یهو زیر دلم تیر کشید.

رادمهر با هول : چی شد..دوباره دردت گرفت؟!

سرم و تکون دادم

رادمهر شونه ام و گرفت و کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم..شدت دردم اونقدر زیاد بود..که محکم شکمم و چسبیده بودم..و مثله بچه ها خودم و مچاله کرده بودم.

رادمهر دستام و از شکمم جدا کرد وگفت: خودت و اینقدر سفت نگیر..آروم باش..پاهات و دراز کن..

الان من برمیگردم.

چند دقیقه بعد با کیسه ی آب گرم و قرص مسکن برگشت..

رادمهر: با این که به هیچ وجه دوست ندارم قرص بخوری..امـا چون دردت زیاده این یه بار و میذارم.

من: چــی؟! ببخشیدا جناب ..شما که از درد ها ندارین بدونین چه حالیه..من اینقدر اوضاعم خرابه و درد دارم که همیشه تا چند تا قرص نخورم آروم نمی

شم..آخخخخ..


ای لعنت به این شکم من! نمی دونم چش شده بود!

رادمهر قرص و گذاشت دهنم و آب و بهم خوروند.

دیگـه کم کم داشت اشکم در می اومد..

آدم زیاد صبوری نبودم.

چشمام و از زور درد بستم..

اشکای سرکش راه خودشون و پیدا کرده بودند..

دلم نمی خواست گریه کنم دوباره..

خیلی این مدت گریه کرده بودم جلوی رادمهر..

امـا این دفعه واقعا دست خودم نبود..

چند لحظه بعد گرمی چیزی رو روی شکمم حس کردم..

دستای رادمهر بود...که از زیر بلوز داشت شکمم و ماساژ می داد.

چقدر مهربون بود..

چقدر خوب بود..

اینقدر با دستای مهربون و نوازشگرش ..شکمم و ماساژ داد که خوابم برد..
***
نمی دونم چه ساعتی بود که از خواب بیدار شدم..حس می کنم شب شده بود..
از اتاقم اومدم بیرون..هنوز شکمم درد می کرد ولی نه به اون شدت..دوسه روز اول همیشه واویلا
داشتم..
چراغا همه خاموش بودن..
ازپله ها رفتـم پایین..
حس کردم رادمهر بود که روی یکی از کاناپه ها خوابش برده بود..
رفتم جلـوتر..
خستگی توی چهره اش بیداد می کرد..
به خواب عمیقی فرو رفته بود..آخـه چرا اینقدر به خودت فشار می یاری مرد؟!
پیراهن مشکی شو هنوز در نیاورده بود..به رغم اینکه بهش گفته بودم..بارها و بارها..
مدتی بود که با ته ریش می دیدمش..خیلی خیلی بهش می اومـد..
خصوصا با این پیرهن مشکی رنگش و شلوار پارچه ایش..
با تمام سادگی لباس هاش..بازم جذاب بود..
باز خوشتیپ بود..
چرا اینقدر دیر شناختمش..
مهربونی توی وجودش بی اندازه بود..
اما به گفته ی خودش اون و نثار هر کسی نمی کرد..
هر کسی لیاقتش و نداشت..
صدای نفسای منظمش می اومد..
دستشو حائل سرش کرده بود....
ببین چقدر خسته بوده..
چقدر اذیتش کردم..
امـا اون با مهربونی ..با آرامش...من و هم آروم می کرد..برام حرف میزد..
خیلی ازش غافل شدم..
حس میکنم کمی لاغر شده..
همیشه وقتی بهش می گفتم که جز درد سر چیز دیگه ای برات ندارم اخمی می کرد و میگفت:
"دیگه نشنوم این حرفارو،من هیچ کاری برات نکردم،این تویی که به ای خونه زندگی دادی،جوون دادی
سر و صداهای تو باعث شده این خونه اینقدر دلنشین باشه.،کسل نباشه"
ومن پر میشدم از لذت..حتی گاهی فکر می کردم که رادمهر بیشتر از اینکه منظورش به خونه باشه
به خودشه..نمی دونم.
یه بار خیلی بی قراری می کردم..
حس میکردم تمام کارهای رادمهر از روی ترحم ودلسوزیه..باهاش بدخلقی میکردم..بد قلقی
میکردم..حتی تصمیم گرفته بودم که دانشگاه نرم..
امـا بازم اون بود که در مقابل کارهای من صبوری می کرد.
یه بار که اعصابش از دستم خورد شد میگفت: دِ لعنتی..این دلسوزی نیست..دلسوزی یه روز دوز
دوهفته..آدم مگه چقدر می تونه واسه یه نفر دل بسوزونه..تو چرا نمی فهمی..تو برای من درد سر
نیستی..من هیچ حس ترحمی بهت ندارم..بارها هم بهت گفتم من اگه خودم نخوام هیچکی نمی
تونه منو به کاری مجبورم کنـه..دلپذیر..من اگه کاری هم برای تو می کنم..خودم از ته قلبم میخوام..
پس اینقدر نگو دلسوزی..ترحم..ترحم..
و من وقتی ازش می پرسیدم که اگه دلسوزی نیست پس چیه..اون دست به سرم می کرد و موضوع
و عوض می کرد..هیچکس نمی تونست از کارهاش سر دربیاره.
روی صورتش خم شدم، بوسه ای روی گونش کاشتم
دستی به ته ریشش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
من زنـم
مـرا پریشـانی موهایت کــهــ نهــــ
مرا
تهــ ریـش خستـهـ ات دیوانهـــ میـ کند!!
خواستم بلند شم و برم واسه رادمهر پتو بیارم که یهو دستم کشیده شد،نتونستم تعادلم رو حفظ
کنـم و بالاتنه ام روی رادمهر افتــاد.
وا !!!
سرم و بلند کردم که دیدم رادمهر با لبخند شیطونی نگام می کنـه.نکـنه..نکنه فهمیده من بوسش
کردم؟!
سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم.
من: این چه کاریـه؟! دستم و ول کــن !
رادمهر : نوچ !
من با تعجب: وا..رادمهر..حالت خوبـه؟!
رادمهر دوباره لبخند شیطونی زد و گفت: بهتر از این نمی شم،خصوصا وقتی کـه..
کمی مکث کردو مرموز نگام کرد..
ادامـه داد: وقتی کـه یه خانوم خوشگل...
خدایـا پنج هزارتا صلوات نذر..
خیره نگاش کردم..
رادمهر: روی صورتت خیره بشه..مهربون نگات کنـه..و در آخـــر.
بدبخت شدم!!!
رادمهر: گونه ات و ببوسـه ..اونم خانومی که اینقدر خانومـه..معلومه که حالت خوب میشه..حالت
عوض میشه.
مرده شورت و ببرن دلپذیـر!

گروه عکس شخصیت ها..رادین و انتخاب کنین..عکس رادمهربا لباس مشکی
http://www.forum.98ia.com/group6686.html

لطفا توی گروه برید ونظراتتون رو درباره ی شخصیت رادین تکرار کنید..هرچه سریعتر..


توی وضعیت خوبی نبودیم..با تمام وجودم به سمت رادمهر کشیده می شدم..نباید تو این وضعیت
می بودیم.
باید می رفتم.
خواستم پاشم! امـا رادمهر بیشتر به خودش فشردم.
رادمهر: کجـا میری..بودی حالا ! کاش همیشه خواب بودم..
بعد دستشو گذاشت رو گونه اش و با لبخندی گفت: خستگیم در رفت.
خـدایا..این رادمهر بود که اینقدر راحت از احساساتش حرف می زد؟! این رادمهر بود که می گفت با
بوسه ی من خستگیش در رفته !
بهترین حال دنیا بود..که عشقت با وجود تو خستگیش در بره..بهترین حال دنیا بود که عشقت تو
تو آغوشش نگـه داره و نذاره بری..دور بشی ازش..بهترین حال دنیا بود!
من: دلم سوخت واست..شبیه این بچه های مظلوم شده بودی..هر کس ام میدید بوست میکرد.
حالا خوبه فقط بوست کردم اگـه...
یهو دستم و گذاشتم جلوی دهنم ..تازه فهمیدم چی گفتم..با خجالت سرم و به زیر انداخــتم.
سوتی سال و دادم یعنی!
امشب سوتی اندر سوتی بود.
رادمهر قهقه ی بلندی زد..
ای من به قربون خنده هات مرد من!
چقدر قشنگ می خندید..
با حرص نگاش کردم الان وقت تعریف نبود..پای آبروم وسط بود..
خنده ی رادمهر قطع شد..
به هم خیره شده بودیم..
زل زده بود به صورتم..
خوب نگاش کردم..
چند دقیقه ای تو همین حالت گذشت..حس کردم سر هامون داره به هم نزدیک میشه..
به خودم اطمینان نداشتـم!
فاصله ای باهم نداشتیم..
دیدم رادمهر به لبهام خیره شده..
یعنی چه اتفاقی می خواست بیفته؟!
دیگه فاصله ای بینمون نبود.
فکر می کردم می خواد ببوسه..لبم و..
امـا تو لحظه ی آخـر..
انگار پشیمون شد و پیشونیم و بوسید!!!
دیونهـــ میشـم وقتـی
لبـام و نگـاهـ می کنــی
امـا
پیشونیم و می بوسی!!!
یه بوسه ی بامحبت..مردونه..حمایتگر..
خــدایا این مـرد چقدر مـــّرد بود !!!
اون شب از رادمهر خواستم پیشم بخوابه..به بهونه ی دل درد ام..به بهونه ی بی قراری های
همیشگیم..دلتنگی هام برای بابا..
باید به سمتش قدم بر می داشتم..
می دونستم رادمهر غرور داشت..
برام تو این مدت کم نذاشته بود..جوری که همه از رفتارش با من مات مونده بودن.
رادمهر تعجب کرده بود..این و از تو چشماش می خوندم..هیچ وقت همچین درخواستی اینقدر مستقیم
ازش نداشتم..اگر هم بوده ..مواقعی بود که حالم خوش نبود.
رادمهر بلند شد..
به طرف پله ها رفــت..دیدم که داره می ره طرف اتاق خودش..یعنی ناراحت شده که گفتم شب پیشم
بخوابه..
یعنی چی..
رفتم تو اتاقی که تخت دونفره داشت..
هیچ وقت اینجا نخوابیده بودم..
شلوارک و بلوز خوابم و پوشیدم..
بلوزم آستین کتی بود..یقه اش فرفری بود و کمی باز..
روی شکمش عکس خرس سفیدی بود...
ناگفته نماند..حتی لباس خوابم هم مشکی بود..مخلوطی از مشکی و کمی سفید..
با وجود اصرار های مکرر همه مشکی مو در نیاورده بودم.
حتی مامان هم باهام صحبت کرده بود..خودش که درش نیاورد ولی از من قول گرفت حتما درش بیارم..
با اینکه دلم نمی اومد امـا قبول کردم.
میخواستم فردا برم آرایشگاه...شادی باهام هماهنگ کرده بود..اولش قبول نکردم..امـا شادی اینقدر
گفت و گفت تا راضی شدم.
مامان و دلناز به من احتیاج داشتن..باید به خودم می اومدم
موهام و باز کردم..
کمی ادکلن به مچ دستم زدم..یه شونه ی سرسری به موهام کشیدم و رفتم تو تخت دراز کشیدم..
دکور اینجا فوق العاده بود.
چند دقیقه ی بعد رادمهر اومد..
بلوزش همون مشکیه بود..امـا شلوارش و عوض کرده بود.
اومد تو تخت و دراز کشید..
قلبم تند تند میزد..
اولین بار بود که اینقدر نزدیک ..حضورش و حس می کردم..توی تخت خواب..با هوشیاری تمام.
نمیدونم چرا خوابم نمی برد
رادمهر به سقف خیره شده بود.
گفتم: چـرا نمی خوابـی؟! تو کـه خیلی خسته بودی؟!
صدای شیطونش و شنیدم.
رادمهر: خواب و از سرم پروندی!!!
من: مـــن؟! تو که ازخدات بود!
رادمهر: چه کنیم دیگه..جذابیته و دردسرهاش..هرکسی از راه میرسه دوست داره بوسمون کنـه..
منم کـه دلرحم..دوست ندارم دل کسی رو بشکنم..اجـازه میدم.
با حسادت آشکاری گفتم: ..چشمم روشن..به به..بگو ..بازم بگو..به چند نفر تا حالا ماچ دادی؟!
رادمهر روش و به طرف من برگردوند و با لحنی که انگار از این گفتگو لذت می برد: اینقدریه که
حسابش رفته از دستم!!!
یه هین بلندی کشیدم و دستم و روی دهنم گذاشتم.
حس بدی وجودم و فرا گرفت.
اخمام و توهم بردم و روم و از رادمهر که داشت خیره نگاهم می کرد برگردوندم.
رادمهر: حـالا نمی خواد ناراحت بشی..گفتم که من متعلق به همم!
مشتی به بازوش زدم که دست خودم بیشتر درد گرفت.
حرصم گرفته بود..چقدر راحت حرف میزد.
پشت بهش خوابیدم..
من دوسش داشتم..تحمل اینجور حرفا برام عین مرگ بود..
اینکه کسی به غیر از من بخواد رادمهر رو ببوسه..
لمسش کنـه..وقتی که اینقدر با ته ریش جذاب میشه..دستش و رو صورت خسته اش بکشه..
موهاش و نوازش کنه..
با این افکار قطره ی اشک مزاحمی از گونـه ام پایین اومد که فورا" پسش زدم.



دوباره عصبی شده بودم..دل دردم دوباره شروع شده بود...
نمی دونستم رادمهر خوابیده یا نه..امـا صدای نفس های منظمش می اومد.
به چه زوری نشستم و سرم و به پشتی تخت تکیه دادم..
ای خــدا !!!
دلم..
نباید رادمهر رو بیدار می کردم...رفتم دستشویی..
باید قرص می خوردم..امـا دل درد امونم نمی داد..
دوباره نشستم روی تخت و دستم و محکم به شکمم فشار دادم..
رادمهر تکونی خورد..
چشمام و بستم و محکم فشار دادم..
رادمهر بیدار شد...
نیم خیز شد و اومد طرفم..
حتی توی اون تاریکی ام می تونستم نگرانی توی نگاهش و بخونم.
اومد جلو و گفت: دلت درد گرفت؟!
سرم و تکون دادم و گفتم: قرص..قرص بیار..
رادمهر: دلپذیر..قرص خـوردن به ضررته..بد عادت نکن خودت و ...نمی ذارم لب به قرص بزنی.
بعد رفت و چند دقیقه بعد دوباره با چای نبات برگشت...
چای نبات..چیزی که مامان همیشه این جور مواقع برام درست می کرد.
خواستم از دستش بگیرم..که زیر دلم یهو تیر کشید..نمی دونم این دفعه چم شده بود. هیچ وقت
اینقدر درد نداشتم.
رادمهر لیوان و به طرفم گرفت..دستش و دور شونه ام گذاشت ..و آروم چای نبات و به خوردم داد.
چای نبات و که خوردم.دراز کشیدم..رادمهر هم!
دلم آغوشش و می خواست..
نمی دونست آغوششه که بد عادتم کرده..نه قرص..
انگار حس کرد..
چون اومد جلو..دستشو از زیر سرم رد کرد..سرم و رو بازوی محکمش گذاشت..
با دست دیگه اش شروع کرد به ماساژ دادن شکمم..
سرم و به سینه ی لختش چسبوندم..دکمه های پیرهن مشکی رنگش همه باز بودند..
خدا شاهده دردم لحظه به لحظه کمتر میشد.
دردی که با چند تا قرص هم آروم نمیشد..
رادمهر تو چه معجزه ای داری؟!
آروم گفتم: رادمهر..بخواب..خسته ات کردم..خیلی اذیت شدی..میدونم امروز خیلی خسته بودی.
این دل دردها همیشگیه..
رادمهر: نزن ابن حرف و ! اینجوری خودمم آروم میشم.
یعنی چی؟! مگه خودش نا آروم بود؟!
نفهمیدم منظورش و..گاهی اینقدر مبهم و دوپهلو حرف میزد که باید مدت ها به اون حرفش فکر می
کردی.
من: رادمهر...میشه عمو و راحیل و مامان اینا رو ،فردا شب شام دعوت کنیم؟!
رادمهر: چه عجلـه ایه؟! اونم با این حالت!
درجا قرمز شدم..نمیشد به روم نیاره..
آروم گفتم: من خوبـم،فردا صبح بیمارستان ام..پس شام بهتره.
رادمهر: باشه..فقط با گلاب هماهنگ کـن..برنگردم ببینم رنگ به روت نمونده ها !!!
من: باشه..
دل دردم بهتر شده بود..رادمهر همچنان داشت شکمم و ماساژ میداد..
چرا رادمهـر اینقدر خوب بـود؟! گاهی شرمنده میشدم..دیر شناخته بودمش..نمونه ی کامل یه مرد
واقعی بود..توی بدترین شرایط همراهم بود..تکیه گاهم بود..ازم حمایت می کرد..قول الکی نمی داد
اگرم میداد حتما بهش عمل می کرد ...خدارو شکر می کنم که این انتخاب دست من نبود..خداروشکر
میکنم..که از قبل ازدواج ما تعین شده بود..فقط تنها دلهره و نگرانیم از بابت علاقه ی اون به من بود.
شادی میگفت دوسم داره..حتی بیشتر از دوست داشتن من نسبت به رادمهر !
وقتی مردی به زنی علاقه مند بشه..همه کار براش میکنه..یه تکیه گاه براش میشه..باوجود مغرور
بودنش ..بهترین رفتار رو با عشقش داره..اهل اینکه خودش و دم به دقیقه بچسبونه به طرف نیست
..همه ی چیز هایی که من توی رادمهر دیده بودمشون..ولی بازم مطمئن نبودم..تا از زبون خودش نمی
شنیدم خیالم راحت نمیشد.
نمی دونم چقدر گذشت که با آرامش عجیب و وصف نشدنی ای توی بغل مَردم ..خوابم برد!
***


شادی: خوب عزیزم من برم دیگه..کاری نداری؟!
من: نه ..مرسی ..از کار و زندگی انداختمت.
شادی: این چه حرفیه ..تعارفی نباش که اصلا ا این اخلاقت حال نمی کنـم.برو به کارات برس..میخوام
امشب بترکونیــا..جون تو رادمهر کــپ می کنـه اساسی..رفتی واسه خودت اسفند دود کن..خیلی ناز
شدی.
من: دیگه اونقدرم تعریفی نیستم..ممنون که همراهم بودی..نمیای تو؟!
شادی: نه عزیزم..مامان منتظرمه!
من: باشه ..خداحافظ..سلام برسون.
شادی: خداحافظ..توهم به اون شوهر اخموت سلام برسون.
من:شــادی؟؟؟؟؟؟؟
شادی با خنده دستی تکون داد و رفت.
***
تقریبا همه ی کارها رو با کمک گلاب کرده بودیم..غذا رو که خودم پختم...زرشک پلو..و خورش بادمجون
به اضافه ی سالاد و دسر..میوه ها و شیرینی ها رو چیدم توی ظرف..دستپختم خوب بود..ولی زیاد
غذا نمی پختم..امـآ امب تصمیم گرفته بودم که خودم بپزم..خونه تمیز و مرتب بود..
باید یه دوش می گرفتم تا بوی غذا ندم.
موهام و تنباکویی-عسلی رنگ کرده بودم..خیلی بهم می اومد..می خواستم واسه یکی دوماه
صافشون کنم که شادی خانوم اجازه نداد..می گفت حیفه..فوقش ازش خسته شدی اتو مو..
میکشی..البته من بیشتر مواقع موهام و صاف می کردم..حتی صاف کردنش هم دردسر داشت..
ابروهام و باریک تر از همیشه کرده بودم و صورتم و اصلاح کردم..بعد از دوماه واقعا تغیر کرده بودم..
از حموم که بیرون اومدم...موهام و با سشوار خشک کردم..کمی از کریستال مو به موهام زدم..
و دیگه صافش نکردم..چون وقت زیادی نبود..
یه آرایش خیلی ملایم کردم و کت و دامن سورمه ای رنگم و پوشیدم..
دامنش کوتاه بود پس احتیاج به ساپورت داشت..لباس ساده و شیکی بود..اولین بار بود که می
پوشیدمش..
از دوطرف موهام دوتیکه برداشتن و با گیره ی کوچیکی به هم وصلشون کردم..
جلوی موهام و فرق کنار زدم..و با زدن ادکلن کارم و به پایان رسوندم.
چـرا رادمهر نیومده بود؟!
رفتم پایین سری به غذا ها بزنم.
همه چی اوکی بود.
گلاب خانوم با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت: چه قشنگ شدی دخترم.ماشالله !
لبخندی به مهربونیش زدم .
گلاب : راستی آقا اومدن!!!
من: کی؟! چرا من ندیدمش؟!
گلاب:تو حموم بودی دخترم..
پس باید بالا باشه..تشکری از گلاب بابت کارهاش و کردم و رفتم تو اتاق رادمهر..صدای شرشر آب
می اومد..پس رفته بود دوش بگیره..
دلم می خواستم خودم لباساش و انتخاب کنم .
چند تا از فامیلا واسه اینکه مشکی رو در بیاریم اومده بودن..مامان در نیاورده بود.
امـا من امروز درش آوردم..
بابا لباس مشکی دوست نداشت..همیشه به من و دلناز میگفت روشن بپوشیم.
با یاد آوری بابای خوبـم..اینکه بین ما دیگه نیست..اشک توچشمام جمع شد..به زور پسش
زدم و به سمت کمد لباسای رادمهر رفتم.
کلکسیونی از لباس داشت...از کت و شلوار رسمی..تا کروات و اسپرت و جین و خلاصه همه چی..
پیرهن مردونه ی آستین کوتاه سورمه ای رنگش و در آوردم با شلوار جین آبی..
خیلی از لباس هاش و تا حالا ندیده بودم..این پیرهنش و خیلی دوست داشتم..دوخت شیکی داشت..
چشمم به ژیله ی مشکی رنگش افتاد..خیلی ناز بود..برش داشتم..کامل کننده ی تیپش بود..
همه رو گذاشتم روی تخت و به سمت در حموم رفتم..دوتا تقه زدم و گفتم:رادمهـر..
صداش و شنیدم : جـانم خانوم؟!
من به فدای جانـم گفتنات..اگه بدونی چقدر دلگرمم می کنی..
من: یکم زودتر بیا بیرون..داره دیر میشه..لباس ام گذاشتم واست روی تخت..اونـآ رو بپوش!
صدای شیطونش و شنیدم: امر دیگه؟! دوست داری بیا داخل بیشتر توضیح بده!
من: آخـه می ترسم رودل کنی آقا!
رادمهر: نه بابا..چای نبات می خورم!!!
این باز به روم آورد..به خودش که دستم نمی رسید..مشت محکمی به در حموم کوبیدم واومدم بیرون
تو لحظه ی آخر صدای خنده ی بلندش و شنیدم.
روی یکی از مبلا نشسته بودم و داشتم فکر می کردم..
کلا بدون فکر روزگارم سر نمیشه..
صدای قدم های محکم رادمهر رو شنیدم که داشت از پله ها می اومدپایین!
سرم و برگردوندم..تا ببینمش..کـــپ کردم!!!!
چقدر خوشتیپه این بشـر آخـه!
چقدر سورمه ای بهش می اومد..ته ریشش و مرتب کرده بود..و کامل اصلاحش نکرده بود..یه تیکه از
موهاش بالا بود و به کج متمایل بود..و تیکه ی دیگش کاملا به سمت بالا بود!
تو دلم کلی قربون صدقش رفتـم..
چشمش که بهم خورد..اومـد جلو..
نگاهی بهم انداخت..انگار اشتباه دیده..
دوباره برگشت ..با دیدن چهره ی جدیدم..مـات مونـد.


با لبخند شیطونی بهش نگاه کردم..حالا نوبت اون بود!
اومد جلو و یکی از حلقه های موهای فرم و تو دستش گرفت و گفت:واقعـا آرایش گر قابلی بوده..
چی تحویل دادیم..چی تحویل گرفتیم..کارش عــالی بوده!!!
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: یعنــی چی؟! من خودم خوشگل نیستم وبا آرایش خوشگل شدم؟!
رادمهر: درسته که آرایشگر..کارش عالی بوده...امـآ..
با مکثی که کرد سوالی نگاش کردم
ادامـه داد: ولی خودت چیزدیگـه ای .
با این حرفش کم کم لبم به لبخندی باز شد..یه تعریفی که غیر مستقیم بود..امـا همینم برای رادمهر
زیادی بود.
با خندیدنم رادمهر خیره به چال لپم نگاه کرد و گفت: خصوصا این چـال لپت که خیلی رو اعصابه!!!
ای جـــــــان!!!!
یعنی چال لپ و دوست داره؟!
با این فکر لبخند عمیقی روی لبم نشست.که رادمهر گفت: حالا نیشتو ببند..از ذوق مرگی زیاد پشه
نره تو دهنت.
نمی ذاره دو دقیقه با حرفاش کیف کنیم..می زنه تو پر آدم..
خواستم چیزی بگم که صدای زنگ خونه بلند شد.
بعد از سلام و احوال پرسی همه رو مبلا نشستن..
رفتم به سمت شربت ها و لیوان ها رو گذاشتم رو سنی..
اول به عمو تعارف کردم..که با لبخند مهربونی ازم تشکر کرد..چقدر موهاش سفیده شده بود تو این
مدت..
آدم درون گرایی بود...همه چی رو تو خودش می ریخت..میدونستم چقدر ناراحته از مرگ بابا..امآ
سعی می کرد روحیه اش و حفظ کنه تا تکیه گاه خوبی برای برادرزاده و زن دادشش بشه..
به روزبه و رادین تعارف کردم..
زن عمو :قربون عروس قشنگـم بـرم..ماه شدی عزیزم!
بعد اشک تو چشماش جمع شد.
تشکری کردم و به راحیل تعارف کردم..بعد از اون دلناز و مآمان..
هرچقدر از شکسته شدن و غم تو چهره اش بگم کم گفتم..لبخند کوچیکی زد و گفت: احسان..جات
خالیه..که ببینی دلپذیرت چقدر خانوم شده!!!
با تعارف کردن به رادمهر روی صندلی کناریش نشستم..
غم توچهره ی همشون بیداد می کرد..
با اینکه..مشکی ها رو در اورده بودن..با این که لباشون می خندید امـا بازم نمی تونستن غم خفته ی
توی نگاهشون و پنهان کنن..
قطره ی اشک سرکش از گونه ام چکید..
رادمهر دستش و گذاشت رو دستم و با لحن مهربونی گفت: خــانومم...
و با چشماش به بقیه اشاره کرد..منظورش و فهمیدم..نباید دوباره غم به خونه بر می گشت..نباید
ناراحت میشدن.
اشکام و پاک کردم و لبخندی زدم..
رادمهر به رادین اشاره ای کرد .
رادین با لحن متفاوتی گفت: ببین چـه کردن این زن و شوهر..خواستین چشم کیا رو کور کنین ؟!
زن عمو: چشم حسوداشون و مادر..ماشالله..ماشالله..چقدر ماه شدن بچه هام!
رادین: مـامـآن..آخـه چقدر قربون صدقه ی این تحفه ها می ری..رادمهر که رفت..یکمم به من برس
..نگا کن..دیگه دارم پیر میشم..رنگ موهام شده عین دندونـام..وقتش نیست واسم آستین
بالا بزنـی؟!
به جای زن عمو عمو جواب داد: پسـره ی بی حــیا..دور و زمونـه ی مــا..
رادین تو حرف عمو پرید و گفت: بابا شما خواهشن از شرم و حیا حرف نزنین..خودتون هزار بار گفتین
که در کمال پروریی رفتم و به آقا جون گفتم:آقـا جون..یه دختری رو دیدم..خانوم و خوشگله..چشمم
و گرفته..میشه بریم خواستگاریش؟!
با ایم حرف رادین صدای خنده ی همه بلند شد و عمو برای رادین خط و نشون کشید و گفت:
میریم خونـه که پسـرم.
رادین :کی گفته میریم خونـه؟! اتفاقا امشب همگی قراره اینجا بخوابیم؟! دلپذیر خودش گفته ..
مگه نه زن داداش؟!
با لبخند سری تکون دادم .

 

نیم ساعت بعد میز شام و با سلیقه چیدم..چیزی که از خواسته های مامان بود...میگفت دختر باید از
همه ی فنون آشپزی و کارهای دیگه به بهترین شکل ممکن مهارت داشته باشه.
همه رو دعوت کردم به سمت میز...
زن عمو با دیدن میز برقی از تحسین به چشماش دوید و گفت: ماشالله..عروسـم همه چی تمـومه..
ببین چقدر با سلیقه اس...
لبخند خجولی از این همه تعریف زدم و به میز اشاره کردم..رادمهر هم کنـآرم ایستاد..مامان طرف دیگه
ام بود..با نشستن همه ما هم نشستیم.
همه از غذاها تعریف می کردن.
روزبه: دلپذیر خانوم واقعا عالیـه.
راحیل با ولع داشت غذا می خورد..بعد از اینکه لقمه رو خوردگفت: وای توپـه..خیلی خوشمزه اس..
دلناز: خواهرم دستپختش همیشه عالی بوده..
رادمهر: برمنکرش لعنت.
عمو: میگم دختـرم..تو این خونه یه گوشه ای جایی برای من ندارین..بمونم کمی از غذاها لذت ببرم؟!
از بس که دریا بهم غذای کم چرب میده.
زن عمو: حسـام؟؟؟ تا حالا شده یکبار هم رعایت کنی؟! حیف اون همه غذای خوشمزه که ریختم
تو حلقت.
مامان لبخند ارومی زد و در دنباله ی تعریف های بقیه گفت: حرف نداره..همون که می خواستم..آفرین
مامان.
از این همه تعریف قرمز شده بودم و چیزی نمی گفتم..یعنی اینقدر خوب بود؟!
سر به زیر انداختم و تشکر آرومی کردم.
توی نگاه رادمهر تحسین و تشکر موج میزد..لبخند قشنگی در جوابش زدم.
بعداز شام و صرف میوه..همه نشسته بودیم .
رادین اشاره ای به رادمهر کرد و بدو از پله ها رفت بالا..وا این چـرا اینجوری کرد؟!
چند دقیقه ی بعد با گیتار قهوه ای رنگ رادمهر برگشت..
رادین: این رادمهر خـان..خیلی وقته برامون نخونده..همیشه ام قصر در میره..امـا امشب حتما باید
بزنی.
مامان: رادین تو باز به پسرم من حرف زدی؟! هرچی دلش خواست مجبورش نکن.
رادین با در ماندگی به مامان نگاه کرد و گفت: بابا به خدا منم بچه ی این خانواده ام..چـرا هیچکی من
دوست نداره آخـه؟! دلناز تو یه چیزی بگو...
همه خندیدن..
دلناز: حرفشم نزن..داماد به این خوبی..تو رو می خوایم چیکار..
رادین با حالت قهر نشست روی یکی از مبلا که باعث شد همه بخندن.
رادمهر: برای این که دادش کوچیکه ام و ناراحت نکنم امشب بیشتر از همیشه میزنم.چطوره رادین خـان؟!
رادین که هیچی تو دلش نبود و فورا راضی میشد گفت: داداش کوچیکه به قربونت..

______________________________________


پست اخــــــــــــــــــــــــر:

 

وباره همه خندیدند..لحنش طوری بود که خواه نا خواه آدم و به خنده وا می داشت..
دلناز یکی از چراغا رو خاموش کرد ..فضا کاملا شاعرانه و عاشقانه بود.
رادمهر نگاهش و چرخوند روی جمع و روی من کمی مکث کرد..و بعد چند ثانیه شروع کرد.


من با تو خوبم مست از نگاهت

باز زنده میشم از رویه ماهت

وقتی که سیرم از هر چی بوده

وقتی دنیا کبوده لبخندت با منه

خیره شده بودم به خوندش..آهنگ غمگین و آرومی بود..صداش فوق العاده گیـرا بود..خیلی قشنگ بود

حتی فکرش و نمی کردم ..همه اروم شده بودن..

رادین به دلناز خیره شده بود..

وقتی خرابم از درد عالم

از رنج دنیا بد میشه حالم

وقتی می بینم عشق تو نگاته

باور دارم خدا هم لبخندش با منه

گل نازم روح زخمی مو با تو میسازم

با تو سرمیره شعرام بازم

به تو می نازم شور و حالم

روز و ماه و هفته و سالم

شعر خوب حافظ و فالم به تو می بالم

رنگ چشات از دریای نازه

عشق تو بودن عین یه رازه

من این صدامو از با تو دارم

جونم واسه ات میذارم

چون می ارزی به عالم

سرش و بلند کرد و بهم خیره شد...

وقتی غرورم با من صبوری

پژمرده میشم وقتی که دوری

بانوی آبی همزاد بارون

سختی اما چه آسون تسکین میدی دلم

گل نازم روح زخمی مو با تو میسازم

با تو سرمیره شعرام بازم به تو می نازم

اوج آهنگ بود..برق نگاهش دلم و لرزوند..سرم و انداختــم پایین..

شور و حالم روز و ماه و هفته و سالم

شعر خوب حافظ و فالم به تو می بالم

گل نازم روح زخمی مو با تو میسازم

با تو سرمیره شعرام بازم به تو می نازم

شور و حالم روز و ماه و هفته و سالم

شعر خوب حافظ و فالم به تو می بالم

با تموم شدن آهنگ همه به افتخارش دست زدن.
گل نازم/ رضا صادقی

مامان: ماشالله پسرم..عالی خوندی..
رادمهر سری از روی تعظیم تکون داد و گفت: شما لطف دارید..مادر زن جـان !
از لحن شیرینش همه لبخندی به لب آوردند.
راحیل: دادش..یکی دیگه ام می خونی؟! آخه خیلی وقته صدات و نشنیدم.
رادین: بلـه که می خونه..رادمهر بخـون بچـه !!!
همه خندیدن..
رادمهر برای رادین خط و نشون کشید..

 


رو بروش نشسته بودم..رادمهر چند ثانیه ای زل زد تو چشمام..خیره و خیره..در برابر نگاهش کم می آوردم.

دستای مردونش روی گیتار لغزیدند و شروع کـرد به خوندن آهنگی که خودم و خودش عاشق این آهنگ و صدای خواننده اش بودیم.

بی اعتمادم کن به همه ی دنیا اینکه با من باش
کنار من تنها.کنار من تنها.کنار من تنها
از اولین جملت فهمیده بودم زود عشق های قبل از تو سو تفاهم بود
اونقد میخوامت همه باهام بد شن.با حسرت هر روز از کنار ما رد شن.
خیـره توی چشمام نگاه کرد...با تموم احسـاس..و اوج گـرفت!
حالم عوض میشه
حرف تو که باشه
اسم تو بارونه
عطر تو همراشه
اون گوشه از قلبم
که ماله هیچکس نیست
کی با تو آروم شد
اصلا مشخص نیست
بی اعتمادم کن به همه ی دنیا اینکه با من باش
کنار من تنها.کنار من تنها.کنار من تنها
از اولین جملت فهمیده بودم زود عشق های قبل از تو سو تفاهم بود

حالم عوض میشه
حرف تو که باشه
اسم تو بارونه
عطر توهمراشه
اون گوشه از قلبم
که ماله هیچکس نیست
کی با تو آروم شد
اصلا مشخص نیست

حالم عوض میشه.
حرف تو که باشه
اسم تو بارونه
عطر تو همراشه
اون گوشه ازقلبم
که ماله هیچکس نیست
کی با تو آروم شد
اصلا مشخص نیست

اینقدر تک تک کلمات رو با احساس خوند..که همه رو با تموم وجودم حس می کردم..برق عجیبی داشت نگاهش..آدم و ذوب می کرد..

همه توی خلسه فرو رفته بودند..فوق العاده احساسی بود.

این دفعه همه با تموم وجودشون دست زدند...این همه احساس...اونم از رادمهری که اینقدر محکم بود بعید بود..خیلی صداش به دل می نشست..با اینکه

احساس زیادی داشت..امآ اقتدار صداش رو
میشد حس کرد...

روزبه: گل کاشتی پسر..مثله همیشه فوق العاده بود.

رادین: پس چی ..داداش منـه دیگه!

دلناز: شما کم واسه خودت نوشابه باز کن.

زن عمو با لحن خاصـی گفت: پسرم این آهنگ و فقط به خاطر مخاطب خاص آهنگش خونده..

و به من خیره شد..و دور از چشم همه برام چشمکی زد .حس خوبی که از خوندن رادمهر القا شده بود..یعنی رادمهر دوسم داره؟!

تا آخر شب گفتیم و خندیدم..و با اصرار های من و رادمهر قرار شد همه شب بمونن..اونقدر اتاق داشتیم که کم نبودش..یه اتاق هم اضافه اومد ..قرار شد

رادمهر بره اونجـا بخوابه..امـا نمیشد..
چون زن عمو عادت داشت قبل از خواب کمی مطالعه کنه..به خاطر همین رفت تو اتاق مهمان و

نقشه های ما نقش بر آب شد..رادمهر می گفت مامان که بخوابه میره تو اتاق مهمون..برای دومین بار کنار هم خوابیدیم..خسته شده بودم..خیلی سرپا

بودم..رادمهر ام همینطور..رادمهر
اینقدر چشماش قرمزبود که دلم براش سوخت...بهش گفتم بی خیال اتاق مهمان بشه و همینجا

بخوابه...به قدری خسته بودیم که خیلی زود خوابمون برد.

صبح که از خواب بیدار شدم ..خودم و رادمهر رو توی اون وضع دیدم خجالت کشیدم..کافی بود زن عمو ما رو میدید تا خیالش از علاقه امون راحت میشد.

سرم رو سینه ی لخت رادمهر بود و دست رادمهر هم دورم حلقه شده بود..یه پاش هم روی پام بود..کاملا به هم چسبیده بودیم..تا قبل از اینکه رادمهر بیدار

شه فورا بلند شدم..لباسام و عوض کردم و
رفتم بیرون..صبحونه ی مفصلی درست کردم..اون روز واسه ی ناهار هم نگه شون داشتیم.

خیلی بهمون خوش گذشت..کم کم مامان اینا هم به زندگی عادی برمی گشتن..خصوصا وقتی خبرقبولی دلناز رو توی رشته ی حقوق شنیدیم.

غروب همه عزم رفتن کردن..و بعد از کلی تشکر به خاطر میزبانی ..خداحافظی کردن.

 

 


کارت عروسی الهام به دستم رسیده بود..با شادی رفتیم بازار..بعد از کلی گشتن من یه لباس شب بلند رنگ طوسی وصورتی گرفتم..خیلی شیک بود..دوطرفش بند می خورد..و روی کمرم یه حریر صورتی رنگ بود..که تا پشت پیرهن هم ادامه داشت..پشت لباس مثله دنباله کمی بلند بود..کیف
و کفش ستش رو هم خریدم و واسه ی آرایشگاه وقت گرفتم.
از صبح با شادی اومده بودیم آرایشگاه..شادی پیراهن گلبهی پوشیده بود موهاشم مدل باز و بسته درست کرده بود..ناز شده بود..موهای منم شنیون بسته درست شده بود که چند تا تار از این ور و اون ور وجلوی موهام بیرون می اومد..و قیافه ام و با نمک می کرد..قیافه ام خانومانه شده بود..
حرفی که شادی میزد..ست طلاهام و پوشیدم و حلقه ام و انداختم..آرایشم پررنگ تر از همیشه بود..چیزی که اصلا دوست نداشتم و شادی انتخابش کرده بود..چون میبینه من صبحا خواب آلودم از فرصت استفاده می کنه و هر مدلی که دلش می خواد می ده..البته بد هم نشده بود..چون باعث شده بو
بیشتر از همیشه تغیر کنم و به چشم بیام..روی یکی از بازوهام هم طرح قلبی رو کشید..
پوست روشنم خودنمایی می کرد..ناخونای فرنچ شده ام تیپم و تکمیل کرده بود..و در نهایت..رژلب..مات و پررنگ مسی که به قرمز میزد..ولی به اون اندازه جیغ نبود..بازهم در نظر من غلیظ بود..امآشادی دست بردار نبود..میخواست عکس العمل رادمهر رو بسنجه..منم خیالش و راحت کردم..
که رادمهر حتی اگه عاشق سینه چاکم هم باشه بازم آدمی نیستش که علاقه اش و به زبون بیاره..بیشتر توی رفتارش نشون میده..و من توی این مدت بهترین رفتاررو ازش دیدم..رفتاری که باهمیشه فر ق داشته..حتی راحیل ام می گفت مطمئنم رادمهر به تو علاقه داره..چون تا حالا اینطوری ندیده
بودتش..مسئله این بود که من باید از زبون خودش می شنیدم تا باور می کردم..که از محالات بود..عشق و علاقه ام به رادمهر اونقدری بود که با این وجود بازم قبولش داشته باشم...روزبه روز هم به دامنه ی این علاقه اضافه میشد..کـاش رادمهر حتی اگه ازم متنفره بگـه..دیگه خسته شدم از این دوراهی..
نمیدونم اون رفتارای مهربونش و باور کنم..اون محبتهایی که خالصانه نثارم می کرد..یا ابراز تنفرهای گذشته اش و..!
امشب فرصت مناسبی بود..
گوشیم زنگ خورد..رادمهر بود..
باشادی رفتیم و سوار شدیم..احوال پرسی مختصری کرد و راه افتادیم..هنوز چهره ام و ندیده بود..میخواستم یهو ببینتم..حتی باوجود اصرار های مکررش که می خواد لباسم و ببینه نشونش ندادم.فقط عمدا رنگش و گفتم..میخواستم باهام ست باشه ...که شد..
یه کت و شلوار خوش دوخت طوسی رنگ پوشیده بود...با بلوز مردونه ی یاسی..ته ریشش و حفظ کرده بود..انگار میدونست چقدر ته ریش مردونه اش و دوست دام..بوی ادکلنش تمام فضا رو برداشته بود...شادی سلقمه ای بهم زد ...یعنی تحویل بگیر..ببین چه کرده عشقت!!!
به تالار رسیدیم..جای بزرگی بود..ماشین و که پارک کردیم..رادمهر کنارم راه افتاد..نباید میدیدم..به همین خاطر زیر لب بهش گفتم که میریم لباسامون و عوض میکنیم و برمی گردیم..
تو منتظر باش..سری تکون داد و مشغول احوال پرسی بایکی از همکاراش شد.با شادی رفتیم بالا و لباسامون و در آوردیم..
شادی لبخندی زد و گفت:دلی ..محشر شدی ...شرط می بندم همه ی چشم ها امشب روی توئه.
من: بابا بی خیال ما که زوج داریم..شمایی که گل مجلسی عزیزم..
شادی: نفرمایید در مقابل شما من هیچم .
من: کم خودمون و تحویل بگیریم...الان رادمهر صداش در میاد.
شادی: پیش به سوی..سورپرایز..!!!
از در اومدیم بیرون..جمیعت زیادی توی تالار بودن..عده ای مشغول رقصیدن..عده ای چشم چرونی.
عده ای حرف زدن..خیلی ها در حال خوردن..
لباسامون و یکی از خدمه ها تحویل گرفت و به سمت جایی که رادمهر منتظرمون بود رفتیم.نزدیک تر که شدیم..دیدم رادمهر و چند نفر دیگه مشغول حرف زدن هستن..و جام های گیلاس هم توی دستشون بود..
چند نفریشون با دیدن ما خیره بهمون شدن..رادمهر به عقب برگشت ..نگاه عادی ای بهمون انداخت و روش و برگردوند..
یهو تو یه حرکت سریع برگشت عقب و با دیدنم..مـات موند!!!پ
حدسم میزدم...ولی نه اینقدر...
زود به خودش اومد..
اومد جلو..دستش و گذاشت پشت کمرم..و به بقیه ی معرفی کرد..
شادی رو هم به عنوان دوست صمیمی من و یکی از همکارها معرفی کرد..
سالار و همسرش لاله..و سبحان و همسرش متاهل های جمع بودن..برادر سالار ..سهیل..و افشین..سهراب..مجرد بودند..
با همه احوال پرسی کردیم..
این بین..افشین نگاه های خیره ای داشت..
آدم زبون باز و پرحرفی بود.
رو به رادمهر گفت: جـناب دکتـر ،همسر زیباتون رو رو نکرده بودین،کی ازدواج کردین اصلا"..
رادمهر انگار از لفظ همسر زیبا..خوشش نیومده بود..چون با صدای محکمی بر خلاف چهره ی آرومش گفت: دلیلــی نـدیدم کـه هر کسـی رو از خصوصـی ترین مسائل زندگیـم با خبــر کنـم،وگرنـه باعث افتخارم بوده که دلپذیر همراهم باشـه.
ای جــان !من به فدای تو!
تو دلم کیلو کیلو قند اب میشد..شادی سلقمه ای زد..هنوز این عادت مسخره اش و ترک نکرده بود.افشین انگار نه انگار ..رو به من گفت: چـطور می تونین..این دکتـر بد اخلاق و تحملش کنین..
زندگی کردن باهاش براتون کسالت آور نیست؟؟؟؟
با هر کلمه ای که از دهن افشین بیرون می اومد اخمای رادمهر تو هم می رفت..می دونستم حرمت جمع رو نگه داشته که هیچی نمی گـه..حسادتی که توی لحن افشین بود کاملا آشکار بود..
همه تعجب کرده بودند..از این گستاخانه حرف زدن افشین!
باید خودم وارد میشدم..
کمی بیشتر به رادمهر چسبیدم که دستش محکمتر دورم حلقه شد..
با لحن آرومی گفتم: خوب ببنید افشین خـان..رادمهر یک نوع غرور خاصی داره..که توی برخودش با دیگران کاملا مشخصه..دقت کنید می گـم غرور..اون نهایت احترام رو به همه میذاره..از نظر خودم غرور برای یک مرد لازمـه..بر عکس تصور شمـا ..رادمهر توی خونـه با من بهترین برخورد و داشته..
هیچ وقت هم برای من کسـالت آور نبوده..و نیست..به قدری با من مهربونه که هرچقدر بگم شما باورتون نمیشه..فقط رادمهر اعتقاد داره که هرکسی لیاقت محبت و نداره..احتـرام چرا..ولی محبت و علاقه نـه!..من بهترین زندگی رو باهاش دارم و کـاملا" احسـاس خوشبختی دارم..
حالا هر کسی ..هر فکری که دلش می خواد راجع به من یا رادمهر بکنه..البته عادی هم هست..به خاطر موقعیتش باید بد خواه هم داشته باشه.
برق تحسین رو تو چشمای تک تکشون می خوندم..شادی چشمکی برام زد..بعد از چند دقیقه همه
شروع کردن به دست زدن..
گل کاشته بودم..
منظورم کاملا به خودش بود..دیگه این لحن و می شناختم..عین فرداد بود..
افشین چیزی نگفت و بلافاصله از جمع دور شد..
لاله گفت: دلپذیر جـون واقعا عالی بودی..معرکه..
سبحان : رادمهر جان واقعا انتظار نداشتم که خانومت اینقدر خوب جوابشو بده..خیلی رو اعصاب بود...کسی ام جرات نمی کرد چیزی بهش بگه.
رادمهر نگاش پراز تشکر ومهربونی به من بود..
با لحن آرومی گفت: انتظارشو داشتـم! دلپذیر بهترین جواب و داد!
سهراب: بابا ای ول به این زن وشوهر خوشتیپ و موفق..دقت کردین امشب خیلی تو چشمین؟!
من و رادمهر نگاهی به هم انداختیم..نگاهم پراز عشق بود..نگاهش ..شاید ..پر از عشق بود!!!
هنوز معلوم نبود.
کمی از جمع فاصله گرفتیم...

 


صدای جیغ و دست پیچید..الهام وآراد اومده بودند..

الهام واقعا زیبا شده بود..آرایش ملیح و خوشگلی داشت..آراد هم خوشگل و خوشتپی بود..قیافه ی مردونه ای داشت..امـا هیچکی به پای رادمهر خودم نمی رسید.

بعد از نشستن الهام اینـا..فورا" باشادی رفتیم پیشش و تبریک گفتیم..اونـم هرچقدر می خواست خانومـانه رفتار کنه نمی تونست و آخرش با دیدن ما جیغی از سر خوشحالی کشید..آراد با عشق و علاقه به الهام نگاه می کرد..پسر خوب و آرومی بود...به جاش الهام کلی وراج بود.

چند دقیقه بعد رفتم پیش رادمهر نشستم ..شادی هم گرم صحبت با سهراب شد..حس می کردم ازشادی خوشش میاد..

با نشستنم رادمهر لبخندی زد و دستشو گذاشت روی دستم...چش شده بود؟! چرا این روزا انقدراحساسات به خرج میداد..خوب اگه دوسم داری بگوووو...من که دیگه مردم از عشقت مردمغرور من.

نگاهی به چشمام کرد و گفت: امشب رنگشون عوض شده..بیشتر به آبی میزنـه..

لبخندی زدم و به چشمای خودش اشاره کردم و گفتم: چشمای من دوتا رنگ بیشتر عوض نمی کنه

امــا تو چرا چشمات اینقدر تیله ای ان و مدام رنگشون عوض میشه..

بعد با لذت گفتم: مــنم می خوام!!!

رادمهر نگاهی به لبای غنچه شدم کرد و با لبخند گفت: امـا اگه نظر من و بخوای چشمای تو قشنگترن.

بادی به غبغب انداختم و با غرور گفتم: اون که صدالبته!!!

رادمهر خنده اش گرفته بود: یکم متواضع باش..حالا من یه چیزی گفتم.!

من: وا! اینکه فقط حرف تونیست.

رادمهر مشکوک پرسید: یعنی کیا بهت گفتن چشمات خوشگله؟!

من: اسم ببرم؟! ..بیخیال عمو."حسابش رفته از دستم"و
حرف خودش و به خودش تحویل دادم..
خندید و لپم و کشید و گفت: ای شیطون!!! حالا به خودت نگیریا..ولی چشمات خیلی گیراس!

دوباره بادی به غبغب انداختم و گفتم: همه همینو می گــن!!!

این دفعه رادمهر با صدای بلند زد زیر خنده..همه با تعجب نگاش کردند..رادمهر و قهقه؟! بعید بود.

من: حالا منم یه چیزی میگم توام به خودت نگیریا..چشمای توهم خیلی باجذبه و خوش رنگ و دختر کش و گیراس !

رادمهر سری تکون داد و گفت: من متعلق به شمام خانوم! پیشکش !

باورم نمیشد که اینقدر خوب باهم رفتار کنیم..به دور از هر کینه ای...

رادمهر گفت: میدونی تشابه چشمای من و تو چیه؟!


کمی فکر کردم و با ذوق گفتم: وقتی رنگشون سبـز میشه ؟؟

رادمهر سری تکون داد..من عاشق این تشابهاتم..

شادی درحالی که صورتش قرمز شده بود به خاطر رقص اومد طرفمون و گفت: چیه شما هی نشستین ور دل همدیگه..بابا یه قری..چیزی..دلی الهام ناراحت میشه ها پاشو..دکتر شمام بفرمـا..

رادمهر خواست بگـه نه که زودتر گفتم: باشه میایم..رادمهر من میرم با شادی یکم میرقصم آهنگ بعدی رو تو بیـا..

رادمهر انگار راضی نبود..چشمام و ریز کردم و به حالت التماس نگاش کردم که لبخندی زد و گفت برو

جمعیت خیلی شلوغ بود..دعوتی ها زیاد بودن..عین عروسی خودمون..

با شادی که خوب رقصیدیم..الهام و آراد اومدن و سط و فارسی رقصیدند..همه دورشون و گرفته بودیم و دست می زدیم و می رقصیدیم..

آهنگ که تموم شد..خواستم برم طرف رادمهر که دیدم یه دختر با چه وضعی وایستاده وداره یه چیزی میگـه..رادمهر با اخم جوابشو می داد که دختره از رو نمی رفت.

نمی تونستم دو دقیقه تنهاش بذارم..لامصب ولش نمی کردند.
کار خودم بود.
رفتم جلوو بدون توجه به دختره گفتم: عزیزم من منتظرتم پس چـرا نمیای؟!
رادمهر با دیدنم لبخندی زد و به دختره گفت: گفتم کـه!
بعد رو به من گفت: اومـدم عزیزم!

 


دستم و گرفت و رفتیم وسط جمعیت..یکی دو دور فاری رقصیدیم..رادمهر اینقدر توی رقص مسلط بودکه جلوش کم می آورم..رقصش مخلوطی از رقص ایرانی و اروپایی بود..خیلی جالب و بامزه بود..
در عین حال ..جذبه ی خودش و حفظ کرده بود..در حین رقص می گفتیم و می خندیدیم..و گاهی ام به هم خیره می شدیم..
رادمهر با گفتن الان بر می گردم رفت سراغ خواننده و چیزی در گوشش گفت که اونم با لبخند سری تکون می داد
با شنیدن آهنگ با ذوق به رادمهر نگاه کردم..آهنگ تانگوی شب عروسیمون..فوق العاده بود..
دستم و دور گردنش حلقه کردم و دستش دور کمرم حلقه کرد..
شروع کردیم با آهنگ رقصیدن..

علاقم به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگتر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
خیره به هم نگاه می کردیم..عـلاقه توی چشماش بیداد می کرد..
می بینی خودت خیلی بهتر شده
علاقم به تو خیلی بیشتر شده
میدونم نمیتونی درکم کنی
خیره به هم نگاه می کردیم..
زمزمه کرد:
ولی اینو یادت نره عشق من
می میرم اگه روزی ترکم کنی
میخوام لحظه لحظه به تو فکر کنم
نمیخوام کسی سد راهم بشه
نمیخوام کسی جز تو پیشم بیاد
بجز تو کسی تکیه گاهم بشه
دستام و به گردنش فشرده..من و به خودش چسبوند..خیره به چشمام نگاه کـرد..
منم که می میرم برای چشات
منم که می میرم واسه خنده هات
خیره نگا کرد و زمزمه کرد:
میخوام بیشتر از اینم عاشق بشم
کمک کن بتونم بمونم باهات
دوتامون با آهنگ همخوانی کردیم:
علاقم به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگتر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده
علاقم به تو خیلی بیشتر شده

با تموم شدن آهنگ..رادمهر اومد جلو و آروم و بوسه ای روی لبام نشوند
آتیش گرفتم..
ازم جدا شد..
خیلی ها وسط داشتن می رقصیدن از جمله عروس دماد..
از خجالت گر گرفتم..
دست رادمهر رو روی کمرم حس کردم..نمی تونستم تو چشماش نگاه کنـم..من و به سمت بیرون هدایت کرد...رفت و سریع با دولیوان شربت برگشت..
یه نفس سر کشیدم..
دستشو از پشت دورم حلقه کرد..سرم و انداختم پایین..بدجور هوای گریه داشتم..
من و به سمت خودش برگردوند..
دستشو گذاشت زیر چونـه ام..
زیر لب زمزمه کرد:
علاقم به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگتر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده
تو چشماش زل زدم..من می خواستمش..با تمام وجود..ترسم به خاطر از دست دادنش بود..
نموندش..رفتنش..
خیره نگام کرد..
منم می خواستمش..
خیلی زیاد..
سرامون به هم نزدیک شد..
کمرم وسفت چسبید..
روی صورتم خم شد..
چشمام و بستـم..
گرمیش و حس کردم...داغ شدم..گر گرفتم..آتیش گرفتــم..
آروم و به نرمی می بوسیدم..
به موهاش چنگ زدم..
چند دقیقه بعد همراهیش کردم..یه لحظه چشمام و باز کردم..چشماش و بسته بود....
میگن بوسه باچشم بسته نشونه ی عشقه..
منم بوسیدمش..با تمام دلتنگیم..با تموم وجودم..بوسه ای از سر عشق و علاقه..علاقه ای که بیشتر
شده..
بعد از چند دقیقه نفس کم آوردم..
حس کرد..
ازم جدا شد..
نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..


****
خودم باورم نمیشه..که امروز قراره "حالم عوض میشه" تموم بشـه..
پست های آخره..و این رمان با تموم خوبی و بدی هاش به پایان میرسه..
از آراء شما بر میاد که بیشتر شماره ی یک و شماره پنج نظرتون و جلب
کرده..اگه بخوایم رادین مهربون و در نظر بگیریم...میگیم پنج و اگه شیطون می
گیم یک..
امـآ چون اکثرا پنج رو انتخاب کرده بودین..طبق نظراتی که یکی دوروزه میبینم
برای رادین شماره ی پنج انتخاب میشه...
عکسهای جدیدی از راحیل و پرند و دلپذیر و رادین براتون توی گروه میذارم..
امروز بعد از خوندن پست ها سر سری به گروه هم بزنین..جلد رمان هم
همین امروز میذارمش.این گروهایی که جلد رمان میسازن که یک سال
بعد به آدم تحویل می دن..خدا خیرشون بده! همینم از سرم زیاده بنده خدا
باوجود مشغله هاش بازم رد نکرد..خوب خیلی حرف زدم ولی اشکال نداره
آخر رمانه دیگه..هر نظری داشتین در مورد رمان و حرفام پیغام بدین بهم..ممنون از همراهیتون!
گروه
http://www.forum.98ia.com/group6686.html


 

نمی تونستم..

آروم صداش کردم: رادمهر...

زیر گوشم گفت: جـان دلم...

دیگه باید سکته می کردم..

قطره قطره اشک از چشمام سر خوردند..

با دیدنم اخمی کرد و گفت: باز چشمات و بارونی کردی..نریز لعنتی..نریز این اشکا رو..

با من من گفتم: رادمهر..من..من..نمی..

رادمهر دستشو رو لبام گذاشت و گفت: میریم خونه خانومم...میریم خونه حرف میزنیم..اینجا جاش

نیست.خوبی تو؟! نمی خوای چیزی برات بیارم؟!

من: خوبـم.فقط..

رادمهر حس کرد..حسمو..

زیر گوشم گفت: شیرین ترین بوسه ی عمرم بود..بهترین هدیه ای بود که بهم دادی..از هیچی نترس.

میریم خونه حرفامون و میزنیم.

بعد به سمت داخل تالار هدایتم کرد.

بعد از خوردن شام ..از الهام عذر خواهی کردم که واسه ی عروس کشون نمی تونم بیام...شادی رو

رسوندیم خونه و به سمت خونه راه افتادیم.

***

تا اتاق بودم..داشتم طلاهام و در می آوردم..از توی آینه نگاهی به خودم انداخــتم..چیزی نمونده بود..

تا خوشبختی..کاش رادمهر خیالم و راحت کنـه.

چند دقیقه ی بعد رادمهر وارد اتاق شد..لبخندی به روش پـاشیدم..

دستم به سمت موهام رفت...خواستم گیره هاش و باز کنم که دست رادمهر روی دستم نشست..

پشت سرم ایستاده بود...دستاشو دورم حلقه کرد..به سینه اش تکیه دادم.

به چشمام اشاره کرد: این چشما..آدم و دیونه می کنن..

لبخندی زدم...

به چال رو گونه ام اشاره کرد: این چـال گونه..این دخـتر شیطون..این موهای فر..این دختر عمو..

منتظر موندم..

تیر خلاص و زد: تمام دنیـای منه !

طاقت نیاوردم..برگشتم عقب..

دستم و کشید..

باهم ازپله ها رفتیم پایین..

روی مبل سه نفره نشتیم..

کتشو در آورد و روی یکی از مبلا انداخت..

کمی گره ی کرواتش و شل کرد..

به تک تک حرکاتش خیره شده بود..

نگاه جذابی بهم انداخت و شروع کرد..

رادمهر:همیشه..از بچگی..آرزوی دکتر شدن و داشتم...اینکه به مردم کمک کنم..تا همه مثل ما زندگی

خوبی داشته باشن..توی همون عالم بچگیم..نمی تونستم درد کشیدن بچه های همسن خودم

و تحمل کنم.خودمم درد می کشیدم..

با این که میدیدم بابا و عمو دستشون تو کار خیره..هیچ وقت دریغ نمی کنن..امـا من این کمک و از

نوع دیگه اش می خواستم..رفتم انگلیس..تحصیلاتمو تموم کردم..با موفقیت..تا ده سال دیگه ام

برای خودم برنامه چیده بودم..مطمئن بودم که کی روی حرفم حرفی نمیزنه...تو رو همون دختر بچه ی

موطلایی شیطونی تصور می کردم که دل و دین بابا رو برده بود..نمی دونستم پیش خودشون

چه فکری کرده بودن..من باید با یه بچه زندگی می کردم؟!..نا خود آگاه از تو منتفر شدم..

برگشتم...توی برخورد اول جا خوردم..نمی دونستم اینقدر خانوم و باوقار شده باشی..با این وجود..

چیزی از تنفرم کم نمی شد..

از این ازدواج..از این اجبار بدم می اومد..رادمهر همه ی برنامه هاش و خودش پیش برده..هیچ وقت

قبول نمی کرد چنین ازدواجی رو..چقدر بی داد راه انداخــتم..با بد شدن حال مامان..رضایت دادم..

سالها ازش دور بودم..باید به خاطر اون این اجبار رو می پذیرفتم..چشمام و که باز کردم اسمت توی

شناسنامه ام بود..شروع شد..سردی های من..شیطنت های تو..دعوا هامون..کل کل هامون..قهر

کردنامون.

از سفر شمال به بعد..حس کردم..دوست داشتم حرصت و در بیارم..اما نمی خواستم کسی غیر از

خودم بهت نگاه کنه..باهات بخنده..روانی می شدم...اعصابم خورد میشد..خودمم دردم و نمی

دونستم..رابطه ات که با فرداد بیشتر شد..حسم و فهمیدم..می خواستمت..با تموم وجودم..

چشمم و بسته بودم..روی همه چیت..امـا رابطه ات که بیشتر شد..فهمیدم دردم چیه..

چاقو خوردنم..نگرانی های تو..همه و همه برام شیرین بود..لذت می بردم..امـا رابطه ات با فرداد

شیرینی رو برام به تلخی تبدیل کرد.مرگ عمو..اشک های تو..ضجه هات..پژمرده شدنت..

زندگی رو برام زهر می کرد..هر کاری می کردم تا خنده روی لبات بیاد..اشکایی که میرختی..

خواب و خوراک و ازم می گرفتن..با تیپ جدیدت..موهای رنگ شده ات..غافلگیرم کردی..بهت افتخار

کردم..اون همه غذای خوشمزه ای که پختی..اون همه تعریف..باورم شده بود اگه خودت بخوای می

تونی لیدی وار رفتار کنی..دوست داشتم..شیطنت هات و..اخمات و..کل کل هات و..دعوا کردنت..

مغرور بودنت..تو نیمه ی من بودی..خودم نمی دونستم..تمام درد کشیدنات...رو حس می کردم..

انگار که خودم درد می کشم..دلپذیر..من اولین بارمه..که دارم علاقه ام و ابراز می کنم..

مثله خیلی های دیگه راه و رسمش و بلد نیستم..سوسول بازی بلد نیستم..فقط...میخوام بهت

بگم..که خیلی می خوامت..تموم زندگی می..زندگی رو برام دِل پذیر کردی..حالم و عوض کردی..

تنها عشقم توی زندگی هستی..اگه باهام بمونی..بهشتی برات میسازم بیا وببین...کافیه فقط

بگی من و می خوای.

با ذوق به حرفاش گوش می دادم...من که از خدام بود..خدایا شکرت که رادمهر دوسم داره...

من: من نمی دونم چی بگــم..رادمهر ..منم تو رو دوست دارم...می خوامــت..تو بودی که حالم و

دگرگون کردی..درسته اولش نمی خواستمت..امـآ من مدتهاست که دوست دارم..رادمهر تو تنها

مرد من هستی..هیچ وقت مهربونی هات وفراموش نمی کنـم..تو خیلی خوبی...خیلی خوب..

تو از سرمم زیادی..من لیاقتــ..

رادمهر توی حرفم پرید...لبخندی از سر عشق و علاقه بهم زد و آورم گفت: نزن این حرف و..

عزیزم..تو زندگی من و دگرگون کردی...گرمی بخش این خونـه تو یی..نفـس من..نفس رادمهر..تویی

میخوام بدونی که تو نباشی..رادمهری هم نیست...منم که باید لایقت باشم..میدونم خیلیا خاطرت و

می خوان..و خدا رو شکر..که من و انتخا ب کردی..نمی دونم خدا جواب کدوم کار خوبم و داد که تو

رو بهم بخشید...



****
پراز مهر و علاقه بودم...

لبریز از عشق بودم....
رادمهر اومد جلو..
به هم خیره شدیم..
خواستن تو چشماش بیداد می کرد..
توی چشمای منم..
اون دیگه مرد من بود..
مال من بود...
نه فریان و نه کسی دیگه می تونست ازم بگیرتش..
این مرد مغرور تمام زندگیم بود..
نیمه ی گمشده ام بود..
دستش دور کمرم حلقه شد..و دست منم دور گردنش...
سرش و آورد جلو..
خم شد روی صورتم..
چشمام و بستم وحسش کردم..
حس کردم بوسه هاش و...
زندگی رو..عشق رو..این حال خوب رو..
با عشق هم و می بوسیدیم..
بوسه هایی که حلال بود..بوسه هایی که خدا نظاره گر بود..لبخند خدا رو میشد حس کرد..
خودش این علاقه رو توی وجودمون کاشته بود..این حس رو...
تک تک بوسه هاش بوی علاقه می داد...
من و به خودش فشرد..
بدون اینکه از بوسه ها دست بکشه همینطوری من وبالا برد..
وارد شد به اتاقی که ..جایگاه اصلی مون بود..
با احتیاط من و گذاشت روی تخت..
روی صورتم خم شد...
بوسه ی کوتاهی روی پیشونیم نشوند و گفت: عشق من،اجازه می دی؟! که مردت بشم؟! که
همسرم بشی؟! زندگیم بشی؟!
لبخندی زدم..
فهمید..
خواستن و از توی چشماش می خوندم..
خواستن توی چشمام بیداد می کرد..
دستم به سمت گره ی کراواتش رفت و.....
اون شب پرشدم از زندگی..
با رادمهر ی که اینقدر مرد بود..که اینقدر ملاحظه ام و کرد..مثله یک شیء باارزش باهام رفتار کرد..
مهربون بود..
تک تک ثانیه هاش پر بود از نجواهای عاشقانه اش..
شب یکی شدنمون پر بود از شور..
حالی که تغیر کرده بود..عوض شده بود..
به چشمای مغروری که پراز خواستن بود..
یه زن چی میخواست جز مهر و محبت..
جز عشقی که از عشقش می گرفت...
باور کردم..
صلاح خدا رو..من رادمهر رو نمی خواستم..
امـا خدا چنان مهرما رو توی دلم هم گذاشت..که مطمئن بودم پیوندمون جدا نشدنی بود..
صبح که بیدار شدم از خواب..از دردی که توی دلم پیچید جیغی کشیدم..
رادمهربا نگرانی بیدار شد..بادیدن حال وروزم لعنتی به خودش فرستاد..
نمیذاشت تکون بخورم از روی تخت..
کلی مواد مقوی به خوردم داد...
لقمه می گرفت و می گذاشت دهنم..
بعد با کمکش رفتم حموم و دوش گرفتم..
بدنم کوفته بود..
رادمهر شرمنده نگام میکرد...
بهش گفتم که من خودمم خواستمش..این اتفاق دیر یا زود باید می افتاد..
من زیادی نازک نارنجی بودم..امـا خداشاهده چقدر رادمهر مراعاتم کرد..
چقدر هوام و داشت..
کارهاش از روی هول و نگرانی بود..
چقدر این نگرانی برام شیرین بود..
آخرشم تاب نیاورد و من و برد دکتر زنان..
دکتره از خجالت کشیدنم فهمید قضیه از چه قراره..
میگفت شوهرت خیلی دوست داشته ..که اینقدر خوب باهات برخورد کرده..
که اینقدر احتیاط کرده...
برای تقویتم قرص نوشت..
و بارادمهر به سمت جیگرکی رفتیم..
معده ام دیگه جا نداشت..ولی رادمهر قبول نمی کرد..هی میگفت آقا بیست سیخ دیگه..آقا چهل تا دیگه..
اینقدر هم باهم خندیدیم و شوخی کردیم که نفهمیدم کی شب شد..
هنوز دلم درد می کرد..وباز هم نگرانی رادمهر تمومی نداشت..
دانشگاهم تموم شده بود و خیالم از این بابت راحت بود...
واسه بیمارستان هم که با پارتی کلفتی که داشتم دیگه همه چی حل بود..
زندگی روی خوشش و بهمون نشون داده بود..
راحیل و زن عمو و مامان از زیر زبونم کشیده بودن که چی بینمون اتفاق افتاده...
چقدرم خجالت کشیده بودم..
زن عمو از همون پشت تلفن کِل بلندی کشید و کلی قربون صدقه ام رفت ..میگفت می دونستم
که همچین روزی میرسه.

 


شیش ماه بود که از ابراز علاقه امون می گذشت..
زندگیمون سرشار از عشق بود..
محبت ..مهربونی..
درسته که گاهی باهم کل کل و بحث می کردیم..امـا هیچی از علاقه امون کم نمی کرد..
رادمهر به تموم قول هاش عمل کرده بود...بهترین زندگی را برام ساخته بود..
چیزی تا دکتر شدنم نمونده بود..
البته رادمهر خیلی اوقات "خانوم دکتر" صدام می کرد..
تو این مدت بیشتر هم و شناختیم و با اخلاق های هم آشنا شدیم..
همیشه خدارو شکر می کردم..
گاهی از گوشه و کنار..توی فامیلا ..دانشگاه و بیمارستان..
از علاقه ی من و رادمهر..
انگار همه انتظار طلاقمون و داشتن..
دستی رو شکمم کشیدم..
و خوشحال شدم از وجود این کوچولوی ناخواسته..
سه ماه و نیمش بود و ماهم بی خبر از بودنش...
هنوز یادم نمیره وقتی خبر وجودش و به رادمهر دادم...
اولش که باور نمی کرد..
چه داد و قالی راه انداخت...
از خوشی کل جهان و خبر دار کرد و سور بزرگی داد...
خوشحالی عمو و زن عمو که وصف نشدنی بود..
مامان هم مدام اشک شوق می ریخت..
پسر راحیل پرهام دو ماهش بود..
میگفت قدم پرهام خیر بوده ..
دلناز و رادین از علاقه اشون به هم گفته بودند..
وقرار بود به همین زودی مراسم خواستگاری برگزار بشه..
شادی و سهراب هم نامزد کرده بودند..
حس می کردم چاق شدم..
زن عمو که یه پاش اینجا بود یه پاش خونـه..
نمیذاشتن دست به سیاه و سفید بزنم...
رادمهر ام دیگه بدتر..
حتی اجازه نمیداد یک کیلو سیب زمینی رو بلند کنـم..
هرچیزی که هوس می کردم به ثانیه نرسیده برام آمـاده بود..
گاهی دیگه کلافه میشدم..
یه بار ظرف میوه رو بلند کردم که ببرم بالا...
حواسم پرش شد و پام پیچ خورد..
رادمهر وحشت زده خودش و بهم رسوند و در آغوشم گرفت..
اگه نمی رسید نمی دونم چه بلایی سرم می اومد...
زمان کمتری رو سعی می کرد سر کار باشه..
منم که هی می خوردم و میخوابیدم و گاهی درس می خوندم...
رادمهر هر شب عادت داشت با دختر کوچولومون پدر و دختری حرف بزنه..
کلی قربون صدقه ش می رفت..
گاهی کار به حسودی کردن من می رسید که سفت در آغوشم می گرفت و می گفت چون مادر این
بچه تویی برام ارزش داره و دوسش دارم..تو نباشی بچه می خوام چیکار..
منم کلی براش ناز می کردم و البته اون خریدار بود..
وقتی بیرون بود چند باری زنگ میزد و حالم و میپرسید..گاهی کلافه ام می کرد..
زنگ در که خورد قلبم شروع به تپش کرد..خودش بود..
صدای قلبم را می شنوی؟!
هنوز هم بعد از این سالهــا..
با صدای زنگت ..تند تر میزند!!!
***
دانـای کـل
این دفعه دلپذیر اشتباه کرده بود..برای اولین بار ..
چون رادمهری پشت در نبود..
وارد خانه شد..
در راپشت سرش بست و با همان کلیدی که به در وصل بود در را قفل کرد.
چقدر راحت وارد شده بود..
باید به اهدافش میرسید..اول قصد داشت که او رابدزدد..امـا تصمیمش عوض شد..جه جایی بهتر از
خانه ی خود رادمهر..
چشمش به دلپذیر خورد..
تنها عشق زندگی اش...
دلپذیر با دیدنش کـپ کرد..
رنگش پرید..
دستش را روی شکمش گذاشت..
بچه ی رادمهر در بطن او چه می کرد؟!
مگر این دختر برای خودش نبود؟!
مگر عشقش نبود؟!
چرا همیشه همه ی بهترین ها برای رادمهر بود؟!
مگر چیزی کم از رادمهر داشت..
اری..او یک جو مردانگی نداشت..
نداشت..
دلپذیر ترسیده گفت: فـ..فــرداد....فرداد با لبخند مشمئز کننده ای رفت جلو و خیره به دلپذیر گفت: جــانم عشقم..بگو فرداد..بازم بگو..
می خوام اسمم و هی صدا کنی..
دلپذیر بلند شد..
قدمی به عقب برداشت..
خودش به درک..باید از آن بچه ای که هفته ی دیگر چهار ماهش میشد مراقبت می کرد..
فرداد با همان لبخند رفت جلو..
بازوی دلپذیر را سفت چسبید و گفت: چیــه؟! چرا فرار می کنـی؟! ادم از کسی که دوسش داره فرار
نمی کنـه..نه؟!
دلپذیر جیغی کشید و با بغض گفت: ولــم کـــن...لعنتی..اگـه رادمهــر بفهمـه ....زنده ات نمی ذاره..
فراد قهقه ی بلندی زد: رادمهــر...رادمهر...رادمهــر ..کم اسم اون عوضی رو بیـــار..حالم ازش بهم
می خوره..تو دیگـه چــرا خامش شدی؟!
دلپذیر با گریه گفت: تو یه عوضی آشغــالی..تو به گرد پای رادمهر ام نمی رسی ...کثافت از خونه ی
من برو بیــرون!!!!
چه شانس بدی..
گلاب را فرستاده بود مرخصی..
رادمهر نمی دانست..
پیرزن بنده خدا احتیاج داشت به استراحت..
قیافه ی مهربان فرداد وحشتناک شده بود..
فرداد دلپذیر را محکم در آغوش گرفت...
دلپذیر تقلا می کرد..
رادمهــر کجایی...
سرش را به سمت گردن او برد...
میخواست بوسه بزند..
دلپذیر از دستش فرار کرد..
چه چموش بود این عشقش...
در باز شد..
فریان داخل شد..
دلپذیر مدام اشک می ریخت..
در دلش از خدا می خواست که نجات پیدا کند..
رادمهر کجـا بود..
فریان آمد جلو..
موهای دلپذیر را محکم کشید و گفت: دختره ی وحشی..چیکارش کردی که اینقدر خامت شده؟!..
خواستی با یه بچه به خودت وابسته اش کنـی؟!
دلپذیر نالید: رادمهــر...
فرداد مرموز گفت: آقای دکتر اتاق عملن..یه بچه کوچولو قلبش مشکل داشت و رادمهر داره عملش
می کنه..چه دلسوز ام هست..بدون هیچ پـولی....آخــی..برگرده ببینه دلپذیر خانومش دیگه نیست..
مرده..بچه اش سقط شده..زندگیش بر باد رفته چه حالی میشه؟! فریان تو بگو؟!
فریان وحشیانه به طرف دلپذیر رفت و لگد محکمی به شکمش زد..
دلپذیر جیغی کشید..
دردی در تمام بدنش پیچید..بچه اش..
فریــان: دیگــی که برای من نجوشــه می خوام سر سگ توش بجـوشه..حالا که رادمهر مال من
نیست..نمی ذارم مال کسی دیگه باشه..نمی ذارم..فرداد زود باششش...رادمهر نیاد یه وقت!
فرداد به طرف دلپذیر رفت که بی حال روی مبل افتاده بود..
با خشم گفت: ضرر کردی...به ضررت تموم شد..دوست دارم..ولی حیف ..حیف که چموشی..حیف
که دوسم نداری..همشم به خاطر اون کثافته..هیچ وقت به من اجازه ی نمایش نداد..خودش رو صحنه
بود..حالا که زن و بچه اش مردن..ببینم می خواد چیکار کنه..اگه بامن می موندی..بهترین زندگی رو
داشتی..حیف که نخواستی...
بعد چـاقوی ضامن دار را از جیبش در آورد..
به طرف دلپذیر رفت..
خیره در چشمان سبز رنگش شد..
دوسش داشت..امـآ مال او نبود..
در یک حرکت چاقو را درشکمش فــرو برد...
صدای جیغ بلند دلپذیر کل خانه را فرا گرفــت.
دلپذیر: خــــــــــدااااااااااا
فرداد و فریان فورا" فرار کردند..
در را بستند و خود را گم گور کردند..حالا خیالشان راحــت بود! انتقام گرفته بودند.
دلپذیر نیمه جان روی مبل افتاده بود..
خونریزی شدیدی داشت..
همه جا خونی شده بود..
رنگش پریده بود..
دلش آتش گرفت برای بچه ای که مرده بود...
داشت از درد می مرد..
میخواست بچه اش بماند..
امـا نماند..رفــت..
رادمهر چرا دیر آمده بود...
کاش در این ثانیه های آخر می دیدش...
قلبش برای او بی قراری می کرد..

 

دریا خانم نگران بود..
نگران دلپذیر..
دلشوره داشت
انگار قرار بود اتفاق بدی بیفتد..
فورا لباس پوشید..
سوپی را که درست کرده بود با خود برد و ماشین را روشن کرد..
در را با کلید باز کرد..
دلپذیر نباید خود را به زحمت می انداخت...
وارد که شد از دیدن در چهار تاق باز وحشت کرد..
این در همیشه بسته بود..
وارد شد..
دلپذیر را صدا زد...
پس کجا بود ؟!
جلوتر که رفت..با دیدن دلپذیر که غرق خـون بود..ظرف سوپ از دستش افتاد و با صدای بلندی شکست...
جلو رفت..
جیغی کشید..
دریا: یا حســـین...یا زهــرا...دلپذیــــر...چـــت شــده..بچـه..وای...بچـه.. ر ادمهر ..کدوم گوری هستی..

 

 

یا امام زمـان..خودت این دختر رو نگـه دار..
به سمت تلفن رفت..رادمهر را گرفت..خاموش بود..
زنگ زد به حسام و روزبه...
رادین هم فورا خبر دار شد...چون دلناز هم پیش اود بود او هم با خبر شد..
دلناز بی حال افتاد..
رادین هول شده بود..
روزبه به دنبال حسام خان رفت...
ماشین را روشن کردو با سرعت راه افتادند ...
خدا نکند گیتی بفهمد...
دوباره رادمهر را گرفت در کمال تعجب گوشی را برداشت...با شادی جواب مادرش را داد که دریا خانوم
برای اولین بار سرش داد کشید و با گریه و زاری گفت: رادمهـر..کدوم گوری هستــی...رادمهر بیا
که بد بخت شدیم....بیا که زنت داره از دست می ره..
رادمهر با وحشت میان حرف دریا خانم پرید و گفت: چی می گید مامان؟! باری دلپذیر اتفاقی
افتاده؟! دارم می میرم.
دریا خانوم با گریه گفت: اومدم براش سوپ بیارم..دل نگرون بودم...دیدم غرق خونــه..رادمهر دلپذیرت
داره از دست میره...رادمهر مامان تو رو خدا بیا...داره خون از دست می ده...بیا تا بلایی سرش
نیومده..
دریا خانوم تا خوات خداحافظی کن صدای بوق در گوشی پیچید..
پسر پیچاره اش..
چه حالی داشت..
فورا دلپذیر را در آغوش گرفت..با هق هق..قربان صداقه اش می رفت...
دلپذیر ناله کرد...
رادمهر گوشی از دستش افتاد...
دلپذیرش؟! دلپذیر او؟!
مادر بچه ی چهار ماهه اش؟!
غرق خون بود...
واویلا...
واویــلا...
بدبخت شد..بیچاره شد...
با خشم لباس اتاق عمل را کند..
با دو به سمت ماشین رفت..
مگر باورش میشد..عشقش..همسرش..زندگیش غرق خون باشد...
صدای ترمز ماشینش کوچه را در بر گرفت..
دوان دوان به سمت خانه دوید..
حسام خان..روزبه..رادین...و در یا خانم همه آمده بودند
مطمئن بود کار آن فرداد لعنتی اس..باید تکه تکه اش می کرد..
چرا خوشی به آن ها نمی آمد..؟!
خبر مرگ عمو احسان..اوضاع دلپذیر..چاقو خوردن خودش..و حال..
درحال را با شدت باز کرد...
کسی جرات نمی کرد به اوژانس زنگ بزند..
تا وقتی خودش بود.
تا وقتی رادمهر بود..
تمام این اتفاقات در کمتر از نیم ساعت افتاده بود..
دریا خانم از شدت گریه به خود می لرزید..
دلناز سرش را روی سینه ی دلپذیر گذاشته بود..و با اون حرف میزد..
دلپذیر را که در آن وضع دید قلبش گرفت..
نزدیکش که شد..طاقت نیاورد..با در ماندگی روی زمین افتاد..
زنش بود..زندگیش..عشقش..
اما الان وقت این چیزها نبود...عشقش الان داشت جـان می داد..
فورا اورا بلند کرد...در آغوشش فشرد و فورا به سمت ماشین راه افتاد.

****
پنج ساعت در اتاق عمل بود..


چشمش به در خشک شده بود..

قدم های تند و عصبیش را همه حس می کردند..

دریاخانوم با گریه و زاری قران می خواند..

گیتی خانم هق هق می کرد..دلناز زیر سرم بود..

انگار خوشی به آنها نیامده بود..همین چند ماه پیش بود که احسان به اتاق عمل رفته بود..

امـا الان وضع آشفته تر بود..

یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بود..مانند طپش ..بهترین بود.

دوستان رادمهر برخی شان آنجا بودند..

رادمهر آشفته بود..

دستش باند پیچی شده بود..

تاب نیاورده بود و مشت محکمی به دیوار کوبیده بود..

عصبانی بود..خشمگین بود...نگران بود..

کسی مگر می توانست آرامش کند این مرد مغرور را؟!

سر همه داد کشیده بود...

آن رادمهر مغرور و منطقی سرهمه ی پرسنل داد کشیده بود...

که اگر بلایی سرزنش بیاید..یک مو از سرش کم شود..کل این بیمارستان و پرسنلش را به آتش خواهد

کشید..

کلافگی..نگرانی از سر و صورتش می بارید..

لباسهایش نامرتب بود و به خون آغشته شده بود..

یکی از دکتر ها اطلاع داد بچه ی مرده را از بطنش خارج کرده بودند..

طاقت نیاورد این مرد محکم..

سرخورد کنار در اتاق عمل..

سرش را روی پاهایش گذاشت...

دقایقی بعد صدای گریه های بلند و مردانه اش پیچید

جگرش آتش گرفته بود...

برای زنش...بچه ای که هرشب با عشق با او سخن می گفت..

آنچنان با درد گریه می کرد..که دل همه برایش خون شده بود...

همه گریه می کردند..

حتی حسام خان...

حتی پرستار ها..

هر کسی که می آمد و می رفت..

می شناختن این دکتر جنتلمن زیادی مشهور از انگلیس آمــده را..همه می شناختنش...

آوازه اش همه جا پیچیده بود...

چه بلایی سرش آمده بود..که این چنین داغان بود؟

ای وای وقتی که یک مرد گریه کند

یعنی سیگار هم دیگر دردی از او دوا نمی کنــد..

گریه هایش سوز داشت..

دریا خانوم: بمیـرم برای پسرم...بمیرم برای گریه هات مادر..نبینم این روزا رو..بمیرم برای دلت..برای

عشقت..برای دل خون شده ات مامان..

کسی باورش نمیشد رادمهر با این همه غرور گریه کــند..

انگار با این گریه های مردانه ارج و قرپش خیلی بالا رفته بود..

همه درکش می کردند...

عاشق بود...

جان میداد پش آن در اتاق عمــل.

گیتی خانوم: ای خدا ! کی این دختر میخواد رنگ خوشبختی رو ببینه..لعنت بهتون..به زمین گرم

بشینن ...اونایی که چشم دیدن این بچه ها رو ندارین..چشم دیدن زندگی خوبش و ندارین..

رادین اشکایش را پاک می کرد..

برادر بزرگش داشت گریه می کرد..

مگر چقدر دلپذیر را دوست داشت؟!

حسام خان به سمت رادمهر رفت..

کنارش نشست..شانه های مردانه اش را در بر گرفت و او را به آغوش کشید.

رادمهر با صدای خش دار پراز بغض نالید: بـابــا..چی از جونـم میخوان؟!..چی از جون زندگیم میخوان؟!

کیه که راحتم نمی ذاره؟! آسایش و ازم گـرفته؟! زندگی من معلقه..رو هواست...بابا..زندگی من اون

توه...بچم و کشتن..بچه ای که داشت چهار ماهه میشد..جون گرفته بود..

و گریه امانش نداد...

چه دل پری داشت این مرد..

حسام خان محکم پسرش را به خود فشرد..

اصلا کلمه ای بود که منتاسب حال او باشد..

خراب تر از این حرف ها بود..

خودش هم بیصدا برای دختر قشنگش اشک میریخت.

بد خواه زیاد داشتند..قبول داشت..

کسی طاقت خوشی شان را نداشت..

ساعاتی بعد عمل به اتمام رسید ..دکتر مرشدی از بهترین جراحان که از استادان رادمهر در انگلیس پ

بود خسته از در اتاق بیرون آمد...

فقط و فقط به خواست رادمهر این عمل را انجام داده بود..دانشجوی محبوبش..

رادمهر فورا از جا پاشد و با نگرانی پرسید: چی شد دکتر؟!

دکتر دستش را روی شانه ی رادمهر گذاشت لبخند خسته ای زد و گفت: خطر رفع شده پسرم..

همسر مقاومی داری..فقط برای بچت متاسفم..انگار خدا به حال توی عاشق رحم کرد..چون

اگه چاقو چند سانت این ور تر میخورد خطر فوت برای همسرت هم وجود داشت..ببخشید که اینقدر

صریح گفتم..چون خودت دکتری..خوشبحال زنت..که همچین عاشق دلخسته ای مثل تو داره..

خدابرای هم نگه تون داره..

صدای نفس راحتی را که رادمهر کشید را همه شنیدند..خدا رو شکر دلپذیرش سالم بود..

با حسام خان تماس گرفتند...

فرداد را پیدا کرده بودند..با یکی از دوستان قدیمی اش که پلیس بود تماس گرفت..و با عجله از

بیمارستان خارج شد..

***
بچه ها اون پستی که دریاخانوم میره خونه و دلپذیر رو توی اون وضع می بینه نصفه اومده..توی پستی که بعد از اون گذاشتم ادامه شو بخونین..ویرایشش

کردم..
پست بعدی پست آخره....

***

لبخندی زد و ازدوستش تشکر کرد..فرداد و فریان را دستگیر کرده بودند..به جرم تهدید و چاقو کشی..
قصد داشتند از شهر خارج شوند که حسام خان زود به فکر افتاده بود و اقدام کرده بود...
با دیدن فرداد کشیده ی محکمی در گوشش نواخت..این پسرک زندگی پسرش را داشت متلاشی
میکرد..چیزی نگفت..چون لیاقت نداشت..فریان با نفرت به حسام خان خیره شده بود...جرایم زیادی
داشتند..خودش خوب می دانست..قطعا زمان زیادی را باید در زندان می ماندند.
به سمت بیمارستان راه افتاد..خبر بهوش آمدن دلپذیر را که شنیده بود..خداراشکر کرد..
***
ابراز دلتنگی شان تمامی نداشت..حق داشتند ..تا نزدیک مرگ رفته بود و بازگشته بود..
به قول دکتر مرشدی خدا به قلب عاشق رادمهر رحم کرده بود وگرنه...
آخرین نفر رادمهر وارد شد..
چه اوضاعی داشت..چشمانش دو کاسه خون شده بودند..لباس هایش خونی بودند..شلوارش خاکی
بود..
آیا اوضاعش می توانست بهتر از این هم باشد؟
به سمت دلپذیرش رفت..
کنار تختش نشست و بوسه ای روی پیشانیش نشاند.
رادمهر: زندگی من حالش خوبـه؟!
دلپذیر با صدای گرفته ای که انتظار نداشت گفت: خوبـم.
رادمهر: جایت درد نمی کنـه؟!
دلپذیر با بغض دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: رادمهر،جاش خالیـه..دیگه نیستش.
چشمان رادمهر رنگی از غم گرفت و گفت: غصه نخور قشنگـم،میدونی اگه نبودی رادمهر چه بلایی
سرش می اومد؟! نیست و نابود میشد؟!
بعد با لحن متفاوتی که پراز شیطنت بود گفت: دلــت بچـه می خواد؟! خودم درخدمتـتم خانومم،اصلا
نگران اونـش نباش !
دلپذیر خنده ی آرامی کرد که رادمهر با عشق گفت: فدای خنده هات.
دلپذیر سرش را پایین انداخت : چقده تو پرویی آقاهه...اصلا بچه بی بچـه...
رادمهر: نخیــرم..خودت خواستی دیگه باید جورش و بکشـی عزیزم.
و هردو خندیدند و ندانستند که کسانی که پشت در اند از این خنده ها زندگی شان را می گیرند.
دلپذیر وقتی نگاهش به دست رادمهر افتاد گفت: رادمهـر.دستت چی شده؟! دعوا کردی؟!
رادمهر: چیزی نیست خانومم.
دلپذیر: رادمهر بگو!
رادمهر سرش را به زیر انداخت و با یاد آوری ان ساعات لعنتی گفت: یه مشت زدم به دیوار!
دلپذیر فهمید..می شناختش..برای هیچکس جز او از کوره در نمی رفت..هیچ کس..
دلپذیر حالش بهتر و بهتر میشد..درد سختی بود..امـا با خوبی های رادمهر فراموش میشد..
همین که یک شوهر چون او داشت بسش نبود؟!
***

***
شش ماه بعد

دلپذیر

سال داشت تحویل میشد و رادمهر هنوز توی حموم بود..سرش شلوغ بود..محکم به در کوبیدم و گفتم: به خدا اگه سال تحویل شه من می دونم و تو ها گفته باشم!

صدای خندونش اومد: چشم خانومم...من یه نیم ساعت دیگه بیرونم..

با حرص گفتم: رادمهـــــر!!!

رادمهر: جانم؟! چی می خوای..؟!

بعد قهقه ی بلندی زد..

ست لباس های سفید و سورمه ای رو براش گذاشتم روی تخت و کنار سفره نشستم..

پنج دقیقه کمتر مونده بود.

بوی خوشی توی بینیم پیچید..

رادمهر تند تند از پله ها پایین اومد...

ای من به قربونت برم..

آیه الکرسی ای براش خوندم و فوت کردم.

رادمهر: ببین خانومم چه کرده!

من: نمک نریز..دیر اومده واسه ما بلبل زبونی ام میکنه آقا!

رادمهر دستش و دورم حلقه کرد و بوسه ای روی گونم نشوند و گفت: این آقا قربون خانومش هم میره و بابت تاخیرش عذر خواهی ام می کنه..افتــاد؟!

دوتامون به خنده افتادیم..

دقایقی بعد تلویزیون شروع کرد به خوندن دعای تحویل سال و من و رادمهر همصدا شدیم باهاش

یا مقلب القلوب و الابصار

ی دگرگون کننده ی قلب ها و چشم ها

یا مدبر اللیل و النهار

ای گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها

لبخندی به هم زدیم و دو جمله ی پایانی رو با عشق خوندیم.

یا محول الحول و الاحوال

ای تغییر دهنده ی حال انسان و طبیعت

حول حالنا الی احسن الحال

حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما

با صدای توپ سال تحویل رادمهر به طرفم اومد و بوسه ای مهمونم کرد و منم به گرمی جوابش و دادم

رادمهر: سال نو مبارک خانومم.

من: سال نو توهم مبارک عزیزم..

رادمهر نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت: آرزوی من توی دعای سال تحویل بود.. "ای تغییر دهنده ی

حال انسان و طبیعت حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما"...زندگیم و عوض کردی..

حالم و عوض کردی..حالم و خوب کردی..و از خدا خواستم که بهترین حال رو به ما ببخشه.

چقدر دعا با دل هامون هماهنگ بود..

دست بردم به زیر میزو برگه ی آزمایش و در آوردم..جلوی رادمهر گرفتم..رادمهر با تعجب نگاش کرد..

چند دقیقه بعد لباش به لبخندی باز شد و بوسه بارونم کرد: خدایا شکرت..دیگه هیچی ازت نمیخوام..ای جــان..بابا شدم...خدایا ممنونتم..وااای ..

با تعجب به حالاتش نگاه کردم

بعد اومد جلو و محکم بغلم کرد

اخمی کردم و گفتم: رادمهر افــتاد !!!!

رادمهر : چی افتاد؟! توهم یادگرفتی از من هی دم به دقیقه می گی افتاد؟اره عزیزم؟!

من: عزیزم..بچمون و می گــم.

و دوتامون با صدای بلندی خندیدم..

چقدر شاد و سرخوش بود..

علاقه به بچه رو تو چشماش می خوندم..خدایا شکرت که بهمون لطف کردی..

رفت بالا و چند دقیقه بعد با گیتارش برگشت..با عشق تو ی چشمام زل زد.

من: اینطوری نگام نکن..خجالت می کشم

رادمهر: ای جـان !

لبخندی زدم..دستم و دور بازوش حلقه کردم و گفتم: مرد مغرورم..عاشقتم !

لباش به لبخند شیرینی باز شد و سر خوش گفت: چقدر امروز خبرای خوش میشنوم...

بعد دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: بـابـایی..من عاشق مامانتـم..حتی بیشتر از خودش..دوتاتون و میپرستم..زندگیمین..این آهنگ رو هم برای تو می

خونم...که نفسمی..هم برای مامانت
که عشقمـه..
بعد دستاش روی گیتار لغزیدندو آهنگ زندگی رو نواخت.

بی اعتمادم کن به همه ی دنیا اینکه با من باش

کنار من تنها.کنار من تنها.کنار من تنها

از اولین جملت فهمیده بودم زود عشق های قبل از تو سو تفاهم بود

اونقد میخوامت همه باهام بد شن.با حسرت هر روز از کنار ما رد شن.

حالم عوض میشه

حرف تو که باشه

اسم تو بارونه

عطر تو همراشه

اون گوشه از قلبم

که ماله هیچکس نیست

کی با تو آروم شد

اصلا مشخص نیست

بی اعتمادم کن به همه ی دنیا اینکه با من باش

کنار من تنها.کنار من تنها.کنار من تنها

از اولین جملت فهمیده بودم زود عشق های قبل از تو سو تفاهم بود



حالم عوض میشه

حرف تو که باشه

اسم تو بارونه

عطر توهمراشه

اون گوشه از قلبم

که ماله هیچکس نیست

کی با تو آروم شد

اصلا مشخص نیست



حالم عوض میشه.

حرف تو که باشه

اسم تو بارونه

عطر تو همراشه

اون گوشه ازقلبم

که ماله هیچکس نیست

کی با تو آروم شد

اصلا مشخص نیست

با تموم شدن آهنگ که با تموم وجود برامون خوند..روی صورتش خم شدم و بوسه ای روی لباش نشوندم.

من: رادمهر..همیشه باش..بمون پیشمون..من و بچه ات..هیچ وقت تنهامون نزار..

رادمهر خیره به چشمام نگاه کرد و گفت :من کنارتونم..و نمی ذارم آب تو دلتون تکون بخوره...قسم میخورم..دلپذیر..تو امروز بهترین هدیه ی دنیا رو بخشدی..با

وجودت یک بار حالم و دگر گون کردی
و حالا با اومدن این کوچولوی بابا..بازم حــالم عوض شد.

و دوتامون باهم به خنده افتادیم.



پایان

نویسنده: delpazir_98i

روز: دوشنبه

ساعت: پنج و بیست و دو دقیقه ی بعد از ظهر


کلام آخر:خوب دوستان عزیزم،حالم عوض میشه با تموم ضعف ها و نواقصش ..با تموم خوبی ها و بدی
هاش تموم شد..کار اول بود و به طبع خالی از اشکال نبود..تشکر می کنـم از همه ی کسانی که
تا آخر همراهم بودن..بهم دلگرمی دادند و تنهام نذاشتند..گاهی پست نمی ذاشتم و حرصتون
و در می آوردم ..ببخشید اگه خیلی از جاها بهتون نچسبید..من تمام تلاشمو کردم..گروهی
که درست کردم باز هستش...اگه جلد رمان و توی صفحه ی اول نذاشتم و ندیدینش حتما توی
گروه میذارمش..خیلی با عجله درست شده البته...خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم راجع به رمان
توی پروفم بذارید..معلوم نیست که رمان بعدیم کی باشه..ولی انشالله با یه کاری بهتر بر می گردم..
بازهم از کسانی که پای ثابت رمان بودند چه کاربر و چه مهمان تشکر می کنـم .... رمان که واسه
دانلود رفتن توصیه کنید و دانلود کنیدها..بالاخره حقی هست که باید ادا بشه (امردیگه ای نیست؟!)

شوخی کردم!!!
خوب دیگه وقت رفتن رسیده..عاقا خوبی بدی دیدید حلال کنید..تارمان بعدی خدانگه دارتون..یاعلی
یه خواهش از مدیر: اگه امکانش هست نظر سنجی رو تایک هفته نبدین اگه نه که موردی نداره.




مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط faegheh در تاریخ 1393/03/14 و 10:46 دقیقه ارسال شده است

Salam Bebakhshid chera post akhari edame matlab nadare???r
پاسخ : kodom?roman?age romane k dareشکلکشکلک

این نظر توسط maede در تاریخ 1393/02/14 و 18:02 دقیقه ارسال شده است

سلامممممممممممم عسیسم اگه لطف کنی و عکس شخصیت ها رو هم بذاری ممنون میشم.شکلک
پاسخ : باشه گلمشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
من زاده ی ماه بهمنم .. غـــــــرورم را به راحتی به دست نیاوردم که تو خُــــــردش کنی..! غرور من اگر بشکند .. با تکه هایـــــش شـاهرگ زندگی ات را خواهد زد..!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • امام رضا علیه السلام
  • ♥---♥ ديوونه هاي امير تتلو ♥---♥
  • مهدی جون:)
  • عشق وبی کســـــــی
  • تنهـــــــــا!
  • هندز فری تغییر صدای موبایل
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • *Ooدهـــــکـــــده چت*oO
  • ❤❤ True Love Stories Never Have Endings ❤❤
  • شاید برای تو،شاید برای دلم
  • عاشقانه ها
  • قرار نبود..
  • زҐٍ زمـﮧا ـﮯ פر شب (السایی)
  • ღ♥عشــــــــــق شیشــه ای♥(الی جــــونم)ღ
  • ❶๖ۣۜAຖԵi_๖ۣۜlOvξ
  • بزرگترین سایت عاشقانه
  • ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان
  • بیاتوعزیزم دم در بده
  • وبلاگ هواداران احسان علیخانی
  • ♬قـــــروقـــــــــــاطـــــــــــے♬
  • ملودی دانلود
  • ◕‿◕ غم و غصه تعطیل ◕‿◕
  • اتریس
  • IRS Download
  • نگــــــــــاه دانلــود
  • gozine2
  • تــتــلــــــــــــــ♥ــــــــــیتی هـــا
  • music & dance
  • famous stars
  • تتلو & طعمه عشق همیشگی
  • بازدید
  • رمان فا
  • ... وبلاگ رسمی الناز شاکردوست ...
  • مادرچت
  • سایت هواداران امیرتتلو
  • جم موزیک
  • سایت رسمی طرفداران نویسنده fereshteh27
  • کتاب ها و دل نوشته ها
  • یکی بــود یــکی نــبود !
  • لحظات زنـدگی من !
  • هرچی بخوام
  • *Oo°بآزیآفت مغز هآ*oO°
  • عـاشقـانه هـای تنهـایـی
  • پـــــارس چت
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 73
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 179
  • بازدید ماه : 791
  • بازدید سال : 3,715
  • بازدید کلی : 85,790
  • کدهای اختصاصی

    دريافت کد :: صداياب
    _

    کد ِکج شدَنِ تَصآویر

    .