loading...
◕‿◕ FaCe KoOoOb ◕‿◕
proud Hear Of Stone بازدید : 2565 شنبه 06 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
من: راحیل من تو رو میبینم دیگـه...

راحیل با خـنده:البته که می بینی من و !چقدر مشتاق دیدنمی عزیزم!میدونم میخوای ازم به خاطر وجود پرند تشکر کنی.

من: راحیــــــل !!! معلوم هست دوروزه کجــا غیبتون زده؟!

راحیل: بابا این بنده خدا بزرگ خاندانـه..سکته کرده..همه منتظرن بمیره یهو دیگه نرن این همه راه و دوباره برگردن..روزبه همش میگه زودتر برگردیم..امـا من قبول نمی کنـم..حالا که فرصت خوبیه منم سوء استفاده می کنـم..مرخصی ام اینقدر طلب دارم که دو روز هیجی نیست..بچه هام که از

خداشونــه..دبیرانباشن! البته رادمهر صبحی زنگ زد به روزبه..ماجرای خرابکاری هایِ عزیز دلم و گفت میگفت چقدر اعصابت و خورد کرده..دلــی یه بوهایی حس کردمـا..فکر نکـن دورم خبر ندارم از ماجرااز تو که خیالم راحــته...رادمهر ام که انگار توجهش جلب تو شده..اومدم باید همه چی رو برام مفصل

تعریف کنی!

من: شما بحث و عوض نکــن..عاشق شدن برادرت ارزونیت..من دیگـه برم تا اینـا از سر و کول هم بالا

نرفــتن.

راحیل: فـدای تو بشـم..جبران می کنم به خدا..بهترین زن داداش دنیایی..خداحافظ..!

من:باید جبران کنی..خداحافظ!

ساعت حدودای سه و چهار بود که رادمهر برگشت..بعد از یکم استراحت همش تلفنی صحبت میکردمن موندم این بشر کلا" اهل بیکاری نیست..بارهـا دیدمش که شب ها بیدار مونده..زیاد استراحت نمیکرد..خوابش خیلی سبک و کوتآه بود..یه چرت کافی بود براش..زندگی کردن توی خارج این اخلاق

و بهش داده بود..البته اوقات بیکاری ام داشت..باشگاه رفتن و شنا و کوه و خلاصه خیلی از چیزای دیگـه که تازه داشتم از رادمهر کشف می کردم..همه بخشی از کارهای رادمهر بود.

رادمهر گفت زنگ زده به چند تا از دوستاش ..همشون با خانوماشون بودن..و البته دکتر بودن..

رادمهر باهاشون هماهنگ کرده بود که بیان با کمک هم این فرش..رو که خرابکاری پرند بود میشستیم به رادمهر گفتم شاید ناراحت بشن که میخوایم ازشون بیگاری بکشیم امـا مثل اینکه استقبال کردن..

توی لندن با رادمهر آشنا شده بودن..البته زودتر از رادمهر اومده بودن ایران..

یه بلوز مدل مردونـه..پوشیدم..قسمت سینه اش تور سفید داشت..رنگش سبز فسفری بود..یکم ملایم تر از فسفری البته..یه شلوار غواصی میشکی رنگ ام پوشیدم..موهامم همه با کش محکم بستم..فقط چند تا تار ازشون و آوردم و جلو و به سمت پشت گوشم هدایت کردم..آرایش کمی کردم


و با زدن ادکلن سریع اومدم بیرون..

رادمهر پایین بود..توی حیاط..فرش و پهن کرده بودن روی زمین..هوا عالی بود..دورتادور حیاط گل و گیاه واینا بود..همیشه ام بوی خوبشون به مشام آدم میرسید!

ده دقیقه ی بعد دوستای رادمهر رسیدن..!

من و رادمهر رفتیم به استقبالشون..

یکی شون که پسر دکتر نجم خودمون بود..فعلا دکتر عمومی بود و میخواست تخصص بگیره..اسمش سبحان و زنش المیرا..المیرا ام که دانشجو بود..رشته ی ادبیات فارسی..

بعدی فربد و نامزدش آرزو..فربد ام متخصص گوش و حلق و بینی بود ..نامزدش ام دکتر عمومی..و آخری ارسلان ومبینـا..ارسلان مهندس معمار بود ولی زنش دکتربود..داشت تخصص قلب و عروق و میگرفت ..هم رشته ی رادمهر بود..

خوب و خوش اخلاق بودن..خیلی ام مهربون بودن..با من زود گرم گرفتن و البته کلی ام تعریف کردن..موهام خوشگله و چشمام و اینا..منم که خرکیف شدم..!!!

لباساشون و عوض کردن و با یه "یا علی" شروع کردیم..

هر کسی یه تیکه رو میسایید..منم فرچـه رو گرفته بودم و از عمق دل و با تمام وجودم سعی داشتم در جهت از بین بردن لکـه ها..

البته با المیرا و مبینا و آرزو حرف میزدیم..

المیرا: به نظر من که رادمهر نمونه ی کامل یه مرد خودساخته است..

آرزو: همینطوره..میدونی دلپذیر ..رادمهر همیشه همه ی کاراش و خودش انجام داده..موفقیتاش .پیروزی و خلاصه همه چی..جوری بود که فربد و سبحان همیشه وقتی می لنگیدند اولین جایی که سراغش و میگرفت خونه ی رادمهر و البته خود رادمهر بود ارسلان هم مثل رادمهر خودساخته بود..و مکمل هم بودن...

من: آهـان..جالب شد..خوب یکم بیشتر آمـار رادمهر و بدید به من ،چه دخترایی تو زندگی رادمهر بودن

تا حالا؟!

با این سوالم یهو جا خوردن..البته مبینا کمتر از المیرا و آرزو..

مبینا : عزیزم یهویی پرسیدی..خوب ببین دخترای زیادی توی زندگیش بودن..رادمهر به خاطر موقعیتی که داشت..چه ظاهری ..چه اجتماعی و چه مالی..خوب قطعا" باید خیلی ها بوده باشن..

آرزو با شیطنت گفت: البته تو خیالت راحت باشه..درسته رادمهر دوست از جنس دخترش داشت..امـا تعداد شون زیاد نبود..بیشتر دوستای رادمهر اجتماعی ان..ولی رادمهر زیاد اهل پا دادن نبود..چه اولا..چه این آخریــا..!!!

المیرا: دلپذیر جون من راستشو بهت میگـم..اینا تو لفافه حرف میزنن..حالا ریا نشه ها..ولی رادمهر به اضافه ی شوهرای ما..ماشالله به زنم به تخته هرجـا می رفتن کشته مرده میدادن..صمیمیی ترین دوست رادمهر تانیا بود که بعد یه مدت بهم زدن و تانیا ازدواج کردش!

از لحن آرزو که آمیخته ای از شوخی و جدی بود خندیدم..درسته اولش ترسیدم..امـا همین که گفت ازدواج کرده خیالم راحت شد..الان تنهـا نگرانی من فریــان بود!!!

فربد: شمـا خانومـا چی باهم پچ پچ می کنین..نکنــه دارین زیر آب مارو میزنین!

ارسلان: برادر من ما زیر و رومون که یکیـه! دلشون ام بخواد..!!!

مبینا: آخـی ..سردیمون نشـه یه وقتی!

المیرا:می چاییم یهو!

فربد: سعیمون بر اینه که نچایید..چه میشه کرد..لقمه های بزرگی هستیم..!

من: آقایون برای خودشون نوشابه کم باز کنن!!!

سبحـان:دلپذیر خـانوم..شما هم به جرگه اینا پیوستین..رادمهر داداش زنت و اغفال کردن!رادمهر که تا حالا توی سکوت و البته لبخند محو ما رو نگاه می کرد که در حین کارکردن کلکل می کنیم،به حرف اومد و گفت:کجاش و دیدی ! زنِ شمـا که انگشت کوچیکـه ی "زن من" نمی شـه..دلپذیررو درس میده،شمـا نگران زنای خودتون باشین!!!
با این حرف رادمهر همه خندیدن.

رو به رادمهر گفتم: عزیــزم ،شما یکم آبـروداری کـن ! دیدار اولـه!

این دفعه همه به لحن من خندیدن ولی رادمهر یه نگاه خاص و عجیبی بهم انداخت.دوباره مشغول کار شدیم..جمع صمیمی شده بود و همه زود گرم گرفتیم..پرند ام خواب بود..چند دقیقه یه بار دست از کار میکشیدیم و شروع می کردیم به کل کل !کم کم فرش شستنمون میون شوخی و خنده داشت تموم میشد..اب و باز کردیم تا فرش و آب کشی کنیم..شیطنت وجودم گل کرد ..شیلنگ آب و گرفتم به طرف رادمهر و تو یه حرکت کل هیکلش و خیس

کردم!!!

با این کارم دخترا از ذوق جیغی کشیدن و همین سر آغازی بود برای آب بازی..

هرکسی شوهر خودش و خیس میکرد..یهو مردا اومدنم وشیلنگ و از ما گرفتن و مار خیس کردن..

جیغ میکشیدیم و فرار می کردیم..

تموم موهام و لباسام خیس شده بود..

المیرا شیلنگ و بازور گرفت و همه رو دوباره خیس کرد..

تا مردا میخواستن شیلنگ و بگیرن چهارتایی بسیج میشدیم و بازور نمی ذاشتیم شیلنگ و بگیرن..این وسط قیافه ی رادمهر برام دیدنی شده بود!

قیافه اش شده بود شبیه پسر بچه های تخس و شیطونی که خرابکاری کردان..آب از موهاش میچکید

موهاش شلخته روی پیشونیش و گرفته بود...

یهو چشمش بهم افتاد..

رادمهر: من و خیس میکنی ؟؟؟؟

من: مــن؟؟؟ با منی؟؟؟

یهو زدم به چاک..حالا من بدو..رادمهر ام دنبالـم می اومد.

مردا رادمهر و تشویق می کردن و زنـا من و!

آخرسرم رادمهر بعد کلی دوییدن گیرم آورد..دستاش و دورم حسار کرد و با شیلنگ آب پاشیم کرد..

مردا ای ول به رادمهر گفتن و زنـا جیغی کشیدن...!!!

با کمک هم فرش و پهن کردیم و رفتیم تو که لباسام و عوض کنیم..

خیلی خوش گذشت..عالی بود امروز...

المیرا و سبحان که دم به دقیقه برای هم کری میخوندن..همه دیگه عادت کرده بودن انگـار به این کارشون..امـا برای من تازگی داشت..

یکی دوساعت بعد قورمه سبزی خوشمزه ی گلاب خانوم و زدیم تو رگ و همه عین جنازه افتادیم..آخر شب همه بعد از یه چرت..علی رقم اصرار های زیادی که من و رادمهر کردیم نموندن و گفتمنفردا باید حتما به کارشون برسن! که

نیم ساعت بعد راحیل و روزبه هلک و هلک اومدن دنبال شاهزاده خانومشون..

احساس می کردم راحیل قیافه اش عوض شده..یه نگرانی ای رو تو نگاهش می دیدم..امـا وقتش نبودو حتما" باید ته توش و در می آوردم..بعد ازکلی تشکر راحیل و روزبه به بهانه ی خستگی رفتن..

من و رادمهر ام از فرط خستگی زیاد بدون کلمه ای حرف اضافه رفتیم و خوابیدیم..البته من بیهوش شدم.

***

از ماجرای قالیشویی مـا یه هفته ای می گذشت..از صبح اومده بودم دانشگـاه..دوتا امتحان سخت ومهم داشتـم..بعد از دانشگاه ام مستقیم رفتم بیمارسـتان..رادمهر بیمارستآن نبود امروز..دانشگاهم که کلاس نداشت..احتمالا می رفت تا پیگیر کارهای شرکت داروسازی ای که قراربود با دوستش

تاسیس کنن بشه و ببینه اوضاع در چه حالـه.

امروز خیلی سرمون شلوغ بود..یک لحظه ام استراحـت نداشتیم..منم مدام هی از این بخش میرفتم اون بخـش..شادی ام که رفته بود پیش دکتر جعفری یه سری از چیزا رو آموزش ببینه..بقیه ی بچـه هام هرکدوم به کاری مشغول بودن..

بعد از کلی دوندگی واز این بخش به اون بخش رفتن کمی سرمون خلوت شد..با بچـه ها رفتیم کمی استراحت کنیم..

نیلوفر: آخـی ..مـامـآن..جونم در اومد امروز

سمـانه:این بیمار تصادفیه رو دیدین امروز..بنده خـدا..مثله این که ضربه مغزی شده.

من: اره..دیدم خانواده اش چیکار می کردن..سرباز بوده..میره سربزنـه به نامزدش..نمیدونی چه گریه ای می کرد دختره..

شادی: آخـی..گنـاه داره..حالا نگفتن مقصر کدوم ماشین بوده؟!

من: مقصر اینا نبودن..یه ماشین سواری بوده با سرعت بالا..راننده ماشین سواری ام دست و پاش شکسته امـا این پسره بیشتر از همه صدمه دیده چون پشت فرمون بوده.

سمـانه:خانواده اش کل بیمارستان و گذاشتن رو سرشون..

من: اره..آخرش دکتر نجم کمی آرومشون کرد.

نیلوفر: حالا این بحثا رو ول کنین ببینـم..دلپذیر خانوم..جنابعالی چرا حلقه دستته؟؟!!! نامرد تو شوهرکردی؟؟؟

من و شادی به هم نگاه کردیم..چند وقتی بود که حلقه دستم می کردم..به شادی ام گفته بودم..ازوقتی که فهمیدم رادمهر رو دوست دارم..این حلقه رو گذاشتم برای تعهد دادن به عشقی که بهش دارم..امـا مطمئنم که هدف رادمهر اینکه اینقدر مشکلات نداشته باشـه..چه دانشگاه چه بیمارستان

البته چندان هم تاثیری نداشت..زمزمه هاش پیچیده بود که رادمهر ازدواج کرده..امـا بقیه میگفتن که حتی یه بارم زنش و ندیدن..چقدر حرص خورده بودم..دوست داشتم فریـاد میزدم که ایها ناس منم زنش..هرکی میخواد بیاد با هم دوئل کنیم..امـا حیف که شدنی نبود.

باید یه جورایی سربسته جواب میدادم که نه دیگ بسوزه نه کباب.

من:راستش همه چی یهویی شد..یه دفعه پیش اومد..

سمـانه با ذوق پرسید: طرف کیـه؟! چند سالشه؟! خوشگله؟!

خواستم حرف بزنم که شادی زودتر از من گفت: پسر عموشـه..بیست و هشت سالشه..خوشگل ام هست..خیلی..جذابـه در حد مرگ..کمی تا قسمتی مغرور..

نیلوفر: وای راست میگی شادی؟! دلی اسمش چیه؟! عکسشو نداری؟! دارم میمرم از فضولی.

من:اسمش..خوب اسمش..رادمهر..الان ازش هیچ عکسی ندارم.

سمـانه: رادمهــر..آخــی..اسم دکتر آریـا فـر ام رادمهــره..چه جالــب!!! بعد یهو انگار چیزی به ذهنش رسیده باشـه تند گفت: دلپذیر تو فامیلت چی بود؟!

با درماندگی گفتم: آریــا فـر!

نیلوفر جیغی کشید و اومد طرفم.یه نیشگون محکم از بازوم گرفت و گفت: دلپذیــر...بیشعــور..دکتر آریافر شوهرته؟! هـآن؟!

دیگه همه چی لو رفته بود.

شادی ام ساکت بود..کاری از دستم بر نمی اومد.

سمـانه: ای کثافت..نامـرد..میگم چرا رو نمی کی؟! دست رو چه کسی ام گذاشتی..دلپذیر دکتر آریا فر فوق العاده اس..همیشه میگفتم خوش به حال زنش..چون همه چی تمومـه..

با لبخند به حرفاشون گوش میدادم..نمیتونستم بیشتر از این توضیح بدم..نمیتونستم هرکسی رو ازجیک و پوک خودم با خبر کنم..درسته سمانه و نیلوفر دخترای خوبی بودن..امـا این دلیل نمیشد که بیام کل اسرار زندگیم و رو کنم..با همه گرم میگرفتم..راحت بودم..ولی با هرکسی اسرار ام و در میون

نمی ذاشتم.

ده دقیقه ی بعد دوباره کارارو از سر گرفتیم..ساعت شیش بعد از ظهر شده بود که شیفتمون تموم شد..البته اسم شیفت و خودمون روش گذاشته بودیم..هنوز مونده بود که اینجا ثابت بشیم..بعد از دوره باید یه سری امتحانات و میدادیم..و اگـه خدا خواست میتونستیم اینجـا مشغول به کار

بشیم..و ثابت بمونیم..مدتی بود که خبری از پریـا نبود..بیمارستان نمی اومد زیاد..سرش گرم بود .بعد از اینکه رسیدن خونـه رفتم یه دوش گرفتم..یه زنگی ام به زن عمو و مامان زدم..مدتی بود که

به خاطر مشغله ی زیاد کمتر میدیدیم هم و..امـا رادمهر خودش همیشه به هردوشون سر میزد.فدای رادمهر ام بشم من..که اینقدر بادرک و با شعوره..

رادمهر خونـه نبود..هنوز از شرکت بر نگشته بود..آخـه چرا اینقدره اکتیو و فعاله؟! من اگه یه روز به اندازه ی رادمهر کار می کردم و فعالیت داشتم..تا یه هفته بخور و بخواب و استراحت کردنم حتمی بودباید یه ساعت اینا میخوابیدم بعدم میرفتم باشگـاه..خیلی احتیاج داشتم بهش.


***

ساعت هفت و نیم به زور بیدار شدم..اینقدر خوابم می اومد که حد نداشت..موهام نمدار بود هنوزدورم پخش و پلا شده بود..یه تاپ سورمـه ای جذب پوشیده بودم با یه شلوارک مشکی..خمیازه کشان از نرده ها سر خوردم و رفتم پایین..یه صداهایی می اومد از پایین..توجهی نکردم و رفتم.

دستشویی..گلاب خانوم و شوهرش همه ی کارها رو صبح که ما نبودیم انجام می دادن و بعد میرفتن خونشون..خودم گفته بودم بهشون..اونـا هم نیاز داشتن که پیش هم باشن..چقدر کار آخـه..یه آبی به سر و صورتم زدم و اومدم بیرون..

داشتم میرفتم به سمت آشپزخونـه که یهو در حال به شدت باز شد!!!!!
ا هول برگشتم عقب ..از صحنـه ای که دیدم قلبم ریخــت..
رادمهر با سر و صورت خونی در حالی که یه دستش به بازوش بود و مـدام ازش خون می اومد،بیحال دم در ورودی افتاده بود..

تند تند و با نگرانی دوییدم سمتش..

چه بلایی سر رادمهر ام اومـده بود؟؟؟

دکمه های لباسش کنـده شد بود.

پیرهن سفیدش خونـی شده شـده بود..موهاش آشفته بود..گوشه ی لبش خونی بود..شلوار مشکی رنگش به خاک آغشته شده بود..

بیحال روی زمین افتاده بود...

با نگرانی و استرس گفتم: رادمهــر؟!چی شده؟! تو رو خـدا؟! چه بلایی سرت اومـده؟!

رادمهر با صدای بی حال و آرومی گفت:چـاقـو خوردم!

من: چــی؟! چاقـو خوردی؟! از کی؟! چرا؟!

رادمهر یه لبخند بی جونی زد که به هرچیزی شبیه بود جز لبخند وگفت: آروم بـاش دختـر،میگم برات!

رادمهر یهو دستشو از روی بازوی خونیش برداشت که جـا خوردم .

بلند گفتم: یــا خـــدا !!!

با هول و اضطراب رفتم سمت جعبه ی کمک های اولیــه..آوردمشون..با قیچی پیراهن سفید و خونی شو از دور زخـم پـاره کردم...به دیدن خون عادت کرده بودم امـا تاب دیدن رادمهر رو با این وضع نداشتم خون ریزیش خیلی شدید بود..با گاز استریل اطراف زخم و تمیز کردم..ممکن بود خون ریزی داخلی کنه

بعد از تمیز کردنش دوطرف جایی که چـاقو رفته بود توش و رو گرفتم یه پارچـه ی تمیز روش گذاشتـم و با بانداژ دور بازوش پیچیدم..خون ریزیش خیلی شدید بود..لحظه به لحظه داشت دردش بیشتر میشد..آروم زیر بازو شو گرفتم و گفتم:رادمهر ..می تونی راه بری؟!

رادمهر سرتکون داد ..آروم بلند شد..میدونـم داشت درد می کشید...به سمت مبـلا رفتیم..نشوندمش رو مبل سه نفره..دراز کشید..کوسنی رو گذاشتم زیر بازوش و با عجلـه رفتم بالا..در کمدش و بازکردم و یه پیراهن آزاد جلـو باز آوردم..بقیه ی پیراهن و باز کردم ..بدن عضله اییش باعث میشد حواسم

پرت بشـه ..امـا الان فقط رادمهر مهم بود..آروم دستشو توی پیراهن کردم..رادمهر بدون هیچ حرفی خیره به حرکاتـم نگـاه می کرد..که با هول و عجله و اضطراب بود..تند تند رفتم سمت تلفن و اورژانس و گرفتــم..گفتن سریع می رسیم..رادمهر چشماش و بسته بود..رنگش لحظه به لحظه بیشتر میپرید..

بازم اون بود..بدنش مقاوم بود..و گرنـه باید تا الان بیهوش میشد..

رفتم سمتش..پایین مبل زانـو زدم و دست آسیب دیدش و تو دستم گرفتم..دست راستش بود..

نبضش و گرفتـم..نامنظم میزد..

آروم صداش کردم: رادمهـر..رادمهــر..خوبی؟! ..یه حرفی بزن؟! دارم میمیرم از نگرانی!!!

چشماش نیمه باز بود..

دستش و گذاشت روی دستم و آروم فشار داد و گفت: خوبـم عزیزم! تو آروم باش !

با عزیزم گفتنش گرمی خاصی زیر پوستم دوید..

میدونستم چه دردی رو داره تحمل می کنـه..چون هر چند لحظه یکبار اخم می کرد..این اورژانس لعنتی پس کجـا بود..خواستم برم دوباره زنگ بزنم که در و زدند..

امروز ام گلاب و شوهرش نبودن..فرستاده بودمشون برن بیرون یه هوایی بخورن.

سریع رفتم بالا و با هول یه مانتو پوشیدم و یه شال انداختم دور سرم..موهای فرم ام آشفته بود..الان مهم رادمهر بود..

رفتم سمت در..با برانکارد اومدن..یه گروه چهار نفره بودن..

تند تند اومدن سمت رادمهر..

چشماش و بسته بود...با دیدن برانکار صورتش در هم رفت و گفت: خودم میتونـ..م ..بی.یام...

با تحکم و اخم گفتم: یعنی چی خودم میــام؟!آقا شمـا توجـه نکــن..اینجـام دست برنمی داره !

تو ماشین آمبولانس نشسته بودم و دست آزاد رادمهر تو دستم بود..

دکتر اورژانس گفت که به موقع به دادش رسیدم ..و کارهای اولیه رو انجـام دادم..بابا ما خودمون دکتر بعد از این ایم دیگـه..!!!

دستش سرد بود..چشماش و بسته بود..

تو ترافیک گیر کرده بودیم..

این اصلا" به نفعش نبود..

دکتره مدام به راننده میگفت زودتر یه راهی پیدا کنـه..

میگفت اگه زودتر نرسیم ممکنـه خونریزیش عمیق بشه و خونریزی داخلی کنـه..زخمش کاری بود..

ده دقیقه بود که توی ترافیک گیر کرده بودیم..

گوله گوله اشک میریختم..

دست رادمهر رو محکم چسبیده بودم..

چشماش و بسته بود..

با صدای لرزون گفتم: آقـــا..زود باش..دکتـــر..شمـآ یه چیزی بگـــووو ..

دکتر گفت: به خودتون مسلط باشین خانوم..نگران نباشین..

با عصبانیت گفتم: نگــران نباشــم..دکتر..شوهر من داره از دست میره...نمی بینین چقدر خونریزش شدیده. دکتـر..خواهش می کنــم...

چند دقیقه بعد راه رو برامون باز کردن..دم به دقیقه چکش می کردن..

دستش سرد سرد بود..

نبض شو گرفتن..ضعیف میزد..رنگش پریده و بی حال بود..

تند تند نفس میکشید..

خون ریزیش قطع شده بود..

دستش و بالاتر از قسمت های دیگـه قرار داده بودن..

همچنآن اشک می ریختم..

خدایا ..

کی این بلا رو سر رادمهر آورده؟؟

بیهوش شده بود..

رسیدیم..

با هول روی برانکارد گذاشتنش و رفتیم سمت اورژانس..

نمی دونم چرا این اشکـای لعنتی قطع نمی شدن..

***

سه چهار ساعتی بود که بیمارستان بودیم..

بیحال روی یکی از صندلی ها نشسته بودم..

خطر رفع شده بود..

شانس آورده بودیم..

"خونریزی سرخرگی" خون ریزی داخلی ای بود که رادمهر دچارش شده بود..

دکتر گفته بود..کافیه یک دقیقه دیر تر میرسیدیم..اون موقع شدیدتر میشد..نمی شد کاریش کرد..

خونریزی داخلی اگه خیلی شدید باشه باعث مرگ بیمار میشه..

دور از جون رادمهر..

دیگـه چیزی نمونده بود که نذر نکرده باشم..

چشمام ام که اینقدر گریه کرده بودم باز نمیشد..
خداروشکر ..بدنش مقاومت کرده..و زود بهش رسیدگی کردن..تصور اینکه بلایی سر رادمهر می اومدهم وحشتناک بود..

اینقدر نگران بودم واضطراب داشتم که نمی دونستم چی پوشیدم..یه شلوار آبی گل گلی..یه مانتو

مشکی و شال صورتی..یعنی خدای تیپ بودمـا!

هرکسی که رد میشد از کنارم یه نگاهی میکرد..توجهی نمی کردم..مهم نبود!

بعد از اینکه خطر رفع شد رفتم و با زن عمو تماس گرفتم..خونـه ی بابا اینا بودن..مثل اینکـه

قرار بود بابا بره یه سفر برای بستن یه قرار داد کاری..عمو ام می خواست بره که بابا نذاشت..

وقتی به زن عمو گفتم بنده خدا اونقدر هول کرد ..گریه اش گرفته بود و هی میگفت نکنه چیزی شده و من نمیگم..خیالشون و راحت کردم..خودم نمی دونستم چی دارم میگم..اینقدر که گیج بودم..

کمتر از نیم ساعت همه ریختن تو بیمارستان..

مامان..زن عمو..راحیل..حتی دلناز داشتن گریه می کردن..لابد زن عمو گفته بلایی سر رادمهر اومده و اینا باور کرده بودن..

من وکه با این وضع و چشمای پف کرده دیدن دیگـه بد تر شده بود..آخر سر با اصرار و گریه های زیاد

تونستن رادمهر رو ببینن..بیهوش بود هنوز..

سرم درد می کرد..

زن عمو اومد جلوو بغلم کردو گفت: چه بلایی سر خودت آوردی مامان؟!

من: چیزیم نیست..

زن عمو: عزیز دلـم..خدایا شکرت..الهی شکر..دیگه خیالم راحته از تو! ..این همه بیقراری و گریه برای رادمهر..این همه نگرانی..و هول و عجله همش نشونه ی دوست داشتنه..خدا حفظت کنـه..

با خجالت سرم و انداختم پایین..دستم برای زن عمو رو شده بود..مامان پرسید: دلپذیر..نمی دونی کی این بلا رو سر رادمهر آورده؟!

من: نه مامان..رادمهر اینقدر حالش بد بود که نمیشد چیزی بپرسم..

بابا: خدانگذره ازش هرکی بوده..ببین چه بلایی سر این پسر آورده!

عمو: به هوش که بیاد ته و توش و در میاریم..

راحیل بی حال روی یکی از صندلیا نشسته بود و روزبه داشت سونه هاش و ماساژ میداد..بیحال تر ازاونی بودم که برم حالش و بپرسم..

خواستم بلند شم که برم تو حیاط بیمارستان یه هوایی بخورم که یهو چشمام سیاهی رفت..صدا

جیغی شنیدم..ودر آغوش کسی افتادم..

***

آروم چشمام و باز کردم..

یه نگاهی به اطرافم انداختم..دستم تو دست بابا بود..و زن عمو بالای تختم ایستاده بود..دست دیگه ام سرم بهش وصل بود..

تازه یادم اومد که چی شده..

با هول و نگرانی پرسیدم: بابا..رادمهـر..

بابا لبخند مهربون و پدرانه ای زد و گفت: نگـران نباش بابا...خوبــه...نیم ساعت پیش به هوش اومـده

بعد آروم پیشونیم و بوسید و چیزی زیر لب گفت که نشنیدم..

زن عمو اومد جلو و اونم گونه ام و بوسید..مهربون گفت: دختر قشنگم..تو خیلی ضعیف شدی..به خدا بیشتر از رادمهر نگران تو ام..ترسیدم اتفاقی نیوفتاده باشه..اینقدر این ور و اون ور رفتی که فشارت افتاده..

بعد رفت سمت یخچال کوچیک کوشه ی اتاق و کمپوتی رو باز کرد ویه قاشق گذاشت توش!یه قاشق وگرفت سمت و گفت: بخور عزیزم!

نمی تونستم چیزی بخورم..امـا نخواستم دستش و کوتاه کنم..قاشق و از زن عمو گرفتم وخوردم.بعد از دوسه قاشق ..دیگه نتونستم بخورم.

به زن عمو گفتم: میخوام برم پیش رادمهر!

زن عمو لباش به خنده ی قشنگی باز شد و گفت: میبینیش عزیزم..از وقتی به هوش اومده مدام سراغت و میگیره..رادین که گفت بیهوش شدی میخواست بلند شه بیاد پیشت..به زور نگهش داشتیم خدایا شکرت که زنده ام و دارم این روزا رو میبینم.

سرم که تموم شد آروم بلند شدم ..بابا کمکم کرد و از تخت پایین اومدم..طاقت نداشتم..باید

می دیدمش..

رفتیم سمت اتاقش..

تو بخش بود..

همه جمع شده بودن..

نمی تونستم ببینمش..

رفتیم جلوتر..

زن عموام پشت سرمون بود..

رادین تا چشمش به من افتاد گفت: بفــرمـآ..اینم سس دلپذیر..صحیح و سالم..خودش دیگـه اومد!دیدمش..روی زخمش باند پیچی شده بود..کمی رنگ و رو به صورتش برگشته بود امـا نه خیلی..همه رفتن کنـار..چشمش که بهم افتاد..با دیدن رنگ و روم..و چشمای قرمز ام..که بارها گفته بود


اشک نریزم..باعث شد اخمی به صورتش بیاد..خواست چیزی بگـه که رادین با لحن شادی گفت: زن داداش چه تیپی زدی..ماشالله..لا حول و لاقوه الا بلا..بعد یه فوت کرد و گفت: شلوار گل گلی آبی..مانتوی گل و گشاد مشکی..شال رنگ و رو رفته ی صورتی..با چی دمپایی خوشگل پلاستیکی قرمز..میترسم چش بخوری زن داداش..!!!
همه خندیدن..

بابا گفت: رادین؟! به دخترمن حرف میزنی؟!

زن عمو سریع گفت: دخترم بنده خدا رنگ به روش نمونده بود..اینقدر هول بود و اضطراب داشت که حتی به لباساشم توجـه نکرده..چشماشم که یه کاسه ی خونـه..من می دونـم..به خدا چشمتون زدن..دوتا گوسفند نذر کردم..رادمهر که خوب شد اداش می کنیم..اینقدر حسود زیاده..

با این وجود که خودم براشون صدقه میزارم و اسفند دود می کنم بازم..هستن کسایی که چشم دیدن رادمهر و دلپذیر و ندارن..اینقدرم که این دوتا به هم میان باعث شده خیلی ها دق کنن.

همه به لحن زن عمو خندیدن..

مامان ام حرفاش و تایید کرد .

رادمهر چیزی نمی گفت ..با اشاره ی عمو همه کم کم از اتاق بیرون رفتن..

چیزی که برام عجیب بود حالت های راحیل و گوشه گیریش بود..پرند ام که نبودش..با رفتن همه رفتم جلوتر..نشستم روی صندلی کنار تخت رادمهر...

رادمهر با دیدن چشمای پف کردم اخمی کرد و آروم گفت: باز گریـه کردی؟!

چیزی نگفتم و نگاش کردم..

هنوز اخمش باز نشده بود.

من: مهم نیست!

رادمهر: دِ مهمه که میپرسم..چرا برای چیزای الکی میذاری اشک از چشمات بچـکـه؟!

من: چیـزای الکــی؟! من تو اون وضع تو رو دیدم..دست تنها..با این همه خون ریزی..تو ترافیک..

خون ریزی داخلی داشتی..میدونی..اگـه..اگـه..دی ر تر ..میرسوندیمـت..خدای نکـرده..میم..

فکر این که رادمهر برای ثانیه ای نباشـه..دوباره باعث شد بغض کنـم..امروز تموم حساب و کتاب هایی که داشتم و بهم ریختـم..!!!

سرم و انداختم پایین..خواستم بلند شم..که رادمهر با دست آزادش دستم و گرفت ..فشار دستش اونقدری بود که بنشونتم روی صندلـی..

هر جایی رو نگاه می کردم غیراز تو چشمای رادمهـر.

من تحمل این همـه نزدیکی رو نداشتم..

به والله نداشتم..

دستشو زیر چونه ام گذاشت..و به عادت همیشگیش بالا آورد

نگـاش کردم..

دوباره رنگ نگاهش عوض شده بود

چشمـاش طوسی شده بود..

یه طوسی شفاف و براق..

خوب نگام کرد.جز جز صورتم رو..

منم نگاش کردم..

تا تک تک اجزای صورتش یادم بمونـه..

حسود میشدم..

این که این نگاه جذاب ..به چشمایی غیراز چشمای من خیره شه..

این که این صدای گیـرا..با احساس کسی رو غیر ازمن صدا کنـه..

اصلا کسی بود در حدش باشـه..

لیاقتش و داشته باشه؟؟؟
حسرت می خوردم
"حســــــرت !
یعنے رو بـﮧ رویــــــــمـ نشستـﮧ اے
و باز خیســـــے چشمـــانـــمـ را
آن دستمال خشکــ بے احساس پاکــ کنــــد .
حســــــرت !
یعنے شانـﮧ هایت ، دوش بـﮧ دوشــــــمـ باشد
اما نتوانـــم از دلتنگے بـﮧ آن پناه ببـــــــرم.......
حســــــرت !
یعنے تــــ ــــو
کـﮧ در عین بـــــــــودنت داشتنتــ را آرزو مے کنــــــــم . . .”

صدای پرستار رو از پشت سر شنیدم: خـانوم شمـا که هنوز نرفتین..
برگشتم عقب و گفتم: من که تازه اومـدم..خانوم پرستار ما مصدوم داریم..نیاز به روحیه دهی داره..
پرستاره خندید و گفت: والا تو خودت بیشتر از شوهرت نیاز به روحیـه داری..
بعد رو به رادمهر گفت: نمی دونین که چیکار کرده خانومتـون..اول که اومدن تو فکر کردم دیونه ای چیزیـه..البته دور از جون ها..با این لباسا هم خنده ام گرفته بود هم ناراحت بودیم ..اینقدر ام چشماشق رمز بود و پف کرده بود..که بیشتر از شمـا احتیاج به ویزیت شدن داشت..بنده خـدا اینقدر گریه کرده
که کل دکترا بسیج شدن و اومدن تا به شما برسـن..به دور از شوخی می گـم..خیلی به هم میاین خدا برای هم نگـه تون داره..خـآنوم شما ام پنج دقیقه ی دیگه بیا ..تا الانشم پارتی بازی کردم.
پرستار که رفتم سکوت کرده بودم..دوست نداشتم همه چیم و رادمهر بدونـه..درسته دوسش داشتم امـا از شکستن غرورم می ترسیدم..
خیلی ها گفته بودن ما به هم میـایم..حرفای زن عمو و پرستاره باعث خجالتم شده بود..منی که اهل خجالت کشیدن نبودم..امـا می ترسیدم از عصبانیت رادمهر..بگه این مسخره بازیـا چیه..که قراره من وطلاق بده.خوب یادمـه که می گفت تو یه فرصت مناسب مقدمـه چینی میکنـه برای طلاقمون.
سرم و که بالا گرفتم نگاه رادمهر رو دیدم که خیره بود بهم..این مرد حتی توی بدترین شرایط ام ابهت و غرور شو داشت..
حتی حرف زدنش ..اگه با مهربونی بود بازم تحکم داشت..
رادمهر: دلپذیر!
اینجوری که صدام می کرد..دلم می خواست فقط و فقط بگـم جـانم..این روزا چقدر نسبت به قبل مهربون تر شده بود..نه همیشه..امـا این شرایط خاص ام که باعث مهربونیش شده بود..بازم کلی بود..کاش رادمهر رو نمی شناختم و می گفتم همش از روی علاقه است..به زور جلوی خودم و گرفتم
که نـگم جـانم.
من: بلـه..
رادمهر: خنده داره خودم یه عمر جون بقیه رو نجات دادم..حالا باید یکی دیگه جونـم و نجـات بده..ممنون که بودی..خیلی اذیت شدی..برو خونـه استراحـت کـن!
حتی الانم دست از غذ بازی بر نمی داره..انتظار داره خودش جون خودش و نجـات بده..امـا بابت تشکری که ازم کرد جون تازه ای گرفتـم..
باید می رفتم خونـه و تا بیشتر ازین مسخره ی این جماعت نشدم لباسام و عوض می کردم..خصوصـا
وقتی که میدیدم..حتی رادمهر ام تا چشمش بهم می افته نگاهش می خنده.
***
یه هفته ای بود که از ماجرای چـاقـو خوردن رادمهر می گذشت..تو این مدت تمام همکارا و دوستا و دکترا و خلاصه هر کی که رادمهر رو می شناخت به ملاقاتش اومده بودن..وقتی که می خواستم برم از بیمارستان تا کسی متوجـه نشه که من زن رادمهر ام ..با واکنش شدید رادمهر رو به روشدم..
می گفت که دیر یا زود باید همه من و می دیدن..این که از نشون دادن من به بقیه هیچ ترسی نداره و هیچ کسی حق نداره حرفی بزنـه یا توهینی بکنـه..این زندگی شخصی خودشه و به کسی مربوط نمیشـه..
نمی تونم تو صیف کنـم که چقدر شاد شده بودم..چقدر احساس غرور می کردم..امـآ عکس العمل اونـا خیلی جـالب بود..خیلی ها شوکـه شده بودن..اونـایی که برخوردشون با من زیاد ام جالب نبود..از وقتی که فهمیده بودن زن رادمهر ام چقدر با احترام رفتار می کردن..
دکتر جعفری و شوهر اش ام اومده بودن..چقدر ذوق زده بود .. این که اونی رادمهر باهاش ازدواج کرده کسی نیست..جز مـن!!! چقدر تعریف کرده بود..و جمله ای که اخیرا" میشنیدم.."چقدر به هم میاین"
اینقدر شلوغ شده بود که رادمهر بنده خـدا نمی تونست لحظه ای استراحت کنه..می گفت من که به کسی جز سبحان نگفتم..امـا همین سبحان ام کافی بود که کل بیمارستان و خبر دار کنـه..
دلم نمی خواست که این احترام ها فقط به خاطر رادمهر باشه..هرکسی ارزش و احترام خاص خودشو داره..نه این که فقط به خاطر اون به من احترام گذاشته بشه..البته همه اینجوری نبودن..
مهم تر از همه واکنش دکتر صالحی بود..وقتی که وارد شد به عینه دیدم که رادمهر شدیدا" اخم کرد.و به من اشاره کرد تا کنار تختش بایستـم.
صالحی که اومـد تو اول چشمش به من افتـآد ..بعد رادمهر رو دید..شاید فکر کرده اومدم ملاقات..امـا برخورد همـه طوری بود که صالحی رو به شک انداخـته بود..اولش خیلی خوب و مهربون با هام حال و احوال کرد..اخمـای رادمهر اونقدر شدید شده بود که میترسیدم یهو کاری کنـه..
با حرفی که دکتر جعفری زد..که دکتر و خانومش تا وقتی که حال رادمهر خوب خوب نشده احتیاجی نیست بیان بیمارستان..دیدم که صالحی با شک به من نگـاه کرد..تو این لحظه از شانس خوب صالحی زن عمو اومد و بدون توجـه به بقیه من و عروس خودش خطاب کرد و کلی قربون صدقه ام رفت..
به عینه دیدم که رنگ صالحی پرید و با دیوار یکی شد..وقتی رادمهر ازدم یه لیوان آب خواست..بهش که دادم..نگاه خاصی بهم انداخت و فشار خفیفی به

دستم که برای دادن لیوان به اون
دراز شده بود وارد کرد..این حرکت از چشم صالحی دور نموند..و احساس کردم الانـه که غش کنـه..

چند لحظه یکبار نگاهی از روی ناباوری به من می انداخت..دلم سوخت براش..مرد خوبی بود..میدونستم شک شدیدی بهش وارد شده..

صورت قرمز شده از خشم و رگ متورم رادمهر باعث میشد فکر کنـم یه چیزایی بینشون اتفاق افتاده صالحی که تقصیری نداشت..مقصر ما بودیم..که همه

چی رو پنهان کرده بودیم.
بعد از این کـه وقت ملاقات تموم شد..همه رفتن..فقط صالحـی مونـده بود..قیافه ی پـکر و درمانده اش خنده دار بود..بیشتر موندنـم

جایز نبـود.
.پس اشاره ای به رادمهر کردم و اومدم بیرون !!!

***
دانـای کـل

آخر وقت بود...همه ی کارها را کرده بودند..ارسـلان شریک خوبـی بود..درست بود او ام مشغله کاری داشت..امـا سرش به اندازه ی رادمهر شلوغ نبـود..از

بیکاری خوشش نمی آمـد..از پیشنهاد رادمهر
استقبال کرده بود..چه کسی بهتر از رادمهر..امـا هدفشـان از تاسیس شرکت پنهان مانده بود..

اینکـه داروهای خاصی را که قیمت های سرسـام آوری داشتند تولید کنند..هماهنگی های زیادی می خواست..امکـان تو لید هر نوع دارویی وجود نداشت..به

خاطر همین رادمهر گفته بود تا جایی که
امکانش هست ،خودشان تو لید کنند و آن هایی که امکـان تولیدش نیست..را با کشورهایی که تولید

کننده هستند هماهنگی کرده و خریداری کنند..و به قیمت بسیار کمی توزیع کنند..همه ی این هاانگیزه هایی بود که در ذهن رادمهر می چرخید..بیمارانی را

که می دید برای پول بالای داروهایی
که قیمتشان بالا است جـان خود را از دست می دادند ..باعث میشد به شدت فکر رادمهر را به خود مشغـول کند..

با این کار هم میتوانستند توشه ای برای آن دنیا جمع کنند و هم کمکی به این بندگان خدا!رادمهر همیشه با خود می گفت..این که خودش در بهترین امکـانات

و در رفاه کـامل باشد..امـا برخی
ها شام شب نداشته باشند..این همه اموال را می خواست چه کـار؟!

نه این که پول بد باشد..با برنامه ریزی هایی که می کرد..الـان میلیارد ها پول فقط در یکی از حساب هایش بود..آن هم بدون این که کمکی از عمو یا پدرش

گرفته باشد !


امروز نه بیمارستان داشت نه دانشگاه..وقت خوبـی بود که سری به شرکت تازه تاسیس شان بزند.حساب و کتاب ها و کارهایشان را که کردند..ارسـلان کاری

برایش پیش آمـد و رفت.


رادمهر نیم ساعت بعد..بعد از راست و ریست کردن کارها عزم رفتن کرد..صداهایی می امـد..توجهی نکرد..کیفش را برداشت..خواست بیرون بیایـد که کسی

از پشت او را کشید..

تا رادمهر به خودبیاید با سرعت چاقـو را در بازویش فرو کرد..درد داشت..خیلی..امـا رادمهر ام قوی بود..و مقـاوم!

برگشت عقب..چهره ی آشنایی نداشت..از بازویش خون زیادی بیرون می رفت..

طرف تا خواست فرار کنـد..رادمهر به سرعت به سمتش دویید..بازویش تیر کشید..بچـه سال میزد..

پیرهنش را از پشت کشید..و پسر را به طرف خود بر گرداند..

با عصبانیت و خشم داد زد: از دست من می خوای فرار کنـی بچـه؟؟؟ بگو کی اجیرت کرده بیای رو من چاقو بکشـی؟؟؟ هــان؟؟؟

پسر به تته پته افتاد..به زور به بیست میرسید..امـآ فرز بود..با آن سرعتی که چاقو را در بازوی رادمهرفرو کرد..اجـازه نداد رادمهر به خود بیاید و ببیند چه شده.

پسر:هــ..هیچـ..کی ..آ قـــ..ا
صورت رادمهر از خشـم قرمز شده بود..یقه ی پسرک را در دست گرفت و فریاد کشید.

رادمهر: ببین بچـه..واســه من کــاری نداره ..بــرم تحـویلت بـدم به پلیـس..میــدونــی بایــد چـند مـآه بــری زنــدان؟؟؟؟ بــه نفعـته زود تر بگــی..کــی اجیــرت

کـرده؟؟


پسره : نــه ..آقـ..ا..ت..و رو خـ..دا..اگـه بگم..آقا ..بد..بختــ..ام میکـنـ..ه..

رادمهر از شدت خشم با صدای بلند ..در حالی که داشت درد زیادی را تحمل می کرد فریاد زد:

دِ لعنتـی..تو زبون آدم حالیت نمیشــه..نـه؟!..بگــو ببــینــم..اون کثــافتــی که بـراش کــار می کنی کیه؟؟..بگــو تـا بـلایی سـرت نیــاوردم بچـه..!!!

پسرک که از صدای فریاد رادمهر ترسیده بود به گریه افتاد و گفت: باشـه آقا ..می گم..میگـم..آقـا به خدا..مـ..ن کاره ای..نیستـم..مـادرم مریضـ..ه..آقـا"فـــرداد"

گفت پول می دم بهت..ده میلیون
..با این ده..میلیــ..ون..زندگـ..یمون زیـر و رو میــشد..گفت..گفت..بیام به شمـا چـاقــ..و بـزنــ..ام..اولش..قــبـ..ول نکردم..امـا

وقتــ..ی که گفت..بیست..میلیــ..ون میدم بهت..قبول کردم..آقــا تو رو خــدا
من هیچکـاره ام..به خـدا همش ..بــ..ه خاطــ..ربدبختــ..یمون..به

خاطر
مـادرم..بـابــام..معتــاده..آقــآ..می دونـــم..شمـا مردی..خیلی..معلـومـه..از تیپ و قیــافت..از وجناتت..از شخصیتت..آقـافرداد..با چنــان..حرصـ..ی در

مـورد شمـا حرف میزد..مطمئن بـودم..کــ..ه شمــا بایـد آدم حسابی
باشیــ..ن..آقـا..تو رو قــرآ..ن..جـون مـآدرت..جون زن و بچــ..ه ات !!!

از حرفهای پسرک صداقت می بارید..میدانست..حدسش را می زد..آن فرداد لعنتی داشت از حسادت زیـاد می مرد..بـاید اینقدر با او نـرم تا نمی کرد..

یقه ی پسرک را ول کرد و و تهدید کنـان گفت: کـافیه ..فقـط یک کلمـه ..یک کلـمـه از حرفـات دروغ باشـه..در این صـورت بایـد برای خودت دنبـال پیدا کـردن قبــر

باشـی..بـه اون فــرداد لعنتـــی ام بگـو
اگـه مردی..خودت و نشــون بـده..البتـه بعید می دونــم اون کثـافــت یه جـو مردونگـی تو وجــودش بـاشــه..بگــو دور و

بر خــانواده ی مــن نپلــکـه..که زنــده نمی مونـه..بعد با صدای بلند تری
رو به پسرک گفت: افـــتاد؟؟؟؟

پسر از روی ترس سری تکــان دادو با سرعت به سمت بیرون از شرکت فـرار کـرد..

***

رادمهـر لحظه به لحظـه حالش بدتـر می شــد..

بیحـال و نزار روی یکی از صندلی هـا نشست..نمی توانست به کسـی زنگ بـزند..اگـر به مادرش می گفت که بنــده خـدا بلایی سرش می آمـد..باز هم فکر

کرد..بابا و عمو که سر کـار بودن..امروز قرار
داد داشتن و سرشـان شلوغ بود باید کارهـای رفتن عمو را برای بستن قرار داد فراهـم می کردند.

باز هم فکر کـرد..باید خودش را به خـانه میرسـاند..دلپذیـر تنهـا کسی بود که می توانست او را کمک

کنـد..به او هم که علاقه ای نداشــت پس حتمـا" نگرانی ای در کار نبود و به راحتی می توانست خود را کنترل کنـد..فورا" با آژانسی نزدیک به شرکت تماس

گرفت..پنج دقیقه ی بعد سوار شـد..راننده با دیدن حال رادمهر
می خواست از رساندن او سرباز بزند..امـا با چک پنجاه تومانی ای که رادمهر روی داشبورد او

گذاشت
مجـاب شد و بی هیچ حرفی به سمت آدرسی که رادمهر گفته بود راه افتآد..اگرچه نگاه های عجیب و تعجب آمیز راننده را که چند لحظه یک بار

نثارش می کرد را نمی شد نادیده گرفت..بی حال تر
از آنی بود که به این چیزهـا فکر کنـد.

با بی حالی مسیر را تا سالن طی کرد..فشـاری که به بازویش آمـده بود باعث شد

با شدت در را باز کند..کنترل خود را از دست دادو نقش زمین شد.

چشمان بیجانش دلپذیر را دید.با آن تاپ و شلوارک سورمـه ای رنگ و موهای فر اش که دور ش پخش شده بودند..صورتش برق میزد..و لپ هایش قرمز شده

بود ..احتمالا حمام بوده.


رادمهر را دید چند لحظه ای مـات مـاند..

با شتاب و عجـله و نگرانی به سمت رادمهر آمـد و با ناباوری به اون چند لحظه ای نگـاه کرد..

با نگرانی از او سوال کرد..

رادمهر جـا خورد از این همه نگرانی ای که در چهره ی دلپذیر موج می زد، وقتی که گفت "چاقو خوردم"

به سمت جعبه ی کمک های اولیـه رفت..

چه حالی پیدا کرده بود این دختـر..این که بیاید و زخم او را بانداژ کنـد..اینقدر مسلط و البته با نگرانی...به سمت مبل هدایتش کرد و کوسنی زیر دستش

گذاشت..نبضش را گرفت..


اولیــن باری بود که دلپذیر از حرفه ی پزشکی اش در مقابل او استفاده می کرد..حتی می دانست باید زیر دست او بلندی ای بزارد تا مبادا کار به خونریزی

داخلی بکشد..




درد می کشید..

زخم عمیق بود..

امـا چقدر لذت بخش بود برایش..آن صدای پر از نگرانی..

همین باعث شد تا رادمهر در میان آن همه درد ..یک "عزیــزم" با تمام وجودش بگوید..

نهایت احساساتش شاید همین جـا بود!!!

تا به خودش بیاید دلپذیر با اورژانس تماس گرفته بود..

چقدر لذت برده بود ..صدای پراز تحکم دلپذیر را..انگـار با این لحن حرف زدن را از خود او یاد گرفته بود

توی ماشین آمبولانس بود..بیحـال و بیحـال تر میشد..نمی دانست چرا این راه اینقدر کش آمـده..

می دانست زخمش اینقدر عمیق است که کارش به خون ریزی داخلی کشیده..

چشمانش را بسته بود..

نزار بود حـالـش..

صدای عصبانی و سرشار از نگرانی دلپذیر را می شنید..ابراز نگرانی اش..از اینکـه کار رادمهر به خونریزی داخلی کشیده..

با این حـال رادمهر خوب می دانست که این بدن مقاومش اجـازه ی پیشروی بیشتری را به زخم نمی

دهد.

کم کم بیهوش شد ..

به هوش که آمـد همه ریختند تو..

چهره های گریان مادرش و بقیـه..

و پراز نگرانی پدرش..و ..بقیه..

دریـاخانوم به سمتش آمـد و با ملاحظه در آغوشش کشید.

بوسـه ای بر پیشانی مادر زد و برای راحت کردن خیالش گفت که درد زیادی ندارد..

اصلا" مگر جواب یه یک مادر نگـران چیزی غیر از آن می توانست باشد؟!

همه که خیالشان راحت شد از ماجرای چاقو کشی پرسیدن..رادمهر خیلی ماهرانـه موضوع را به جای دیگری کشـاند..

در این میـان..نبود یکی خوب به چشم می خورد..

دِل پذیـر !!!

وقتی که از او پرسید لبخندی که مخلوطی از نگرانی داشت به لبان همـه آمـد..

نگاهش را چرخاند..شاید او را ببیند..مادرش و عمو ام نبودند..

کجـا رفته بود این دختر..

با حرفی که از زن عمو شنید جـا خورد!!!

دلپذیـر بیهوش بود!

فشارش افتاده بود..

لعنتی به خود فرستـاد..همه اش تقصر او بود!
*****
درخواست کرد که او را ببیند..

وقتی کـه آمـد ..

وقتی که او را دید..

حس و حالـش عوض شد انگـار..

چه داشت در خود مگـر این دخــتر؟؟؟

خوب نگاهش کرد..

این روزهـا عجیب دوست داشت فقط و فقط نگاهش کــند..

خودش هم نمی دانست چـرا.

شاید هم می دانست و آن غرور لعنتی به او اجـازه ی بروز نمی داد..حتـی به خودش!!!

با حرفهای بقیه..در مورد خودش و دلپذیر..به هم آمدنشـان..حرفی که از خیلی ها شنیده بود..

لباس پوشیدن با مزه ی دلپذیر..

چقدر با این لباس ها شیرین شده بود این دختـر..هنوز هم آن نگرانی دوست داشتنی را در چشمانش می دید..

عجیب خوشحـال میشد از این نگرانی ...

او که نیاز نداشت..کم محبت ندیده بود..

چه دختر هایی که برایش ابراز نگرانی نکرده بودند..اینکـه خودشـان را به او نزدیک کنند..

الحق که بعضی ها هم زیبا بودند..

امـآ آیا دلپذیر با آن هـا یکی بود؟؟؟

"دلپذیر" ی که اینقدر "دِل پذیر" بود ؟؟؟

مسلمـا نبود!!!

از قضیه ی چاقو خوردنش چیزی نگفت..

نمیخواست این حال خوبی را که پیدا کرده بود با فکر کردن با آن آدم بیشعور بد کنـد!

عجیب این روز هـا با نگاهی دیگر به دلپذیر می نگریست..

این که او "زن" اش است..

شرعی..رسمی..قانونــی..

حرفایی که به پرستار میزد پراز شیطنت بود..!

هیچ وقت را به یاد نمی آورد که اینقدر از شیطنت کسی لذت برده باشـد.

هیچ وقت!

این یک هفته ای که به ناچار بستری شده بود در بیمارستان برایش روز های خوبی بودند..

ملاقات ها که تمامی نداشت..

قشر عظیمی شان که از دسته پزشک های جامعـه بودند..

ابراز لطفشان به رادمهر زیاد بود!

رادمهری که هیچ وقت پز این زبر دست بودن..ماهر بودن..یا به قول معروف آن دستان معجزه گرش را به کسی نمی داد..


حتی یک بار هم نشده بود که از این حرفه استفاده کنـد..

این دیگران بودند که همیشه تحسین می کردند..

دیدن دکتر صالحی موجب شد..آن اخم همیشگی و مردانـه که لحظه ای از چهره ی این مرد با ابهت دور نمیشد..دوباره به چهره اش باز گردد..

این تصور که او عاشق دلپذیر است..باعث شد رگ گردنش متـورم شـود..

فکـر این کـه دلپذیر..زن او ..روزی دست در دست این آدم شـود..دیوانه اش می کرد..

اصلا" باید آن روز آروزی مرگ می کـرد!

اشاره ای به دلپذیر کـرد..!

دلپذیر خوب درک کرد و بدون مخالفت چسبیده به تخت او ایستاد..

آن لیوان آب..آن فشـار خفیفی که به انگشتان دلپذیر وارد کرد...

آن قربـان صدقه های شیرین مـادرش..

همـه موجب شده بود ..این دکتر عاشق مات و مبهوت بمـاند..

لعنتی به خود فرستـاد..

چگونه اجازه داده بود دکتر صالحی اینقدر نزد او از عشق و علاقه اش به دلپذیر حرف بزند!

حتی با خودش هم دعـوا داشت..

وقت ملاقات کـه تمـام شد..!

صالحیِ مـآت و مبهوت..نرفت!

دلپذیر فورا" اتاق را ترک کرد!

چقدر این حرف گوش کنی اش شیرین بود..

امـا نمی توانست انکار کنـد آن سرتقی و گستاخی اش را..اینکه چقدر لذت میبرد!

صالحی کمی به او نزدیک شد..

رادمهر با کمی احتیاط..از روی تخـت بلند شد..

هیچ از این مسخره بازی ها خوشش نمی آمـد..!

یعنی چـه..یکم چاقو خوردن که این همه استراحت احتیاج نداشت.

خصوصـا " برای او که طاقت لحظه ای بیکاری نداشت..

امروز باید حتمـا" خودش را مرخص میکرد!

کاری کـه باید همـان روزهای اول کرده بود..امـا ندایی که از دورن دل به او داده شد..موجب شد دست نگـه دارد!

صالحی بدون مقدمـه فورا" سر اصل مطلب رفت و با صدایی که غم در آن به خوبی موج می زد

پرسید: کـی...کی ..ازدواج کردیــن؟!

رادمهر کوتـاه جواب داد: هفت مـاه پیش!

صالحی جـا خورد: هفت ماه پیش؟! پس..پس چـرا..من توی دست دلپذیـر ..حلقه ندیدم؟!
رادمهر که از "دلپذیر" گفتن صالحی خونش به جوش آمـده بود بدون این کـه جواب سوال او را بدهـد
جدی گفت: دلپذیـر خانـوم !!!
صالحی نگاهی به رادمهر انـداخت دوباره پرسید: یعنی من این همـه مدت سرکـار بودم؟! چرا حلقه ای دست دلپذیر خـانوم ندیدم؟! چرا خود تو چیزی نگفتی؟!
تو کـه شاهد تک تک حرفایی که از سر علاقه
به اون میزدم بودی؟!پس چرا غیرتی نشدی؟!عصبانی نشدی؟! چرا عصبی هستی؟!چرا اون موقع نبودی رادمهر؟!
رادمهر بازهم به خود لعنت فرستاد!
حرصش می گرفت از خودش..
دکتر صالحی از علاقه اش به زن او آن موقع حرف میزد..
چرا بی غیرت بود؟!
مگر دلپذیر آن موقع ام زنش نبود؟!
حتی اگر دوستش نداشت باید به هرکس و ناکسی اجازه ی بروز علاقه اش را به کسی که اسمش در شناسنـامه ی اوست را میداد؟!

با همان لحن جدی و محکمش به حرف آمـد..دکتر صالحی مرد باشخصیتی بود..دکتر این مملکت بودبا اون که نمی توانست عین آن پسرکی که از او چاقو خورده یا آن مزاحمی که برای دلپذیر مزاحم تایجاد کرده بود رفتار کنـد..
رادمهر: یه سری دلایل شخصی وجـود داره که لزومی نداره توضیح بدم..به خاطر همون دلایل تصمیم گرفتیم علنی نکنیم این ازدواج رو..بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم..پس نپرس چیزی..مطمئن باش که همش دلیل داره..امـا راجع به تو..و فکر کردنـت به "زنـم" ..دکتـر..تو یه خواستگـار معمولی بودی..
کسی که به دلپذیر علاقه داشت..میدونم که نمیدونستی دلپذیر ازدواج کـرده..و بهش فکر کردی و از علاقه ات حرف زدی..چون فکر کردی مجـرده..و مانعی وجود نداره..امـا حالا.. باید" دلپذیر رو فقط و فقط به عنـوان یه شاگرد ..ببینی..دکتر..فکر دیگـه ای به سرت نزنـه..این که حتی لحظه ای به زن من
فکر کنی..به زن من و علاقه ای که بهش " داشتـی"..دیگـه آزاد نیستی..متوجهی که دکتـر؟؟؟
صالحی روی صندلی نشست..در تایید حرف های رادمهر سری تکـان داد..
با خودش که چه فکر هایی نکرده بود در این مدت..
اطمینان داشت بعد از رفتن بقیه باید حداقل منتظر یه مشت محکم از رادمهر باشـد..
چقدر خوب و منطقی برخورد کرد!
اینکـه خودش را هم مقصر دانست..
نه این که تمام کاسه کوزه ها را بشکند سر او !
چقدر این مـرد...مـــرد بود !
پیش خودش فکر کـرد چقدر لیاقت دلپذیر را دارد ..این مرد!!!
کامل بود..تک بود..خـاص بود..
مثل دلپذیر..
او هم خاص بود..
برای خودش..چه آروزهایی که نکرده بود!
برای این دختر شیطان..از ته دل..با تمام وجودش میخواست او را !
حضورش در سرکلاس او چه انرژی ای می داد به او !
کمی بیشتر که فکر کرد..تشابه فامیلی شان به ذهنش آمـد..
بی درنگ پرسید: تشـابه فامیلی تون؟!
رادمهر: دختر عمـومه!
باز هم جـا خورد..!
یادش آمد آن اوایلی را که رادمهر را دیده بود!
پیش خودش فکر کرده بود ..که چشمان رادمهر..وقتی متمایل به سبز میشد..چقدر او را یاد دلپذیر می انداخت..
فقط دلپذیر این همـه جدیت را در نگاهش نداشت..
این همه جدیت..غرور ..ابهـت..!
رادمهر همیشه برایش محترم بود..
با این که از نظر سنی تفاتی نداشتند..همسن بودند..
بازهم همیشه رادمهر را بالاتر می دانست..
معلوماتش..مهارتش..اطلاعات بالایش..
شخصیتش..
اصلا" او یک جنتلمن واقعی بود!
حتی این غرور همیشگی ای که در چشمان نافذش بود را دوست داشت!
خدارا شکر کرد !
این که دلپذیر گیر کسی آمـد ..هزار برابر بهتر از خودش !
آرام و سر به زیر رو به رادمهر گفت: مطمئن باش رادمهر !..مطمئن باش که از این لحظه من هیچ اجازه ای رو نه به خودم..و نه به این قلب لعنتی ام میدوم..که فکر کنـم حتی..من آدمی نیستم که به یه زن متاهل فکر کـنم..به کسی که ازدواج کرده.دلپذیـر خانوم فقط برای من یه شاگرده ..و البته زن همکارم و اگـه قبولم داشته باشی زن دوستم..همین!..براتون آرزو می کنـم خوشبخت شین..دلپذیر خانوم بهتـرینـه..تو ام..خوشبخت بشین!
رادمهر تشکری زیر لبی کرد.
منطقی بود..انتظارش را داشت..مثل خودش که منطقی برخورد کرد..
اصلا" اصلش همین بود!
اگه همه اینقدر منطقی برخورد می کردند که این همه مشکلات در جـامعه نبود..
با هم دست دادند و دکتر صالحی پس از عذرخواهی از رادمهر بیرون رفت..
دلپذیر همـان جا ایستاده بود..
نه!!!
نبایـد به او فکر می کرد!
رو به دلپذیر گفت: ازدواجتون و تبریک میگـم دلپذیر خـانوم !خوشبخت بشید! با اجـازه...
و رفت!
دلپذیر مبهوت به رفتن اش نگـاه کرد..
فورا" رفت داخـل..
رادمهر را دید..که به پنجره تکیه داده بود..دستش را تکیه داده بود به پنجره..حتما داشت فکر می کرد
رگ شیطنتش بالا زد !
از نوک پا قدم برداشت..
تا صدایی شنیده نشود..
آرام آرام رفت جلو..رادمهر غرق در افکار بود..
از پشت سر پخ بلندی گفت و به دنبالش قهقه بلندی زد..
رادمهر بیچاره..
انقدر قیافه اش با نمک شده بود که اشک از چشمان دلپذیر سرازیر شده بود..
رادمهرخوب نگاهش کرد..
آن چـال گوله ی لعنتی اش ..چقدر خوردنی بود!
وقتی اینقدر عمیق می خندید..
با پـــخخخخخ..بلندی که کـردم رادمهر یهـو جـا خورد..غرق در افکـارش بـود..
اینقدر قیافه اش بامـزه شده بود کـه قهقه ی بلندی زدم..ای دلپذیر به فدای خنگولیــات..آخـه تو چقدرجذابـی مـرد؟!
رادمهر خیره نگـام می کرد..
دقت کردم دیدم که داره به لپم نگـاه می کنـه..آهــا..چال گونـه ام..
عمیق تر خندیدم تا خوب به چشـم بیاد
عجیب خیره شده بود..مگـه تا حالا خندیدن من و ندیده بود..
کم کم حس کردم لبخند محوی رو لبش اومـد..
نگـاش پراز شیطنت شـد..
اومـد جلـوتر..
دستش که دور کمـرم حلقه شد نفسـم بند اومـد..
بلندی قدش باعث شده بود سایه اش بیفته رو سرم..
چی داشت میشد..
همون لبخند محـو کوچیک رو لبـاش بود..
دیگـه نمی خندیـدم..
اختلاف قدیمون طوری بود که میتونستم قشنگ به سینه اش تکیه بدم..
با دست آزادش من و بغل کرده بود..دست زخمیش به چشمم خـورد
چـرا رادمهر هیچ حرفی از چـاقـو خوردنش نمی زنـه؟!
دستشو گذاشت زیر چونـم..
سرم بالا اومـد..
لبخندشو هنوز حفظ کـرده بود..
آروم صدای فوق العاده گیرا ش و شنیدم
رادمهر: من و دست میندازی کوچـولو ؟!
ابروهـام و بالا و پایین کـردم..و سری تکـون دادم..
رادمهر روم خم شد و گفت: آره؟! از رو ام نمی ری؟!
با سرتقی گفتم: نوچ !!!!
رادمهر : خوب نیست دخـتر اینقدر سرتق باشـه !!!
من: میدونـی چیــه؟!
رادمهر پرسشی نگام کرد.
من: سرتق بودن من انتصـابیه..به مادر بزرگ مرحوم مون رفتـم..بر عکس غــرور تو که اکتـسابیـه..!!!
رادمهر خـوب مـتوجـه منظورم شد.
رادمهر یه جور عجیبی نگام کرد و گفت: خوب ! ادامـه بده...
دیدم وقت خوبیه بشنیم یکم از این غرورش بگـم..البته من خودم عاشق غرورشم امـا زیادی خوش به حالشه باید یکم دستش بندازم..
من: حالا کـه مشتاقی بیشتر میگـم...قبلش این دست گنده ات و از دور کمرم باز کـن..خفه شدم!حالا داشتم میمردم از خوشی ها!!!
رادمهر: غر نزن..می فرمودید!
من: اوم ! خوب..همیشه که حرف حـرف خـودته..به نظر هیچکی اهمیت نمیدی..اصلا" نظر نمی خوای.. خودت و بالاتر از بقیه می دونـی..فکر می کنـی هرچی تو بگی درستـه..کلا" آدم بی احساسو مغـروری هستی..!!!!
خودمم باورم نمیشد اینقدر ریلکس و با آرامش و البته گستاخانه در مورد اخلاق و رفتارش بگم بهش..
من دوسش داشتم..اصلا" مرده و غرورش..بدم میاد از مردایی که شل و ولن..یا زن ذلیل اند..مدیریت ندارن..امـا می خواستم بدونم دید خود رادمهر چـیه..چون رادمهر آدمی نبود که زیاد در موردخودش..عقایدش حرف بزنه..یا بخواد عقایدش و تحمیل کنـه..به همین خاطر کار رو سخت می کرد.
صدای خندون رادمهر رو شنیدم..
رادمهر: تو نترسیدی اینقدر راحت حرف زدی؟!
من: مـن؟! منکه چیزی نگفتـم..
رادمهر: هرچی نسبت بده که به من نسبت دادی..یکم فکر کـن ببین چیزی نمونده!!!
چشمام و به نشانه ی فکر کردن ریز کردم و گفتم: الان یادم نمیآد..تو حرف بزن خودم بعدا" همش و برات میگم..نگـران نباش!
رادمهر بنده خدا از این همـه پررویی من مات مونـده بود.
آروم از بغلش در اومدم..رادمهر رو یکی از صندلیا نشست..
چند لحظه بعد صدای جدیش و شنیدم.
رادمهر: از همون اول..از همون بچگی..انتخاب های بزرگ ..جهت دادم به اهدافم..همه و همه به عهده ی خودم بوده..مامان و بابا درسته که راهنما بودن..امـآ ..هیچ وقت جلوی استقلال من ..رادین یا راحیل رو نگرفتند..سعی کردم همه ی انتخاب ها..هدف هام..عاقلانه باشه..توی این راه از
کسایی که کاربلد بودن کمک خواستم..کسایی که آدم این کار بودند..این راه رو طی کردن..هر آدمی که ارزش کمک خواستن ..ارزش نظر پرسیدن رو نداره..آدمـای کوچیک ..کوچیک هم فکر می کنند..و اهدافشون هم کوچیکـه..
امـا در مورد احساس..قدیمی فکر نمی کنـم..این که فقط محبت باید توی رفتار باشه..ابراز هم مهمـهامـآ آیا هر کسی لیاقت این محبت رو داره؟! کسی که تا محبت می بینه سریع سوء استفاده کنـه ضربه بزنـه؟! من هیچ وقت به آدمی که لیاقتش و نداشته باشه محبت نمی کنـم..
احترام میذارم..بی ادبی نمی کنـم..امـا محبت..توجـه..علاقه..اول خانواده و افراد خاصی هست..در مورد غـرور هم که ..اگـه غرور بیجـا نباشه آدم رو به کمال می رسونه..خصوصا که مرد باید حتما" غرور داشته باشـه..من فقط ارزش کارهام ..تلاش هام..سعی هام ومزیت هام ومیدونـم..
و به اون ها توجـه می کنـم..برام اهمیت دارن..اگه خود آدم ارزشی برای داشته هاش و موفقیت هاش قائل نشه..مطمئنا" دیگران هم اهمیتی به اونها نمی دن و براشون بی ارزشه...!!!
مـردمـن! فدای این دنیای بزرگت بشـم..تمامی حرفهاش از روی فکر و تجربه ای بود که داشت..
پخته بود..تک تک افکارش..باور داشتم همه رو..می پذیرفتمشون..این که تک تک گام های زندگیش از روی فکر بوده..که باعث شده تو این سن..به جایگاهی برسه که شاید فرد دیگه ده سال بعد برسه..جراح بودن..استاد دانشگاه بودن.تو یه بیمارستان معروف کارکردن.مدیریت یه شرکت..قطعا"
همه ی اینها نتیجه ی تلاش خودش بوده.
به حرف اومـدم..جدا از شوخـی باید منم چیزی می گفتم..چقدر عقایدمون نزدیک بود به هم.
من: درستـه..همین طوره..من خودم آدمی ام که به چیزهای کوچیک قانع نمیشم..هدف والا دارم..یه آینده ی کوتـاه مدت..یه آینده ی بلند مدت..همه رو در نظر دارم..و برای این که به آینده ای که دلم می خواد برسم..همه ی موانع و از سر راهم برمی دارم..امـا برعکس تو..عاشق اینم که به همه
محبت کنـم..البته تازمانی که اون طرف اهلش باشه..اگـه باهام دشمن بشه..بد بشه..صد برابربدتر از خودش رفتـار می کــنم و حتما تلافی می کنم!!
تیکه ی آخر حرف هام و به خودش زدم..هنوزم یادم نمی ره زمانی رو که چقدر با هم کل کل می کردیم..دوتامون ام آدم کوتاه اومدن و تلافی نبودیم..و البته هنوز ام هستیم..امـا انگار با هم
کنار اومدیم.
رادمهر ام منظورام و گرفت و با لحن پراز شیطنتی که ازش بعید بود گفت: گرچـه اون مواقع همشروع کننده ..برای هر دعوایی..تو بودی..منم دیدم زیـادی علاقه داری به کل کل و حرص دادن گفتم بزار ناراحتت کنـم..خوب تو هم باید به همین چیزای کوچیک دل خوش کنی دیگـه ..نه خانوم کوچولـو؟!
+++




مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
من زاده ی ماه بهمنم .. غـــــــرورم را به راحتی به دست نیاوردم که تو خُــــــردش کنی..! غرور من اگر بشکند .. با تکه هایـــــش شـاهرگ زندگی ات را خواهد زد..!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • امام رضا علیه السلام
  • ♥---♥ ديوونه هاي امير تتلو ♥---♥
  • مهدی جون:)
  • عشق وبی کســـــــی
  • تنهـــــــــا!
  • هندز فری تغییر صدای موبایل
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • *Ooدهـــــکـــــده چت*oO
  • ❤❤ True Love Stories Never Have Endings ❤❤
  • شاید برای تو،شاید برای دلم
  • عاشقانه ها
  • قرار نبود..
  • زҐٍ زمـﮧا ـﮯ פر شب (السایی)
  • ღ♥عشــــــــــق شیشــه ای♥(الی جــــونم)ღ
  • ❶๖ۣۜAຖԵi_๖ۣۜlOvξ
  • بزرگترین سایت عاشقانه
  • ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان
  • بیاتوعزیزم دم در بده
  • وبلاگ هواداران احسان علیخانی
  • ♬قـــــروقـــــــــــاطـــــــــــے♬
  • ملودی دانلود
  • ◕‿◕ غم و غصه تعطیل ◕‿◕
  • اتریس
  • IRS Download
  • نگــــــــــاه دانلــود
  • gozine2
  • تــتــلــــــــــــــ♥ــــــــــیتی هـــا
  • music & dance
  • famous stars
  • تتلو & طعمه عشق همیشگی
  • بازدید
  • رمان فا
  • ... وبلاگ رسمی الناز شاکردوست ...
  • مادرچت
  • سایت هواداران امیرتتلو
  • جم موزیک
  • سایت رسمی طرفداران نویسنده fereshteh27
  • کتاب ها و دل نوشته ها
  • یکی بــود یــکی نــبود !
  • لحظات زنـدگی من !
  • هرچی بخوام
  • *Oo°بآزیآفت مغز هآ*oO°
  • عـاشقـانه هـای تنهـایـی
  • پـــــارس چت
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 73
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 207
  • بازدید ماه : 819
  • بازدید سال : 3,743
  • بازدید کلی : 85,818
  • کدهای اختصاصی

    دريافت کد :: صداياب
    _

    کد ِکج شدَنِ تَصآویر

    .