سعی کردم ذهنمو خالی کنم از این دختر عجیب ، چرا باید همچین دختر تو داری باشه؟ خودمم زیر همچین اتفاقی دَووم نمیارم ... گفت مادرش عاشق یکی دیگه شده؟ مگه ممکنه؟ چطور یه زن شوهر دار میتونه با وجود یه بچه عاشق کسی دیگه بشه؟ آمیتیس- اِ! اســتاد؟ رد کردید خیابونمونو که ...! همینجا نگه دارید خودم میرم . ادامه ی مطلب ..
روی صندلیش جابه جا شد و گیتارشو درست دست گرفت ، برگشتم سر جام ، باید کلاس دخترا و پسرا رو جدا کنم ، اینطوری نمیتونم کنترلشون کنم ... با اعصابی متشنج ... ادامه ی مطلب
خندمو خوردم : خب خانم کوچولو کارت کی تموم میشه؟
پوفی کردو گفت : همین الان تموم شد! باید به بابا زنگ بزنم بیاد دنبالم .
نگاهی به در آرایشگاه انداختمو پیاده شدم : من دم درم خانمی ،...ادامه ی مطلب ..
کش و قوصی به تن داغون و خسته م دادمو رو به هنرجوها گفتم : خسته نباشید بچه ها! میتونید برید .
همه سر خوش از جا بلند شدن ، میون همهمه ها خسته نباشید کوتاهی گفتن و از کلاس بیرون رفتن ، بعد از خالی شدن کلاس ، منم بیرون رفتم ، الان فقط دلم یه استراحت حسابی میخواست ، همیشه پنجشنبه ها 4 ساعت کلاس آموزشی پشت سرهم داشتمو یه جورایی وقت نفس کشیدن نداشتم ... ادامه ی مطلب ..
با سلام و درودی دوباره ... ما باز اومدیم با یه رمان جدید ...
میدونم جدیدا یه تاپیک رمان زده بودم ، ولی خب ...
من خلم میخوام دوتا رمانو باهم ادامه بدم و با هم تمومشون کنم ...
این چهارمین رمانم محسوب میشه ...
انشاالله که خوشتون بیاد ...
اسم رمان : زیاد بــالــو پـَـرِت دادم!
نویسنده : ...zahra...
ژانر : عاشقونه ، اجتماعی
لوکیشن : تهران - ایران
خلاصه رمان :
یه پسرایی هستن که ...
شلواراشون نه خیلی براشون بزرگه نه خیلی کوچیک!
ابروهاشون فابریک خودشونه ...
همونایی که نه لکسوز دارن ، نه کمـری ...
اما مـرام دارن!
چشمشون همه جا کار نمی کنه ...
دنبال موی بلند و چشم آبی نیستن ...
پسرایی که موزیکـ های خارجی رو بدون معنی کردن حفظ نمیکنن!
الکــی پُــــز نمیـــــدن!
پاتوق شون مهمونی و شیشه و انواع مشروبی جات نیست ...
اونایی وجودشون آخرِ معرفته ...
بی ریا، با خدا ، مهـربون و با مسئولیتن!
آدم می تــونه بهشون تکیه کنه ...
کنارشـون آرامش داری ...
کنـارشون باشی یا نباشی حواسشون به بقیه دخترا نیست ...
و همه ی آدم ها رو مثل هـم نمی بینن!
این جور پسرا خیلی مـردن ، خیلی تکن ، خیلی خاصن ...
خیلی شوخن و گاهی جنگولکـ بازی در میـارن!
ولی احساس شون قویه ...
آه که بکشن خدا دنیا رو واسشون زیر و رو میکنه!
این پسرایی كه ته ریش دارن ...
اینایی كه باشگاه نرفتن و هزار تا قرص و آمپول نزدن ...
اینایی كه قدشون نه خیلی بلنده نه كوتاه ...
اینایی كه موهاشون نه بلنده نه بلوند!
اینایی كه واسه جلب توجه دخترا تو خیابون هزارتا دلقك بازی در نمیارن ...
اینایی كه وقتی كه تو كوچه ی تاریك دختری از روبرو بیاد ...
سرشونو پایین میندازن تا دختره احساس آرامش كنه ...
اینایی كه تو تاكسی جمع میشینن تا دختره راحت باشه!
اینایی كه تك پرن ...
اینایی که با کسی بازی نمیکنن ... خودشونن ، خودِ خودشــون .
شخصیت های پررنگ رمان :
نیما بهنود
نیاز بهنود
فرزام بهنود
امیتیس فرزین
وحید بهنود
دلسا زمانی