و امروز که از دلپذیر در خواست کرده بود که همسفر باشند.،رادمهر دیگر تحمل این را نداشت..بدتر انکـه دلپذیر با فرداد رفتار خوب و مسالمت آمیزی داشت.
عصبانیتش به نقطه ای رسیده بود که خیلی محکم بگوید دلپذیر با او می آید.
شده دلپذیر را تنها با یک هواپیمــا می فرستـاد امـا عمرا" این اجازه را به او می داد که با فرداد برود.همان فرداد عقده ای و حســود !
نباید میذاشت فرداد به او نزدیک شود..از ذات پلید او با خبر بود..خصوصـا" دلپذیر که کلا" مدلش این بود
زود با همه صمیمی میشد و خودش را توی دل همه جا می کرد.
نگاهی دیگر به چهره اش انداخت..
موهای فِرَش آشفته از زیر شال سبز رنگش بیرون زده بودن..
لب کوچکش را جمع کرده بود..و خیلی آرام خوابیده بود..از زن عمو شنیده بود که خواب سنگینی داشتـه و دارد..
وصف حالش را از راحیل و رادین هم شنیده بود که چه شیطنت هایی نکرده این دختــر..
از دیر آمدنش سر کلاس و دست انداختن استاد ها و خواب ماندش گرفتـه تا اخراج شدنش از دانشگاه و وساطتت دکتر صالحی و حسی که رادمهر از حرف های صالحی می فهمید..که به دلپذیر علاقه دارد.اوایل بی توجـه بود..برایش فرقی نمی کرد..تازه با خودش می گفت چه بهتر که کسی هست
امــا تازگیا...خصوصیا از شیراز آمدنشان به این ورخوره ی عجیبی پیدا کرده بود..
با هر قدم نزدیک شدن فرداد به دلپذیر دلش می خواست پسره را خفه کنــد.چند موردی ام که توی دانشگاه شنیده بود از گوشه و کنـار عصبانی اش می کرد.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد..سریع برداشت ،مـادر بود.
رادمهر: جــانم مـامان ؟!
دریا خانوم: پسرم،گوشی رو بده دلپذیر..
نگاه سرسری ای به دلپذیر انداخت.
رادمهر: خوابــه مامان.
دریا خانوم: ای جـانم.بیدارش نکـن بزار بخوابـه.دخترم خسته اس.
رادمهر: حالا کارش داشتین؟!
دریا خانوم: نه مـادر خواستم بپرسم اگـه گرسنه این بریم پایین چیزی بخوریم..تو ام موقع رانندگی
حرف نزنی..تو ماشین ام کلی خوراکی هست.اشکالی نداره.بابات می گـه اگه خسته نیستی فعلا" ادامـه بده.
رادمهر: نه مـامان جـان.خسته نیستم.باید زودتر برسم.از بیمارستان زنگ زدن.
دریا خانوم: باشـه.رادمهر جـان؟!
رادمهر: جـانم؟!
دریا خانوم: پسرم حواست به زنت باشـه.بزار بخوابـه.بد خلقی ام نکـن.خوب؟!
رادمهر مهربان گفت: چشم مادر من .امر دیگه ای؟!
دریا خانوم: سلامتی پسرم.خداحافظتون.
رادمهر طبق عادت همیشگیش بدون خداحافظی : فعلا" .
***
دلپذیـر
با صدای آرومی که زیر گوشم زمزمه می کرد بیدار شدم.
رادمهر: دلپذیـر..پا نمیشی؟! گشنه ات نیست؟!
حس می کردم دستی آروم لابه لای موهای فرم میچرخه و داره موهام و نوازش می کنـه.
اعتنایی نکردم.واقعیت نداشت.
رادمهر: دلپذیر؟! چقدر می خوابی تو خانوم خابالو؟!
یهو چشمام و باز کردم.رادمهر با دستپاچگی دستش و برداشت از لابه لای موهام و دستی به
صورتش کشید.
مطمئنم خودش بود.
با شک پرسیدم: تو بودی؟! موهام و نوازش می کردی؟!
رادمهر : من؟! نــه !
من: پس کی بود؟! توی ماشین که کسی غیراز مـا نیست!
رادمهر :لابد خواب دیدی.پیاده شو بریم پایین می خوایم غذا بخوریم.
اومدم بیرون.ولی مطمئن بودم رادمهر بود که موهام و ناز می کرد.لحنش..لحنی که اینقدر مهربون بودو بیرون اومدن این لحن از زبون رادمهر بعید بود.ولی چون من از چند دقیقه قبل هوشیار شده بودم
مطمئن بودم که کار خودش بود.
اعنتایی نکردم و اومدم بیرون.
***
دلپذیر دوباره به خواب رفتـه بود.خنده اش گرفته بود.آخر این دختر چقدر کسر خواب داشت؟!
نیم ساعت کمتر مانده بود تا برسند.یه سمینار پزشکی به آلمـان داشت.برای پس فردا..یکی از دوست های صمیمی اش هم در آلمـان بود..تصمیم گرفته بود از فرصت پیش آمـده استفاده کند وده روزی به آلمـان سفر کنـد.
برنـامه سفر رفتنش با کلاس ها جور بود.چک کرده بود .هیچ کلاسی نداشت.به چند تا تعطیلی ام می خورد که به نفعش بود.
از همان اولی که به ایران آمـده بود با رئیس بیمارستان که از قبل آشنایی داشت و رئیس دانشگاه اتمام حجت کرده بودکه ممکن است از این سفرهای یدفعه ای پیش بیاید.
چون رادمهر باید گه گاهی به بیمارستانی که در انگلستان مشغول بود سر میزد..فرصت خوبی بود الان دانشگاه هم هیچ مشکلی نداشت.اصلا" مگر میشد این همه جذبه را در رادمهر دید وبا اون مخالفتی کرد؟! خصوصـا که معروف ام بود و برای داشتنش سر و دست می شکاندن.همین امر موجب شده بود
تا کسی جرات حرف زدن نداشتـه باشد.امـا رادمهر هیچ وقت از این شهرت استفاده نکرده بود.
تنها نگرانی ای که داشت به خاطر دختر کوچولوی شیطان و سرتی بود که کنارش به خواب رفتـه بود.
نمی دانست جدیدا" چرا اینقدر نگرانش می شد.
نمی خواست او تنها بماند.دیروز با مادرش صحبت کرده بود .دریا خانوم هم با خوشحالی پذیرفتـه بود.حتی خودش زودتر از رادمهر پیش قدم شد.رادمهر هم سفارشات زیادی به مادرش کرد..
که مراقب او باشد.وصبح برای دانشگاه رفتن اورا بیدار کنـد.و در کل نگذارد که به دلپذیر سخت بگذرد
سفارشات رادمهر که بیشتر میشد.لبخند های دریا خانوم هم عمیق تر میشد.
چه ذوقی کرده بود.که رادمهر به دلپذیر توجـه می کنـد.انقدر خوشحال بود که حد نداشت.انگار که رادمهر به این باور رسیده بود که دلپذیر همسرش است.
وقتی دریا خانوم از او پرسیده بود که به دلپذیر حسی پیدا کردی که اینقدر نگرانشی ؟!
رادمهر با همان جدیت گفتـه بود :اون پیش ما امانتـه،باید مراقبش باشیم.هیچ علاقه ای در کار نیست.
دریا خانوم لبخند مادرانه ای زده بود.
پسرش را اگر نمی شناخت که به درد جرز دیوار می خورد.
میدانست رادمهر به دلپذیر حس پیدا کرده،امـا خودش متوجـه نشده یا به خاطر غرورش سعی در پنهان کردنش دارد.
باید صبر میکرد.
کم کم داشتند به خواسته ی خودش و گیتی و احسان و حسام نزدیک میشدند.
علاقه مند شدن رادمهر و دلپذیر به هم!!!
به خیابان خانه نزدیک شدند.
ماشین حسـام خان کمی جلوتر پارک کرد.
فرداد و خانواده اش که زودتر خداحافظی کرده بودند.
رادمهر مماس با ماشین آقا حسام پارک کرد.
آقا حسام: پسرم بیاین بریم خونـه.
رادمهر: ممنون بابا،دلپذیر خوابـه.
گیتی خانوم لبخندی زد و گفت: این دختره رو ولش کنی فقط می خوابـه.
احسان: از بچگی همینطور بود.
دریا خانوم: قربون دخترم برم.چیکارش دارین.بذارین بخوابـه.رادمهر مامان بیدارش نکنیا! رسیدین خودت ببرش بالا.
با این حرف دریا خانوم..گیتی خانوم لبخندی زد و هر دو نگاه معنی داری به هم انداختند.
رادمهر سری تکان داد،برای پرند که با دستان کوچولواش دست تکان می داد،دستی تکان داد.
در دل قربان صدقه ی پرند رفت.عاشق بچه ها بود..
تک بوقی که زد باعث شد حسین آقا در را باز کند.ماشین را به داخل برد.
دلپذیر خواب بود.باید بیدارش می کرد.
نا گهان یاد جمله ی مادرش افتاد."رسیدین خودت ببرش بالا..بیدارش نکنیا"
پیاده شد.در را باز کرد..آرام دستش را به دور کمر دلپذیر پیچید..با دست دیگرش پاهایش را گرفت و خیلی آرام از ماشین بیرون آورد.***
شالش از سرش افتاده بود.گیره ی سرش شل شده بود.با هر قدمی که رادمهر بر می داشت موهای فر و پیچ و تاب دارش تکان می خوردن..سرش را محکم به سینه چسباند.حس خوبی که از آغوش گرفتن دلپذیر داشت را دوباره پیدا کرده بود.دوست داشت تکیه گاهش باشد.
به در حال رسید.گلاب خانوم در را باز کرد.سلامی داد.رادمهر با سر جواب داد..
گلاب خانوم نگاهی به دلپذیر انداخت که همانند یک بچه در آغوش رادمهر به خواب رفتـه بود.
لبخند معناداری زد.
رادمهر بی توجـه به سمت پله ها رفت.
دلپذیر تکانی خورد.چینی به پیشانی اش داد،و تیشرت رادمهر را چسبید.
نوک انگشتش با سینه ی رادمهر بر خورد کرد.رادمهر لحظه ای حس کرد نفسش رفت.
تمام طول راه به چهره اش خیره شده بود.قشنگ تر از او را دیده بود ولی زیبایی مینیاتوری و دست نخورده ی او به اضافه ی صورت معصوم و موهای فرش وآن چال گونه ی راستش باعث شده بود خیلی دوست داشتنی شود.
در اتاقش را باز کرد.تمام دکور به رنگ یاسی و بنفش بود.
به سمت تخت خوابش رفت..نگاهی به دلپذیر انداخت که همچنان تیشرتش را چسبیده بود.دلش نمی آمـد او را روی تخت بگذارد.
آرام او را روی تخت گذاشت..شالش را که دور گردنش پیچیده بود آرام باز کرد و در آورد.
خواست مانتوی بهاری اش را در بیاورد که پشیمان شد.به فکر جیغ جیغ های بعد از بیدار شدن دلپذیرافتــاد.پتو رو رویش انداخت.چراغ را خاموش کرد.خواست برود..پشیمان شد..عقب گرد کرد.
روی صورتش خم شد..جز جز صورتش را از نظر گذارند ..سرش را جلوتر برد و آرام لبهایش را روی پیشانی دلپذیر گذاشت و نرم و آهسته بوسید.بدون اینکه نگاهی به او بندازد با سرعت از اتاق خارج شد.
***
دلپذیـر
خستـه و کوفتـه از دانشگاه برگشتـم.دانشگاه که اوضاعش تق و لق بود ولی جواب آزمونی رو که برای ورود به بیمارستان برای کار آموزی و همکاری با پزشکا داده بودیم اومده بود.نفر اول پریـا،دوم،من..
سوم شادی وبعدش سعید و ساناز الهام ام که قبول نشده بود.میدونستم قبول میشم.ولی مشکوک بودم به پریـا .میدونستم بازم پای پارتی بازی وسطه ،چون پریا زیاد اهل درس نبود.امروزم کلی پز اول شدنش و داد.ولی من اصلا عین خیالم نبود.چون میدونستم با پارتی اول شده و اگه این پارتی نبود
اول شدنـم حتمی بود.
شادی خیلی حرصش گرفتـه بود.خصوصـا وقتی با غرور راه می رفت و قیافـه می گرفت.
یکی از پسرا بهش تیکه پروند که اگـه خیلی زرنگی یه بار بشین درس بخون و نمره بیار اون وقت بیاپزش و بده نه الان که به لطف بابا جونت تمام "اولین" های دانشگاه و از آن خودت کردی.
پریا ام با خشم جواب پسر و داد و گفت این حرفش و بی جواب نمی ذاره و باباش و به جون پسره می اندازه.
کلا" اونـایی که قبول شده بودن ده نفر بودن.آزمون سختی بود ولی دانشگاه گفته بود که بازم از این آزمون ها برگزار میشه.
یه چیزی از دیشب تو ذهنم بود،اینکه موقع برگشـن من همش خواب بودم.تا جایی که یادم ام میاد
بیدار نشدم.اصلا" خوابم سنگین بود .پس کی من و آورده بالا توی اتاق خودم؟!
از صبح که بیدار شده بودم و رفتم دانشگاه این سوال توی ذهنم بود.کار رادمهر که نمی تونست باشه یعنی اصلا بهش فکر ام نمی کردم.امـا بازنگی که زن عمو بهم زد مشخص شد که در کمال تعجب رادمهر منو بغـل کرده و بالا آورده.
زن عمو ما بین یکی از کلاسام باهام تماس گرفته بود.گفت که وسایل مو جمع کنم و برای ده روز برم خونـه ی اونــا.
من که اصلا از هیچی خبر نداشتم از زن عمو پرسیدم.زن عمو تعجب کرد که چرا رادمهر چیزی بهم نگفته.نمی دونـه من تمام طول راه و خواب بودم و بعدشم دیگه رادمهر رو ندیدم.
رادمهر قرار بود که به خاطر یه سمینار پزکشی و یه سری کارای شخصی یه سر آلمـان و لندن بره.نمی دونـم چی شد.ولی وقتی زن عمو این حرف و زد به جای اینکـه خوشحال بشـم از این که یه مدت از دست خلاص میشم ناراحت شدم.یه حسی بود! حسی که دوست نداشت رادمهر از ام دور
بشـه.میخواستم باشـه.به این بودنش احتیاج داشتـم.اصلا" نمی دونـم چم شده بود! ازم بعید بود!
ناراحت و پکر شدم!
زن عمو می گفت رادمهر کلی سفارش من و کرده و گفته مراقبم باشن! حتی می گفت رادمهر خیلی تا کید کرده.یه احساس خوبی بهم دست داد.اینکه براش مهمم.حواسش هست.به همه چی.اینکـه تنها نباشم.تو این خونـه دردندشت.
سفارش میکنـه که مراقبم باشـن.خوشحال شدم.ذوق کردم.دوست داشتم این توجه رو از طرف رادمهر.تو این مدت خوب فهمیده بودم.که با وجود غد بودنش و مغرور بودنش ولی خوبی زیاد داره.
موقعی که خوشحالی میخواد حرصت و در بیاره ولی موقعی که ناراحت و غمگینی میشـه تکیه گاه تحواسش جمع توئه.این یکی از بارزترین خصلت های رادمهره.امروزام کلاس داشتـم.پرواز رادمهر ساعت یازده بود..کم دیده بودمش تو این مدت..هم اون سرش شلوغ بود هم من !بیمارستـان و مطب یه طرف..سمینا رو کارای شرکت داروسازی ام یه طرف..رادمهرداشت به همراه یکی از دوستـاش شرکت دارو سازی ای رو تاسیس می کردن..نصف بیشتر سرمـایه
از رادمهر بود و کار و بقیه چیزا از شریکش..این اطلاعات و خودم نمی دونـستم..بودن در کنار زن عمو کلی اطلاعات به من منتقل می کرد.تا ساعت یک کلاس داشتـم از دانشگاهم مستقیم قرار بود برم خونـه ی عمو اینـا،ولی این وسط این دل صاحاب مرده ام آروم نمی گـرفت.بد طاقت شده بود..خــدایــا من چــم شده؟!
نکـنه دارم عاشق کسی می شـم که ازش متنفر بودم؟!
شادی: نبینم دلی خـانوم پکـر باشـه !
من: شادی حوصـله ندارم!
شادی: تو که خوب بودی!چت شد یهو؟!
کلافه نگاش کردم: خودمم نمی دونـم! سردرگمم!
شادی مشکوک نگام کرد: اتفاقی نیوفتـاده کـه؟!
من: نه چه اتفاقی؟!
شادی: دلپذیر..تو یه چیزیت شده،مثه همیشـه نیستی.
سرم و انداختم پایین.راست می گفت حتی دوم شدنم ام باعث نشـده بود تا ذره ای خوشحال شم.
امروز ام دوتا کلاس با صالحی داشتیم.
نگاه های خیره اش کلافه ام می کرد.اعصاب آرومی نداشتم.
شادی ام مدام ازم می پرسید چـته.
من: رادمهر قراره بره آلمــان
شادی یهو از این جملـه ی ناگهــانی ام نگام کرد و گفت:آلمــان؟!واسـه چی؟!
من: سمینار پزشکی داره و یه سری کارای اداری و شخصی
شادی مشکوک بهم خیره شد و بعد انگار چیزی فهمیده باشـه گفت: نگو که به خاطر رفتن رادمهره که اینقدر پکرو بی حوصلــه و بی قراری..
من: نه اصلا" ربطی به رادمهر نداره.
شادی بامزه نگام کرد و گفت: دلپذیر میدونی از کی میشناسمت؟! پس لازم نیست که پنهون کنی.
من: نمی دونم چم شده شادی.انگـار یه چیزی کم دارم.
شادی مهربون نگام کرد و گفت: داری بهش حس پیدا می کــنی !به رادمهر!
یهو با این جمله اش سرم و آوردم بالا: نـه امکـان نداره.من ازش متنفــرم.
شادی دستم و گرفت و ازبلندم کرد.با هم اومدیم بیرون..روی یکی از صندلیــا نشستیم..
شادی آروم گفت: دلپذیــر..تو ازش متنفر نیستی..این و خودت خوب میدونــی..تو داری بهــش حس پیدا می کنـی..دلپذیر ..رهاش کن قلبت و !بذار اگـه دوس داره عاشق بــشـه..اینقدر ام نگـو که ازش متنفر نیستی..اون داره ازت دور می شـه و تو ناراحتی..این یعنی ازش هیچ تنفری نداری.
حرفای شادی باعث شده بود بیشتر فکر کنـم.تمام طول راه وداشتم فکر می کردم.
وسیله ها و لباسام و اونجـا برده بودم. من: مــامــان..
زن عموبرگشت عقب و دست از کار کشید به مامان گفتنم لبخند شیرینی زد و با مهربونی گفت: جـان مامان ؟!
من: میشـه برام یکم از ماجرای بابا بزرگ و قول و قراری که واسـه ازدواج ما گذاشتین تعریف کنین؟!زن عمو روی مبل کنـارم نشست و به صورتم خیره شد و گفت: باشـه..تعریف می کنـم..امـا تو چرا
کنجکاو شدی دخترم؟! توکه همیشـه از این بحث ها فراری بودی؟!
سرم و از شرمندگی پایین انداختم.
یادم نمیره چقدر برخوردام زشت بود.بازم همه صبوری کردن و تحمل..!
زن عمو :صمیمیت بین حسـام و احسان..زبان زد عام و خـاص بود..و همینطور علاقه ای که به آقـا جون داشتن.آقاجون و مادر جون ام بهشون افتخار می کردن..آقـا جون با پدرم اشنایی داشتن..اون موقع ها مثله الان نبود..رابطـه ها گرم و صمیمی بود..رفت و آمـد داشتیم..تو این بر خوردا منم حسام و
میدیدم و کم کم ازش خوشـم اومد..کم کسی نببودن و البتـه حسود ام داشتن..ود..تیپ و قیافـه اش..اخلاق و تحصیلاتش و خانواده ی اصلیش باعث میشد دخترای زیاد ی دور بر حسام بگردن و البـته حسام..این دو برادر کلا" نمونـه بودن.
وقتی درسم تموم شد یه روز خبر دادن که آقـای آریافر بزرگ تاجر معروف اومده خواستگاری من که بچه ی آخـری بودم..البتـه پدر منم کم کسی نبود..
یا بازار فرش فروشی بزرگ داشت که با حاج علی پدربزرگ تو و پدر گیتی اداره اش می کردن..خلاصـه جواب مثبت دادم و عروسی کردیم..زندگی خیلی شیرینی داشتیم..بعد از چند سال خدا رادمهر و بهمون داد ..زندگی مون شیرین تر شد..خبرای عاشق شدن احسان پیچیده بود..که عاشق
گیتی دختر حاج علی شده..من و گیتی که از قبل دوستی صمیمانه ای داشتیم و از جیک و پوک هم با خبر بودیم.هم من می دونستم که اون احسان و دوست داره و هم اون می دونست که حسام و دوست دارم..خدارو شکر که حسام ام عاشقم بود و زندگی آرومی داشتیم..آقا جون رفتن خواستگاری گیتی برای احسان..گیتی همزمان یه خواستگار دیگـه ام داشت..حاج علی میخواست گیتی و به اون بده..
امـا وقتی صداقت احسان و قول هایی که داد براش روشن شد با ضمانت آقـا جون با ازدواج گیتی و احسان موافقت کرد.
حالا دیگه رابطه ام با گیتی بیشتر از قبل بود..جاری شده بودیم..بدون هم دیگه اموراتمون نمی گذشت حسام و احسان ام بدون هم جونشون در می رفت..
رادمهر که هفت سالش شد تو به دنیـا اومدی..اونقدر شیرین و خواستنی بودی که حسام بیشتر از رادمهر دوست داشت..رادمهر ام همیشه دور برت بود..نمی ذاشت کسی غیر از خودش به تو نزدیک شه..از همون اولشم این پسره مغرور بود..!
با این حرف زن عمو هر دومون خندیدیم..
زن عمو ادامـه داد:آقـا جون بلافاصلـه تو و رادمهر و شیرینی خورده ی هم کرد.چیزی که حسام و احسان از ته قلب می خواستن..اینکـه روابط نزدیک و برادرانشون هیچ وقت به هم نخوره..و به هم نزدیک تر بشن..امـا اون زمـان نمی دونستن که نظر شما دوتا هم مهمه..خصوصـا دور شدن رادمهر
و زندگی کردن خارج از ایران یه سری اخلاق های خاصی رو به اون داد.
زن عمو نگام کرد و گفت: دلپذیر ..من می دونـم که تو چقدر از اینکـه با کسی که دوسش نداشتی ازدواج کردی ناراحتی..اینکه توی آینده ات هیچ نقشی نداشتی..و همه چیز از قبل برات تعین شده..
تو نمی دونـی که من و حسام و گیتی و احسان چقدر اعصاب خوردی داشتیم تو این مدت..همه میدونیم که شمـا دوتا همدیگر و دوست ندارین..بهم علاقه ندارین و این بودنتون فقط و فقط به خاطرماست..دلپذیر جـان..دختر قشنگـم..ما هممون ناراحتیم..از اینکه سر خودتصمیم گرفتیم..فکر کردیم
با مرور زمان شمـا بهم علاقـه مند میشین..ولی رفتن رادمهر باعث شدن شمـا دور بشین و کم کم همیدگر و یادتون رفت..رادمهر ام سنی نداشت..دوست داشت درس بخونـه..پیشرفت کنه..این که دکتر بشـه و به دیگران کمک کنـه همه ی فکر هایی بود که توی سرش می چرخید..دوست داشتم.....
پسرم پیشرفت کنـه و لی این دوری همه چیز و بهم ریخت..همه چی رو به دست سرنوشت سپردیم
رادمهر با سرعت درس می خوندو از پلـه های ترقی بالا می رفت..و این باعث شده بود زودتر از همسن های خودش به موفقیت دست پیدا کنـه و پیشرفت کنـه..این که اون الان تو این سن بیست و هشت سالگی یه جراحـه موفقه..همش به خاطر تلاش و پشتکار خودشـه..درستـه دخترهایی بودن
توی زندگیش ..می اومدن و می رفتن.ولی رادمهر مغرور بود.به هر کسی محل نمی داد..میدونستم
با چند نفری دوست شده..خیلی ها دور و برش بودن..و این ترس من و بیشتر می کرد..مخصوصـا که ایران هم نبود..ولی رادمهر کمتر به حاشیه توجـه می کرد..از این طرف تو هم روز به روز بزرگتر می شدی..خانوم تر و خوشگل تر..میترسیدیم..من و حسام..این که نکنـه تو دلت و ببازی..و به کسی
علاقه مند بشی..درسته این نهایت خودخواهی ما رو میرسونـه..!!! ومـا بابتش شرمنده ایم..!
من حق می دم به هر دوتون..امـا خواهشی که دارم اینه که بیشتر در موردش فکر کن..شمـا دوتـا مکمل همین..خیلی بهم میـاین..میدونی این حرف و تا حالا چند نفر به من زده؟! همیشه می ترسیم..من و گیتی..که چشمتون نزنن..میدونی چقدر حسود دارین؟! هر لحظه منتظرن زندگی شما دوتآ بهم بخوره..خیلی ها منتظرن..دخترم..زیادی حرف زدم..ولی ازت می خوام روی رادمهر فکر کنی..اخلاقش..رفتارش..و خلاصه همه چیش..شاید دیدی..
زن عمو باقی حرفش و خورد و چیزی نگفت..داشتم حرفاش و تو ذهنـم حلاجی می کردم..
نیاز داشتـم به فکر کردن..مخصوـا الان..که فکر می کردم رادمهر انقدرام بد نیست..فقط مشکل اینحا
اینجا بود که ما همو انتخاب نکردیم..بلکه برایم هم انتخاب شدیم.
***
پنج روز بود که از رفتن رادمهر می گذشت..خیلی فکر کرده بودم تو این پنج روز..احساسات مختلف داشتـم..ولی اعصابمم به شدت خورد بود..یه خوره ای به جونـم افتاده بود..از وقتی که فهمیده بودم فریان ام با رادمهر می ره آلمـان..دوست نداشتم اینقدر به رادمهر نزدیک باشـه..هرچند چند سال
نزدیک هم بودن ولی الان شرایط رادمهر فرق می کنـه..همش تصویرهای مختلف توی ذهنـم می اومد اینکـه رادمهر و فریان دست هم و گرفتـه باشن..توی بغل هم باشن..نمی دونـم چرا این فکر ای بد به ذهنـم هجوم آورده بودن..راحیل ام خیلی عصبی بود..به زن عمو می گفت که چرا گذاشته که
فریان با رادمهر بره.اون دختره ی کنـه رو!
داشتم توی حیاط ساختمون قدم میزدم..بارون شروع به بارش کرده بود..عاشق زیر بارون رفتن بودم..
ولی اینقدر یهو شدید شد که آدم درجـا خیس می شد.
کلاه سویشرتم و پوشیدم و تند تند به سمت ساختمون دوییدم.
زن عمو با هول داشت می اومد سمتم:عزیزم خیس نشدی؟!بیا این حوله رو بگیر بدنت و خشک کــن
یه وقت سرمـا نخوری..بگیرش عزیزم.
حوله رو از زن عمو گرفتـم و صورتم و باهاش خشک کردم.
زن عمو با نگرانی پرسید: دلپذیـر..خوب نیستی این روزا..چیزی شده؟!
سرم و انداختم پایین و آروم گفتم: نـه مامان..نگران نباشین !
زن عمو: پس چرا این قدر غمگینی؟!
من: یکم بی حوصلـه ام.برم لباسامو بپوشم الان مامان اینا میان
سریع از اونجـا دور شدم..رفتم تو اتاق بالا..یه بلوز مخمل آبی رنگ با یه شلوار مشکی برمودا پوشیدم
موهامم آزاد گذاشتم دورم..حوصله ی آرایش نداشتم ..به پنجره زل زدم..هوا بارونی بود..و غمگین..
پنجره رو بازکردم..قطره های درشت بارون به صورتم می خورد..کم کم اشکـام چکید
خیابونی گم میشه تو بغض و درد
تو بارون مگه میشه عاشق نشد
تو بارون مگه میشه گریه نکرد
مگه میشه بارون بباره ولی
دل هیچکی واسه کسی تنگ نشه
چه زخم عمیقی توی کوچه هاست
که بارون یه شهرو به خون می کشه
تو هرجای دنیا یه عاشق داره ،
با گریه تو بارون قدم میزنه
خیابونا این قصه رو میدونن ،
رسیدن سر آغاز دل کندنه
هنوز تنهایی سهم هر عاشقه
چه بارون تلخی داره زندگی
با یه باغی که عاشق غنچه هاست
چجوری میخوای از زمستون بگی
یه وقتا یه دردایی تو دنیا هست که
آدم رو از ریشه میسوزونه
هر عشقی تموم میشه و میگذره
ولی خاطرش تا ابد میمونه
گاهی وقتا یه جوری بارون میاد
که روح از تن دنیا بیرون میره
یکی چتر شادی شو وا میکنه ،
یکی پشت یه پنجره میمیره
یعنی عاشق شدم؟! یعنی دلتنگ شدم؟!
"مگـه میشه بارون بباره ولی دل هیچکی واسـه کسی تنگ نشـه؟! "
چشمام کاسـه خون شده بود..
صدای زنگ در و شنیدم..احتمالا" بابا اینـا بودن..سریع رفتم سمت دستشویی..آب سردی به صورتم
پاشیدم..صورتم و خشک کردم..شاید تا حالا زن عمو حال و اوضـاع مو گفته بود..یعنی به احتمال زیادگفتـه بود.
صورتم و خشک کردم..روی میز آرایش نشستم و کمی آرایش کردم..با این وضع نمی دونسـم برم
بیرون..زن عمو بنده خدا کـه مقصر نبود..این من بودم که هنوز تکلیف ام با خودم مشخص نبود..
مامان:رادمهر کی بر می گرده عزیزم؟!
دوباره یادش افتـادم،اصـلا چیزی هست که من و از یادش ببره این روزا؟!
من: پنج روز دیگـه..
مامان: یه سر به ما ام بزن.
دلنـاز: خانوم چسبیدن به مادر شوهر عزیزشون و دیگه یادی از ما نمی کنن.
زن عمو: نه عزیزم این چه حرفیـه.من نذاشتـم که عروس قشنگم از پیشم بره..علاوه بر اینکـه عمووقتی بر می گرده باید اول دلپذیر و ببینـه.
رادین: بلـه دیگه..نو که میاد به بازار ..کهنـه می شه دل آزار..از وقتی دلپذیر اومـده اینجـا دیگه مامان و بابا سراغی از من نمی گیرن..من که یه دقه دیر می کردم مامان فورا" زنگ می زنـه..کجایی...
چرا دیر کردی..زود بیا..الان من یه روزام نیام خونـه عین خیالشون نیست..من الان احساس کم دیده شدن دارم.
همه با حرف رادین خندیدن.عمو به شونـه رادین زد و گفت: پسر حسودی نکـن !
رادین : بـا بـا گاهی که میشینم و با خودم فکر می کنـم می بینم که من اصلا" هیچ شباهتی به شما و کلا" این خانواده ندارم.بابا راستش و بگین..من پسر شماام یا نـه؟!
همه خندیدیم.
عمو گفت: نه تو پسر من نیستی..بچه که بودی از سر راه پیدات کردم..گفتم ثوابه بذار این بچه به نون و آبی برسـه.
رادین با حرص گفت: بابـا
عمو در جوابش گفت: جـانِ بابا؟!
عمو ام خوب بلد بود که حرص در بیاره.
راحیل اومد کنـارم نشست.پرند و داد بغلم و آروم گفت: دلپذیر تو یه چیزیت شده آره؟!
همینم مونده بود که راحیل بگـه من چیزی م شده.سرم درد می کرد..دوست داشتم تنها باشم..بشینم و فکر کنـم ..به رادمهر.!
راحیل بهم نگاه کرد با ناراحتی گفت: میدونـم ناراحتی..منم بودم ناراحت می شدم..آروم باش دلپذیراین روزا خیلی عوض شدی..مثله همیشه نیستی..همش تو فکر می ری..حتی مامان و بابا و رادین ام میدونن..دلپذیر..باهام حرف بزن.
سرم و انداختم پایین..ببین چقدر ضایع کرده بودم که همه فهمیده بودن.
من: من هنوز خودمم نمی دونـم چم شده..گیجـم..سردرگمم..کسل ام..دوست دارم تنها باشـم..و فقط فکر کنـم..انگار گم کردم چیزی رو..راحیل من هنوز خودم نمی دونـم چم شده..نمی دونـم..
راحیل مشکوک نگاه کرد.با هر حرفی که میزدم چشماش برقی می زد و حس کردم ذوق کرده.
راحیل: میشه بیشتر بگی؟!..به رادمهر ام فکر می کنی..حس می کنی از وجودت چیزی کم شده؟!اینجـا هستی و لی فکرت جای دیگـه اس؟!
با حیرت نگاش کردم..اون از کجا می دونست و از ذهن من خبر داشت.
من:آره ولی تو از کجا می دونی؟!
راحیل شاد نگام کرد..ذوق کرده بود..پرندام توی بغلم دست و پا می زد..به خودم فشردمش و
بوسیدمش..یهو دیدم راحیل گونه ام محکم بوسید و گفت:گلی به خـدا !
وا..این دیگه چش شد؟! یعنی چی؟!
تا آخر شب می دیدم که راحیل یه جوری نگام می کنـه حتی چند بارم خواست یه چیزی بگـه ولی نگفت..بابا دستشو دور شونـه ام حلقه کرده بود.
بابا: دخترم وسایلت و جمع کـن یه چند روزی ام پیش مـا بمون..کلی باهات حرف دارم.
سری تکون دادم.خودمم همین تصمیم و داشتم نیاز داشتم که فکر کنـم .ودور باشـم از اینجـا وهر چیزی که باعث میشد یادش بیوفتم..یاد رادمهـر.
آخر شب یه سری وسیله ها مو جمع کردم.
زن عمو: دخترم بازم بیا اینجـا دلمون تنگ میشه برات.
عمو گونـه ام و بوسید و با مهربونی گفت: خدارو شکر می کنـم..که تو با رادمهر ازدواج کردی.
همه از لحن مهربون عمو لبخندی زدن.
رادین: زن داداش سر دوروز خودم میام دنبالت.
دلنـاز: نه خیرم..دلپذیر باید کلی پیشمون بمونـه..حرف نباشه.
رادین: نع..من میام دنبالش
دلنـاز: من نمی ذارم.
رادین: نذاری ام میام.قدرت من بیشتره.
دلناز با حرص گفت: اِ ..رادیــن..!
رادین انگار با شنیدن صداش از زبون دلنـاز یه جوری شد.حض کرد..نگاه شیفته ای بهش انداخت وچیزی نگفت.
***
با بهت و ناراحتی به عکسای تو دستم نگاهی می کردم..دهنـم باز مونـده بود..اشکام گولـه گولــه می ریختن..نیم ساعت بود..
تو ی حیاط زیر یکی از درختآ نشسته بودم..رادمهر تو با من چیکـار کردی؟!
دونـه دونـه عکسا رو از اول شروع کردم به دیدن..
صبح یه بسته رسیده بود به دستم..آدرس ننوشته بود ..امـا چند دقیقه بعدش یه اس ام اس رسید از طرف فرداد..برادر فریان..اینکـه این عکسا رو ازشون تو آلمـان گرفتـن..هر جایی که با هم رفته بودن دست تو دست هم..اینکه فرداد خودشم عصبانیه..که خواهرش با رادمهر..شوهر من ..ریخته روهم
اینکـه نگرانه..به خاطر من..ناراحته..ولی خواسته چشم منو باز کنـه..به روی واقعیت..با این که ناراحت میشم.ولی حداقل تکلیف ام با خودم مشخصـه..فرداد نوشته بود که هرجا به کمکش احتیاج داشتم دریغ نکنم..توی هر روز و هر ساعتی.
ولی من تنهـا توجه ام به این عکسا بود..به رادمهر بود..به عشق نوپایی که داشت شکل می گرفت..چند تا عکس رادمهر و فریـان بود که باهم بیرون رفته بودن..توی پارک..پاساژ حتی سمینار ..
دست تو دست هم..خوشحالی ای که توی چشمای رادمهر می دیدم..ذوقی که از حرکات فریان میشد حس کرد..
امـا ضربه ی اصلی رو آخرین عکس بهم زد..نه این صمیمیت نه این بغل کردنـا که می دونستم براشون عادی ترین چیزه..
عکس آخر..عکسی که اشک من و در آورده بود..باعث شده بود لحظه از گریه دست نکشم..
عکسی که رادمهر و فریان همو بوسیده بودن!!!!
فریان با یه تاب قرمز رنگ بود و رادمهر با پیرهن آبی..دستشو دور کردن رادمهر حلقه کرده بود..چشماش و بستـه بود..رادمهر ام دو طرف کمر فریان و گرفته بود..و چشماش نیمه باز بود..
فریان لبای رادمهر و چسبیده بود..و موهاشم دورش باز بودن..بایه شورتک کوتـاه..پیراهن رادمهر ام دکمه هاش باز بود و عضلاتش و به خوبی به نمایش گذاشته بود..!!!!
رادمهر تو با من چیکارکردی بی انصاف..هـان ..منی که تازه فهمیدم به توی لعنتی علاقه مند شدم..دوست دارم..می خوامت..
من با این علاقه ی نوپـا م چیکار کنـم حالا..خدایــا..یعنی من و لایق دوست داشتن ام نمی بینی..؟!خدایا..من که تازه عاشق شده بودم..طمع شو چشیده بودم..تازه فهمیدم..دقیقا چند روز بعد از این که باید علاقه من بشم باید بفهمم که رادمهر فریـان و بوسیده؟! چرا؟! خدایـا دلم پره..نمی خوام..
من این علاقه رو نمی خوام..امـا دست خودم نیست..یادم میاد..تک تک لحظاتمون و ..ثانیه ها مون و که باهم بودیم..کل کل کردنامون..حرص دادن هم دیگـه..وسایل خونه باغ که دوتامون با همکاری هم چیدیمش..کمردرد من..بغل کردنم..دلداری دادنـم..که باورمم نمی شد..بیسکوئیت خوردنمون..
و افتادن اتفاقی مون روی هم..همش از جلوی چشمام می گذشت الان هشت ما می گذشت ..ازازدواجمون ..من شاید توی دوسه ماه اخیر به رادمهر علاقه منـد شده بودم..گاهی خودم حس می کردم..اینکـه ازش منتفر نیستم..و این سراغازی بود برای یه علاقـه.
خدایــا چرا الان؟!
من تحمل ندارم..تحمل یه شکست و..دیگه مطمئنم..اینکه رادمهر فریان و دوست داره..چون بوسیده اتش..اینکه به من حتی فکرام نمی کنـه..من تو زندگیش یه موجود اضافی ام..
حرفای خودش..اینکه منتظره..تو یه فرصت از من طلاق بگیره..و بره سراغ زندگیش..اره ..که بره با فریان ازدواج کنـه..اون وقت تکلیف من چی میشه خــــــدا..تکلیف این دل لعنتی مـن..که تازه حس کرده..خواستن و..علاقه مند شدن و..
در عشق نشانه اي ز اندوه نبود
آرامش عشق را نگاه تو ربود
با دیدن چشم هاي خیسم پیداست
عاشق شده ام ، به کوري چشم حسود ...
***
چشمام دوباره هوای گریه داشت..همه چی از این سفر لعنتی رادمهر شروع شد..
بازم دلم شکست
دوباره رفت و عکسش اینجا روبروم نشست
بجز یه بغض بی صدا
ازم چی باقیه
جدایی راحت و آشنایی اتفاقیه
به جای هر دومون عذاب میکشم
خدا میخواسته این جوری من عاشقت بشم
بدون تو ببین که حال من بده
مگه بلایی مونده که سرم نیومده
تو لااقل منو به دست شب نده
درسته یا غلط خودت بگو به من
تو بودی و چه غصه ها کشیده قلب من
من از تو دلخورم ، حواس تو کجاست
که این همه هوای گریه بین ما دوتاست
خودت بهم بگو که شاید اشتباست
یه عمر چشای من به در
همیشه منتظر نشسته خیس و بی صدا
تو یه عمر نبودی و نشد
که حس ما دو تا
دوباره ساده باشه مثل اون روزا
به جای هر دومون عذاب میکشم
خدا میخواسته این جوری من عاشقت بشم
بدون تو ببین که حال من بده
مگه بلایی مونده که سرم نیومده
تو لااقل منو به دست شب نده
درسته یا غلط خودت بگو به من
تو بودی و چه غصه ها کشیده قلب من
من از تو دلخورم ، حواس تو کجاست
که این همه هوای گریه بین ما دوتاست
خودت بهم بگو که شاید اشتباست
سفر/ندیـم
***
بچه ها این آهنگ و دانلود کنین..خیلی قشنگه اگه همزمان گوش بدین بارمان بهتره..
شوق و ذوقی که داشتم به خاظر اومدنش زیاد بود..با وجود دونستن اینکـه رادمهر مال من نیست..
گله داشتم از خـدا..که چرا محبت اش و تو دلـم کاشت..چـــرا..!
امـا باید با خودم کنار می اومـدم..من دلپذیر بودم..مغرور بودم..نبـاید بروز می دادم..نبــاید می ذاشتم بفهمـه..که آخرش من باشم که ضربـه می خورم..
بهونـه آورده بودم..که نمیام استقبال..طاقت دیدن شون و باهم نداشتـم..تمی تونستم..
راحیل دیروز بهم گفت که از اون عکسا یه بسته ام برای اون اومده.
خیلی عصبانی بود..میگفت روزبه ام اعصابش خرابـه.همش من و دلداری میداد..انگار می دونست که دوسش دارم..هر چند که خودم دیر فهمیدم..!
میگفت روزبه گفتـه نمیذارم اینجوری پیش برن..اینکه فریان مورد داره..دستش و رو می کنـه..
راحیل دوروز نرفته بود سرکار..جالب بود..همه طرف من بودن..امـا اونی که من میخواستمش نـه!
ولی من محکم بودم..قوی بودم..نباید میشکستم..یا به رادمهر می رسیدم یانـه..امـا حقیر نمیشدم..منم غرور دخترونـه داشتم..!
بااین حـال این دل بی قرار من برای دیدنش ثانیه شماری می کرد..تو این مدت فیلم عروسی مون ام به دستم رسیده بود..انگار همه چی دست به دست هم داده بود ..اتفاقای خوب وبد..چند بار نگاه کردم فیلم و..من چطور می تونستم از رادمهر منتفر باشـم..میگن فاصله ی بین عشق و نفرت فقط خیلی کمـه..چشمای مغرورش..ابروهای پرپشتش..قد و قامت روفرمش..دلم تنگ شده بود حتی برای اون اخم قشنگش..
زیر و روشده بودم..منی که ازش متنفر بودم..از خودش و اخم کردنش..وشخیت مغرورش.
***
رادمهر ساعت 7 میرسید..همه رفته بودن به استقبال..منم الکی گفته بودم که امتحان دارم فردا.عمو زنگ زد و گفت رفتن خونـه ی بابا اینـا..می خواست رادین و بفرسته دنبالم..امـا قبول نکردم..گفتم می خوام درس بخونـم..عمو ام گفت که یه عصرونـه م خورن ولی برای شام میان اینجـا همـه..
خدمتکارا و کارگرا مشغول کارکردن بودن..زن عمو نذاشته بود برم خونـه ی خودمون..!
خودم و با کتابام سرگرم کرده بودم..فردا باید میرفتیم بیمارستان"تپش" جایی که رادمهر اونجـا کار می کرد..برای آموزش..
یکم درس خوندم..فیلم نگاه کردم..خلاصه خودم و مشغول کردم..اگه ثانیه ای ذهنم آزاد می مونددوباره پر میکشید سمتش..
دلم تنگ شده بود براش..ده روز سختی رو پشت سر گذاشتـه بودم..تو این مدت تلفنا و اس ام اس های فرداد دست از سرم بر نمی داشت..بهم دلداری می داد و از رادمهر بد می گفت!
یه بوهای احساس کرده بودم..امـا فرداد پسر خوبی بود..شایدم من اشتباه می کردم..گاهی باهاش حرف میزدم..امـا اون بحث و به رادمهر می کشوند..می گفت با خیلی ها بوده..و من توی این زندگی دارم حروم میشم..ازش جدا بشم..خلاصه همش از طلاق حرف میزد..امـا دل من که این حرفا حالیش
نمیشه!
همـہ چیـزش פֿـآصــہ
لبخنـבش
تیپش
رفـتارش
اפֿــلاقـش
اפــساسـاتـش
בوسـت בاشتـنش؛
مـפֿـاطب نبوבہ ڪـہ פֿـآصـ باشـہ
פֿـاص بوבه ڪـہ مـפֿـاطب شـבه
خودم و تو آینه نگاه کردم..لاغر شده بودم..چشمام رگه های قرمز داشت ..برق شیطنت همیشگی پریده بود..رفتم حموم..یه دوش گرفتم و سریع اومدم بیرون..موهام و کاملا" صاف کردم..زیاد صافشون می کردم..چون از این فربودن خسته شده بودم..البته دوتاش بهم می اومد..یه دست الکی به ابروهام
که پاچه بزی شده بودن کشیدم..یه رژ کمرنگ صورتی زدم..بلوز مشکی جذب که طرح عروسکی سفید و قرمز داشت پوشیدم با ساپورت سنتی مشکی و سفید و قرمز قاطی داشت..
یه کوچولو ادکلن زدم و دراز کشیدم روی تخت..
حداقل سه کیلو لاغر شدم..منی که اینقدر به وزن و هیکلم اهمیت می دادم..!
اینقدر فکر کردم..تا کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
نمی دونـم ساعت چند بود که بیدار شدم..فکر کنم یکی دوساعتی بود که خوابیده بودم..نگاهی به گوشیم انداختم..هشت تا میس کال..راحیل و دلنـازو عمو..!
همیشه همینطور بودم..خوابیدنم با خودم بوده و بیدار شدنـم با خدا.
اومدم پایین ..رفتم سمت توالت..دست و صورتم و شستم..پس هنوز نیومده بودن..خونـه تمیز و مرتب بود..بوی غذا پیچیده بود..
اومدم بیرون از ساختمون..پشت ساختمون خونـه عمو یه فضای قشنگی بود..یه بلندی کوچیک مثل ایوان..و یه سقف کوچیک چوبی..همیشه وقتی می اومدم اینجا می نسشتم و به آسـمون نگاه می کردم..ستاره ها رو می شمردم..همیشه ام پرنورترین و انتخاب می کردم.
یکم سردرد داشتم..گلومم می سوخت..چند روزی بود که اینطوری شده بودم.
طاقتم طاق شده بود..دلم تنگ رادمهر بود..با وجود اینکـه می دونستم اون دلتنگ من نیست.
شروع کردم به دوییدن..سه دور زدم..
خسته شدم..نشستم رو یه صندلی و چشمام و بستـم..
بازشون کردم..
پاشدم..
از در پشتی وارد شدم..یه اتاق بزرگ اینجـا بود..دوست داشتم اینجـا رو.
بوی عطر خوش بویی رو حس کردم..
عطر تلخ و سرد..
خودش بود..مطمئنم..
برگشـتم عقب..دیدمش..
با این کت و شلوار شیک آبی رنگ و بلوز سفید رنگ عـــــالی شده بود..
اشکام کم کم چکید..
من می تونستم داشتـه باشمش؟!
دلم پر می کشید..برای آغوشش..
دم در ایستاده بود..
تند قدم برداشتم ..
رفتم سمتش..دویدم..
مهم نبود که دوسم نداره..
من دوسش داشتـم..الان فقط عشقم و میدیدم..
رسیدم بهش..
دستم و دور کمرش حلقه کردم.از زیر کت آبی نفتی رنگش..
سرم و گذاشتـم رو سینه اش..
بوی عطر خوشبوش تو بینیم پیچیده شده بود.
ضربان قلبش تند تند میزد..
به خودم فشردمش..
میدونستم اونـه که تکیه گاهمه..
ولی قراره از دست بدمش..
با این فکر اشکام تند تند از روی گونـه هام سر خوردن..
اون هنوز بی حرکت بود.
بهت زده بود ..میدونم..
از عکس العمل من تعجب کرده بود..
امـا با چکیدن اشکام..
گرمایی رو حس کردم..
آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد..
سرم و به سینه اش تکیه داد..
اشکـام همچنـان می چکید..
رادمهر هیچی نمی گفــت..گذاشتـه بود که من آروم شم..
چقدر خوب بود که میدونست..من این تکیه گاه و می خواستم..
من این مرد مغرور رو برای خودم می خواستـم..
میدونست که آروم میشم..
با بغل کردنش..
باصدای قلبش..
اشکام پیرهن سفیدش و خیس کرده بود..
همچنان تو آغوشش بودم..
یه لحظه خجالت کشیدم..
سرم و بلند کردم..نگام کرد..به تک تک اجزای صورتم..
روی اشکام مکث کرد..
اخمی کرد و چینی به پیشونی آورد..
ادامـه دارد...
اشکام و آروم آروم پاک کرد..
برای دیدنش باید سرم و بالا می گرفتـم..
قدش بلند بود..
برای دیدنم باید سرش و پایین می آورد..
دستش هنوز دور کمرم حلقه بود.
صدای آرومش و شنیدم: ببین چه بلایی سر چشمای خوشکلش آورده.
با بهت نگاش کردم..خودش بود؟! این رادمهر بود که این حرف و زد؟!
نگاش مهربون شده بود..
رنگ چشماش ..عسلی شده بود..
موهاش و یکم کوتآه کرده بود..چقدر جذاب شده بود..این عشق تازه ی من!
هنوزم با وجود دیدنش دلتنگ بودم..
اگـه این مرد نباشـه چه بلایی سر من میـاد؟!
رادمهر: خوبــی؟!
صداش آروم بود..
از توی آغوشش اومدم بیرون..خجالت کشید..دلتنگش شدم..بیشتر از قبل..عادت نداشتم به این همه
مهـربونی..!
"دور تر بایست !
مهربان که می شوی
بیشتـر دلــم تنگ می شــود "
نشستم رو یکی از صندلی ها.
مثله خودش آروم جواب دادم: خوبــم..
تو دلم گفتم "الان خوب شدم"
کنـارم نشست..دقیقا" کنـارم..اون چش شده بود دیگـه..اون که عشق خودش و داشت..پس چرا
با من مهربون شده بود؟!
طاقت نداشتـم..بدم می اومد از این نزدیکی ِ دور!
***
بعد از اینکـه دلپذیر را با هزاران سفارش به مـادرش سبرده بود،راهی فرودگـاه شده بود.فریان با او تماس گرفت ..که می خواهد همسفرش شود.اعصابـش خورد شد.دیگــر حوصله اش را نداشت..دیگـر!
با سردی جوابش را داد..امـا دختره ی پرو دست بردار نبود..رادمهر هم بی حوصله تر از آنی بود که با اودهـان به دهـان شود .
تمام طول راه فریـان به پرحرفی های همیشگی اش مشغول بود..این عادتش هیچ وقت ترک نمیشد.رادمهر با صدای عصبی و محکمی به فریان تو پید و گفت: فریـان بس کـن، اعصاب نـدارم!!!
فریـان ساکت شد و با ناراحتی به رادمهر نگاه کرد امـا رادمهر فکرش جای دیگری بود..به دلپذیر فکر می کرد..در این مدتی که رادمهر نبود چندین کلاس با صالحی داشت..و آن نگـاه خیره اش..عصبی شد..با یـاد آوری فرداد مشتش محکم شد..خیلی ها دور و بر دلپذیر بودند..صالحی که جای خود داشت..تعریف هایی که از شیطنت های او و آن دو همپای شیطانش الهام وشادی میشنید دوست داشت دهان همه را به هم بدوزد..یا اینکـه محکم بر سر آنـها فریاد بکشد و بگوید
"لعنـتی هـا ،دلپذیر زن منـه..کسی حق نداره راجع بش حرف بزنـه "
***
امـا تقصیر خودش بود،که از همـان اول خواسـته بود همه چیز مسکوت بمـاند.نگاهی به انگشت اش انداخت..حلقه اش ..در انگشت چپ دستش جای خود را پر کرده بود..
نمی دانست چه حسی بود ،امـا اورا وادار کرد تا حلقه ای که در گوشه ی کمد اتاقش خاک می خورد را برای اولین بار بعد از عروسی در دست بیندازد.
بعد از اینکـه رسیدند آلمـان رادمهر در هتل مستقر شد..فریـان ام کنـه به دنبال او بود..به بهانه ی این که یک سری حساب های عقب مانده دارد در لندن آمـده بود اما رادمهر خوب می دانست که هدفش نزدیک شدن به اوست..درست بود که مدت زیادی با هم گذرانده بودن..امـا هرچقدر زمـان می گذشت
چهره ی پلید این دختر برایش بیشتر آشکار می شد..از نوع لباس پوشیدنش گرفته تا برخوردش و رفتارش و البته چسبیدن به پسرهـا ! چیزی که اصلا" در اخلاق دلپذیر نبود! به پسر جماعت رو نمی داد..غرورش را در هر صورتی حفظ می کرد..کافی بود کسی بگوید بالای چشمت ابروست..چنان حال
آن بیچاره را می گرفت که پشیمان از کرده اش شود..امـا اگر کسی در دلش جای گرفت به او اعتمادزیادی می کنـد..اعتمادی که حالا نصیب فرداد شده بود.
بعد از گذراندن سمینار و کارهایی که انجام داد عازم لندن شد..در این مدت فریـان همه جا همراهیش می کرد..حیف که در کشور غریب بودند و در اخلاقش نبود که بخواهد این دختر را تنها بگذارد وگرنه دک کردنش که کار یک دقیقه بود!
با اصرار او کمی در بازارها چرخیدند و گشتی در پارک ها زدند..تمام مدت فریان به رادمهر چسبیده بودچند باری رادمهر اورا از خود جدا کرد امـا این دختر پرو تر از آن بود..اگرچـه رادمهر برایش محرم و نامحرم بودن مهم نبود ولی اعتقاداتی داشت..بودن با فریـان حس خوبی را به او نمی داد..از همان حس های
خوبی که در تک تک لحظاتش با دلپذیر داشت..حتی در موقع کل کل و عصبانیت.
کارهایشـان که در لندن تمام شد رادمهر بلافاصله بلیط برگشت گرفت...سری به دوستان و آشنایان و بیمارستان و استادانش زده بود..همه از نبودش ابراز دلتنگی می کردن..خصوصـا دکتر ویلیام که که می گفت بعد از رفتن تو فهمیدیم چه جواهری را از دست دادیم..تو در جراحی یکی از نابغه های
دوران خود هستی..و به جایگاهی که من در 45 سالگی رسیده ام تو در بیست و خورده ای سالگیرسیده بودی و این خیلی عالی است.
رادمهر کمی در خیابان های لندن چرخید..وقتی از این جـا می رفت ل کندن برایش سخت بود امـا حالا حسی داشت..انگار چیزی گم کرده باشد..دوست داشت برگردد به ایران..البته برگشت به ایران که حرف همیشگی اش بود هر کسی که تقاضای ماندن می کرد و یا پیشنهاد های عالی می گفت
" نیومدم که برنگردم" از همان اول قصد بازگشت داشت.
در بازار که چرخ می خورد و لباس های دخترانه ی زیبا را میدید دلپذیر را در آن لباس تصور می کردبلافاصله آن لباس را می خرید..خودش هم نمی دانست..امـا دلش می گفت این هارا بخر ..به آن دخترهای فروشنده ی خوش رنگ و لعابی که سعی در جلب توجـه اش داشتند هم هیچ توجهی نمی کرد.
رمــان من:
حـالَم عَوض میشــه
***
خوش به حـالش...
خوش به حــال اویی که..سال ها بَعد
وَقتی در آغوشَت آرام گرفته است..
زیر گوشَش زمزمه می کنی:
عشق های قَبل از تو ..سوء تَفاهم بود..
***
یه عالمـه دختر یکی رو دوره کرده بودن و مدام ازش سوال می پرسیدن..اونـم چه دخترایی..و با چه تیپایی..موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردشون خودنمایی میکرد..احتمالا" چشم حراست رو دوردیدن..
انگار طرف استاد بود..همینطور که می رفت به یه سری از سوالا جواب داد..
دست شادی و گرفتم و کشیدم تا ببینم کیه..
از کنارشون رد شدیم..
رادمهر بود..یه عنک دودی خوشکل ام زده بود..کتش و رودستش انداخته بود و دست دیگه اش ام یه کیف بود..به عشوه هایی که دخترا توی حرف زدن می زدن توجهی نمی کرد..به هیچ کدومشون ام مستقیم نگاه نمی کرد..کلی جواب می داد..یکیشون با کمترین فاصله کنار رادمهر راه می رفت..
چند تا پسرم بودن..
یه لحظه دلـم گرفت..حس حسادت وجودم و پر کرد..دقیقا حرفی که به شادی زدم تعبیر شد..با نگاهی که شادی بهم انداخت فهمیدم اونم به حرف رسیده..اینکه خیلی از چشم ها به رادمهردوختـه شده..کــاش این لعنتی اینقدر جذاب و خوش چهره نبود..موقعیت اجتماعیش ام اضافه شده بود.
***
نشسته بودم پای تلویزیون..یه فیلم جنـایی داشت میداد.تخمه می شکونـدم و نگاه می کردم..خیلی جـذاب بود..
رادمهر ام بالا بود داشت تلفن صحبت می کرد ..نمی دونـم با کی ولی هرکسی بود اعصابش و خوردکرده بود..
فیلمم به جای حساسش رسیده بود..دستشوییم گرفت یهو..به زور خودم و کنترل کردم..
یهو مرده اسلحه کشید..قشنگ گذاشت روی گلوی زنـه..وزدش..
ناخوداگــاه جیغی کشیدم..دستشوییمم شدت گرفته بود..
تند تند دویدم ..باید به دستشویی می رسیدم.
صدای قدم های تند رادمهر می اومد که داشت از پله ها میومد پایین..
با هول گفت: چیــه ؟! چی شده؟!
من که نمی تونستم خودم و کنترل کنم..بدون این که جوابی بدم همچنان به سمت دستشویی می دوییدم..لعنت به این خونـه ی بزرگ..
یهو از عجلـه ی زیاد حواسم پرت شد.پام پیچ خورد و افتادم زمین..یه چرخم خوردم.
رادمهر با عجلـه اومد سمتم..
با نگرانی و بهــت: دلپــذیــــر!!!
دستشویی بهم فشارآورده بود از یه طرفم یکم پام درد می کرد.
با هول گفتم: رادمهــــر
رادمهر : چیه ؟!بگو؟!چی شده؟!
با خجالت سرم و انداختـم پایین و تند گفتم: دستشویی دارم....!!!
چند ثانیه بعد ،وقتی دیدم رادمهر حرفی نمیزنه سرم و آوردم بالا.یه لبخند محـو رو لباش بود.و داشت بامزه نگام می کرد.
چند ثانیه ی دیگـه به دستشویی نمی رسیدم ،همه جا رو آب می برد.
داد زدم: رادمهـــر..!!!
رادمهر سریع دستشو انداخت رو کمرم و با اون یکی دستش بلندم کرد..تو یه حرکت رو کولش بودم
فاصله ی دستشویی زیاد بود..این خونـه واقعــا بزرگ بود.توی اتاقا دستشویی داشت جدا گونـه ولی توی سالن دقیقا باید پونصد متر بیشتر راه می رفتی تا برسی.
با این حرکت رادمهر یهو دلم لرزید،دستم و دورش حلقه کردم تا نیوفتـم.
رادمهر تند تند من و به سمت دستشویی می برد.رسیدیم.
سریع من و گذاشت دم دستشویی..با عجله رفتم داخل..
یه چند دقیقه ای نشستم..
صدای رادمهر و شنیدم: زنــده ای؟!
حرصم گرفت..
من: به کوری چشم بعضیـا بلـــه !
دستم و شستم و اومدم بیرون..
رادمهر نشسته بود پای همون فیلمـه..
لم داده بود روی مبل..یه عینک طبی قاب مشکی ام دور چشمش بود..شلوارک سفید مشکی با یه تیشترت جذب سفید پوشیده بود..دلم ضعف رفت برای این ژست جذابش..
باید ازش تشکر می کردم.
همیشـه موقع هایی که به کمک نیاز داشتم بود..این یکی از خصلت هایی بود که عاشقش بودم.
چند دقیقه ای همون جوری به رادمهر خیره شده بودم.
رادمهر: خوابت برد؟!
سرم و تکون دادم و اومدم رو یکی از مبلا نشستم.
چند دقیقه یه بار نگام کشیده می شد سمت رادمهر..سمت عشقـم!
امـا رادمهر غرق فیلم بود.
گلاب خانوم که کاراش و کرده بود رفته بود خونـه ی خودش ون.
رفتم سمت آشپزخونـه..با وجود رادمهر حواسم پرت میشد.
دوست داشتم لازانیا درست کنـم..رادمهر تا حالا دست پخت من و خورده بود..میخواستم تمام هنرم و نشون بدم.
تند و فرز لازانیـاها رو گذاشتم تو دیگ آب ریختم توشون..
مایع لازانیا رو هم درست کردم..
بوی خوبی پیچیده بودتو خونـه..
سنگینی نگاهی رو حس کردم...
برگشتم عقب..رادمهر بود..چرا فکر می کردم اونـم نسبت به من بی احساس نیست؟!..یعنی اشتباه بود؟!
رادمهر: چه عجب ،یعنی باور کنـم تو غذا درست کردنـم بلدی؟!
من: معلومـه که بلدم.
رادمهر: همه جورش و؟!
من با لبخند: همه جورش و!
رادمهر: حتی قورمـه سبزی؟!
من: حتی قورمـه سبزی!
رادمهر نشست رو صندلی آشپزخونـه..نمی دونست..چقدر وابسته ام میکنـه..با این نزدیک بودنش..کاش نبود اصلا" مثل اولا..این جوری طاقت نداشتـم..
صدای جذاب و گیراش یه جوری بود که آدم و شیفته می کـنه..ناخوادگاه آدم و به شنیدن این صدا وامی داره..اینکـه دوست داری بازم بشنویش..گوش بدی..این که فقط حرف بزنـه!
علی الخصوص الان که مثه بچه ها داشت ازم سوال می کرد.
رادمهر: لابد هر کی خورده ،مرده!
من: هه ..نخیرم..هر کی می خوره بیمه ی عمر میشه..وای لازانیـــاهام..
تند تند رفتم سمتشون..خدا کنـه شفته نشـه..سریع زیر دیگ و خاموش کردم..لازانیا ها رو در آوردم.
مایع رو چیدم روشون ..به اضافه ی پنیر پیتزا..در فرو بازکردم..خوب داغ شده بود..
مواد و چیدم داخلش و درش و بستم.
برگشتم عقب ..رادمهر بهم خیره شده بود..به تک تک حرکاتم..
آخـه بی انصاف من چجوری دل بکنم ازت.
سریع از آشپزخونـه بیرون اومدم..صورتم داغ کرده بود..یه ابی به دست و روم زدم..
***
بعد از این که لازانیاها امـاده شدن ..چیدمشون روی میز کوچیک آشپزخونـه..
میخواستم مثله خانوم خونـه رفتآر کنـم..خــانوم خونــه !!!
رادمهر و صدا زدم..
اومد و نشست..
رادمهر: نه بابا یکم بهت امیدوار شدم!
من: چه کنیم دیگـه..کاریه که از دستمون بر میـاد
دوتامون شروع کردیم به خوردن..رادمهر با ولع می خورد..منم..
بعد از تموم شدن لازانیا ها رادمهر گفت:خوشمزه بود..ممــنون.
باورم نمی شد ..که رادمهر ازم تشکر کرده..حالا به حرف زن عمو پی میبرم..اون موقع که من خندیده بودم..اینکه رادمهر مهربون و خوبـه..
از وقتی که از لندن برگشته بود مهربون تر شده بود..با این که هنوز جدیت و تحکم خودش و داشت.و این چیزی از غرورش کم نمی کرد..نه اینکه بیاد و جلوی من دولا راست بشـه..امـا منی که از همون اول هیچ محبتی ازش ندیدم..هیچ نرمشی..این مهربونی به چشم می اومــد.چیزی رو که بهش پی
برده بودم این بود که رادمهر ذاتآ مهربون بود..امـا این مهربونی رو نصیب هر کسی نمی کرد.
با گفتن " نوش جــان" میز و جمع کردم.
یادم نرفته تموم وقتی هایی که کمکم کرده..درسته هیچ وقت به روی خودش نیاورده..اهل منت
گذاشتن نیست..و این نهایت مردونگی یه مرد و می رسونـه..
***
راحیل بود.
_ جــانم راحیل؟!
_ سلام عزیزم
_ سلام خانوم،چه عجب یادی از مـا کردی؟!
_دلپذیر دستم به دامــنت.
_ چی شده راحیل؟!
_ مهد پرند و چند روزه تعطیل کردن..منم که کلاس دارم..نزدیک امتحانات ترمه..فوق العاده گذاشتم واسه یه سری از بچـه ها..پرند ام مدام تو دست و پا میپیچه.دلپذیـــر؟؟؟
_خیلی خوب بابا..حالا نمی خواد خرم کنی..راحیل من خودم کلاس دارمـا.
_ دلپذیر قربونت برم..پرند و میذارمش پیش مامان..روزی که تو کلاس نداری میارمش اونجـا ..نمی خوام زیاد مامان و اذیت کنـه..مامان روزبه ام رفته سفر..دیگـه شرمنده..میدونم سرتون شلوغه..
_ نه عزیزم..خودت که میدونی چقدر پرند و دوست دارم..ما که با هم این حرفا رو نداریم..
من تاشب کلاس دارم..پس می مونـه واسه فردا..فردا بیکارم..غروبش میرم باشگاه که اونم اجباری نیست..کار آموزی ام که سه روز توی هفته اس..پس تداخلی نداره..خوبـه! همه چی جوره.فقط راحیل من بچه داری بلد نیستمــا !
_ کاری نداره عزیزم..یه پوشک عوض کردنه یه ویه شیر خشک که اونم یادت میدم..بازم شرمنده..
نمی خوام پرند مامان و اذیت کنـه..چند تا از همکارای بابا و عمو رو دعوت کرده سروش خلوت نیست..پس عزیزم من فردا صبح ساعت هفت پرند و میارم.
خواستم بگم ساعت هفت خوابم امـا نگفتم..حالا یه روز که به جایی بر نمی خورد.
***
اَیــــــــی..پرنــد ..جوون مادرت..خوابم میــــاد_
پرند دست و پا زد و باخنده نگام کرد.
اصوات نامفهومی از دهنش بیرون می اومــد:دی..دا..مامــو..رررر
از ساعت هفت صبح که راحیل پرند و آورده بود تا الان ،خواب نداشتـم..اینقدرکه این دختره ی وروجک سرو صدا کرده..کل خونـه رو چهاردست و پـا می رفت..ماشالله سرعت ام نیست که..دو ماراتونـه..
هی از این طرف می رفتم اون طرف..شیرخشکش ام تو دستم از هر فرصتی که استفاده میکردم و به زور مییکردمش تو حلق این بچــه..نمی دونـم چش شده این پرند..فکر کنـم من و دیده جو گیر شده..راحیل می گفت یه نیم ساعت بیداره..شیرخشکش و که می دیدی تا دوازده خوابش می بره..امـا
حالا بچه از صبح که اومده در حال ورجه وورجه کردنـه..تاچشمش می افته بهم جیغی میکشه و دوباره از این طرف برو اون طرف..من بدبخت ام که دنبالشم..یه بار که نزدیک بود بزنـه یکی از این گلدونـای پایه بلند و که خیلی ام قیمتـیه ..کادوی زن عمو ..رو..بشکونـه..کلا " خودش و می کوبید به در و دیوار
..راحیل صبح که آوردش گفت پوشکش و عوض کردم..حالا بازم باید بررسیش میکردم یکی دوساعت یه بار ببینم بچـه کارخرابی کرده یانــه..ای خـــدا..ببین کارم به کجا کشیــده..نمی تونـم از پس این بچه برم بیام..آخــه من و چه به بچــه داری..
اینقدر خوابــم می اومد..چشمام و به زور باز نگـه داشته بودم..زنگ زدم خونـه دلناز بیاد..که مامان گفت کلاس کنکوره..رادین ام سرکــاره..به الهام و شادی زنگ زدم..از شانس گند من..الهام که هنوزدر گیر عمه خانومش بود..شادی ام که گفت شیدا رو برده دکتـر..
کلافه به فعالیت پرند نگاه کردم..یعنی چی آخــه؟! این بچـه زیاد اهل سروصدا نبود..گاهی اینجوری میشد..الان ام از اون گاهی ها بود..کاش رادمهر می اومد..امروز دانشگاه کلاس داشت..
بعد از دانشگاه یه سر به بیمارستان ام می زد..اگه وقت می کرد به اون شرکتی که می خواستن تاسیس کنن هم می رفت..البته من در جریان این شرکت تازه تاسیس نبودمـآ ..زن عموی عزیزم اطلاعات وداد.
اگـه رادمهر می اومد پرند و می دادم دستش و میرفتم می خوابیدم..طالقت نداشتـم دیگـه..اونم که نمی تونست شونـه خالی کنـه..خواهر زاده ی خودش بود..
هنوزهم دلخوریم یادم نرفته بود..اون بوسـه ی کذایی رو..هنوزم تو فکر می رم..هنوزم می خوامش امـآ سعی دارم پنهانش کنـم..چون می دونـم عاقبت این دوست داشنتنم چیزی جز سرخوردگیم نیست!
***
سلام ..میخواستم کلی پست بذارم..اینترنتم بد قلقی کرد امروز..کلی زور زدم
تا این یه دونـه اومد..اگه فردا هم نت ما ناز نکرد واسمون زیاد پست می ذارم..نمی خواستم بد قول شـم..فعلا این و داشته باشین..کم کم باید منتظر
اتفاقای خوب و بد باشید..داره هیجانی میشه..قول نمی دم امـا هروقت که
گیر و گور این نت مون و درست شد تو اولین فرصت یه عالمه پست میذارم..
یاعلی
پرند که از رفتن تو بغل رادمهر رفته بود شاد و البته وحشی تر شده بود دست و پاش و تکونی داد و از ذوقش جیغــی کشید..بعد یه چنگ زد به صورت رادمهر..رادمهر بنده خـدا که انتظار این کار و نداشت ماتش برد..
بمان و عاشقی کن
کسی چه می داند !!!
این جمله ای که از دهن رادمهر بیرون اومـد..یعنی رادمهر من و زن خودش می دونـه؟!یعنی چی این جمله؟! ازمتنفر نیست؟! اون که حتی اسم منم جلوش می اومد عنق می شد ..الان گفت زن دایی..یعنی زنِ دایی..یعنی زن رادمهر..مگـه پرند چند تا زن دایی داره..رادین که زن نداره..پس منم..اره.
با حس این که رادمهر من و قبول داره..به عنوان کسی که حتی اسمش تو شناسنامشه..و در نظر دیگران زنش به حساب می آد..این که می گه به پرند زن دایی تو اذیت کردی؟! اونـم با این لحن که هر کسی نمی دونست..فکر می کرد ما چقدر عاشق همیم..با این حس خوشحالی زیادی
زیر پوستم دوید..برای منی که رادمهر و دوست داشتـم این یه گامی به سمت من بود..امــآ با یاد آوری اون دختره ی چشم آبی..فریــان ..دوباره نا امید شدم..با وجود اون من می تونستم رادمهررو عاشق خودم کنـم؟!
چند دقیقه بعد رادمهر با لباس راحتی برگشت..چشماش قرمز شده بودن..
از پله ها اومد پایین..
با دیدن قیافه ی کلافه ی من و پرند که روی زمین برای خودش چرخ می خورد..لبخند محوی زد..
کجاش خنده داره؟!
نشست روی مبل کناریم..پرندم تو بغلش..
پرند وحشی دوباره چنگی زد و یهو موهای رادمهر رو کشید..گفتم الانه دیگـه رادمهر خون این بچـه رو بریزه..
امـا در کمال ناباوری رادمهر دست کوچولوی پرند و بوسید و با اخمی الکی گفت: دختر شیطون..حالا کارت به جایی رسیده که موهای دایی تو می کشی؟!..وروجـک می دونی من چقدر زحمت کشیدم براش؟!..هووووم...
پرند وقتی رادمهر حرف میزد زل زده بود و نگاش می کرد..بعد خندید و گفت: دا..ی..دای..
فکر کنـم منظورش دایی بود..
رادمهر خندید و مهربون گفت: جــانِ دایی؟! پرند خــانوم..شیطونی کردی؟! بخورمــت؟! هوووم؟!
پرند ترسیده رادمهر و نگاه کرد که رادمهر سرشو تو شکم پرند فرو برد و قلقلکش داد..
صدای قهقه ی بلندشون می شنیدم..صدای مهربون رادمهر رو که با ذوق به حرکات پرند نگاه می کردهر دفعه روی جدیدی رو از رادمهر می دیدم..باورم نمی شد اصلا" این آدمی که نشسته و با ذوق جواب پرند و می ده همون دکــتر مغروری باشـه که توی بیمارستان و دانشگاه آدم می خواد از
جذبه ی زیادش بمیــره..فکر نمی کردم..که اینقدر عاشق بچـه ها باشـه..اینکـه الان تو اوج خستگی داره پرند و سرگرم می کـنه..
دارم بیشتر می شناسمش..که اون آدم مغرور اینقدر مهربون باشـه..و همین من و بیشتر علاقه مند
می کرد بهش..
از فرصت استفاده کردم و رفتم تو آشپزخونـه..گلاب خانوم خورش قیمـه درست کرده بود..
داغشون کردم و بعد چیدمشون رو میزی که توی آشپزخونه بود..این میز و بیشتر دوست داشتم..
چون فضاش صمیمیت بیشتری داشت.
بعد از چیــدن غذا رادمهر رو صدا زدم..
رادمهر پرند به بغل اومـد تو آشپزخونـه..پرند با دیدن غذاهای رنگارنگ ذوق کرد و دستشو به سمت غذاها دراز کرد..
با حرص گفتم: بچــه ..تو که هم شیر خوردی هم غذا ،بازم میخوای؟!
پرند نگام کرد و گفت: دی..دی..دن ..دن ..دای..
فکر کنـم میخواد بگه دلپذیر..و احتمالا" زن دایی.
رادمهر رو به من گفت: موافقی روزمین بشینیم ،غذا بخوریــم؟!
الان رادمهر از من نظر خواست؟! تو جون بخواه رو زمین نشستن که سهلـه!
همه ی غذا ها رو بردیم تو حال سمت تلویزیون ..
همه رو دوباره چیدم..پرند ام یه بشقاب کوچولو دستش بود و در حالی که دست رادمهر رو گرفته بود بااون راه رفتن بامزش می اومد اینجـا.
برقی که تو چشمـای رادمهر بود رو به خوبی می دیدم..چقدر با آرامش و مهربونی با پرند رفتـار می کرد.برعکس من که نگهداری از بچـه ها کلافه ام می کرد.
چقدر روی زمین غذا خوردن کیف می داد.
داشتـم از خورش می ریخـتم روی برنجــم که یهو پرند زد زیر دستم و خورش تمامش ریخت رو شلوارم!
اعصابم خورد شد ،با عصبانیت گفتم: پـــــــرنــــــــد !!!
رادمهر انگـار روی لباش یه لبخند زیر پوستی بود..تو نگاهش چیزی بود که درک نمی کردم..امـآ الان فرصتش نبود..که فکر کنـم.
پرند جیغی زد و گفت:دیــــی..داااااااا...دیـ ـــی...
بعد یهو به گریه افتــاد.
با نفرت نگاهی به شلوارم انداخــتم..صدای گریه ی پرند ام بد تر رو اعصابم بود ..زر زرو
رادمهر با مهربونی پرند و تو بغلش گرفت و گفت: جــانم..جـانم دایی..چیزی نیس..خانوم کوچولو..
پرند فورا" گریه اش قطع شد و تو بغل رادمهر آروم گرفت..
چقدر صحنـه جالبی بود..از فکر این که رادمهر روزی بچـه خودش و اینجوری بغل کنـه..دلم ضعف رفت امــا مادر اون بچـه مطمئنا" من نبودم.
اومدم بالا..شلوارم و عوض کــردم..این سومین لباسی بود که از دست این وروجک عوض می کردم.وقتی برگشتـم دیدم پرند نشسته کنـار رادمهر ..یه پارچـه ام زیر دستش..تمام سر و صورتش و خورشتی کرده بود..دونـه های برنج و لکه های قرمز خورش دور دهنش و تمام دستش و کثیف
کرده بود..زیر لب قربون صدقش رفتـم..چقدر بامزه شده بود.
رادمهر ام با آرامش غذا می خورد.
رفتم نشستم..
رادمهر نگاهی بهم انداخت..و چیزی نگفت.
منم مشغول غذا خوردن شدم..
پرند با چه ذوقی داشت با ظرف غذا ور می رفت..نمی خورد در واقع..با غذا ها بازی می کرد.توی سکوت داشتیم غذا می خوردیم..فقط سر و صدای پرند بلند بود.
پرند از جـاش بلند شد..یه قدم راه رفت افتاد زمین..شروع کرد چهار دست و پا رفتن ..لکه ی دستاش
روی سرامیک می افتاد.بعد به سمت مبــلا رفت..رادمهر داشت با لبخند به حرکاتش نگاه می کرد..
یهو دستاشو گذاشت روی مبل..بعد رفت سمت مبلای دیگـه.همه رو کثیف و چرب کرد..
با بهــت داشتم نگاش می کردم...وای پرنــد..پرنـد....
رفت سمت پرده ها که داد زدم:رادمهـــر..تــمــام زنــدگیـمو نا بــود کــرد !!!
رادمهر بلند شد و تا قبل از اینکه پرند اونجا رو هم منور کنـه بغلش کرد..
با کلافگی به رادمهر نگاه کردم..
رادمهر گفت: بچـه اس دیگـه..تو آروم بــاش..
با کلافگی و خستگی به رادمهر نگاه کردم و گفتـم: آروم باشــم؟! آخــه چه جوری؟! من نمی دونـم این بچـه امروز چش شده..جوگیر شده..از صبح دنبالشــم!
رادمهر : تو بسپرش دست من..کاریت نبــاشـه.
من: باشـه..من که دیگـه از پسش بر نمیـاد.
تند تند وسایل و لوازم غذا رو جمع کردم..همه رو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی..
***
بعد از خوردن غذا رفتم کثیفی های سرکار خانوم و پاک کردم..درستـه همیشه اتاق خودم نامرتب بودامـا الان بدم می اومد..که وسایل این خونـه..که خونـه ی منم هست کثیف شن.
سرو صدای رادمهر وپرند می اومــد..توی حیاط بودن..پرند با ذوق جیغ میزد و شادی می کرد..منم اینجـا رو تمیز میکردم
رمــان من:
حـالَم عَوض میشــه
***
خوش به حـالش...
خوش به حــال اویی که..سال ها بَعد
وَقتی در آغوشَت آرام گرفته است..
زیر گوشَش زمزمه می کنی:
عشق های قَبل از تو ..سوء تَفاهم بود..
خـــدایا..این چه حسیه..؟!
دوباره قطره قطره های اشک از گونـم پایین می اومد و با اب یکی می شد.
خــدایا من ضعیفــم..
من تحمل ندارم..نمی تونـم..ترس دارم..ترس از دست دادنش..خــدایا..مت تازه عاشق شـدم..
دارم رو ز به روز وابسته تر میشـم..
اون کــه شوهرمــه..!!!
کسی که مال منــه و مــالِ من نیست!!
خــدایا کمکم کـــــن!
از حموم اومدم بیرون..
لباسام و پوشیدم و اومدم بیرون..سشوار و گرفتـم رو موهام..تا فقط آبشون بره..
از حموم که می اومدم موهام فر تر از همیشه میشــد..
خیلی بلند شده بودن..
تا روی باسنم ..
یه بلوز سورمـه ای رنگ پوشیدم..زیرش یه تاب سفید داشت و یقه اش شل بود..موهام و دادم بالا و از گوشه یه کلیپس سورمـه ای شل زدم..
جالب شده بود موهــام.
نصفش از توی کلیپس بیرون اومــد..و دورم پخش شده بود..اینقدر حجمشون بالا بود که جــا نمیشدن رنگ عسلی –زیتونی موهام و دوست داشتم امـا دلم یه رنگ دیگــه می خواست..
ادکلن چی چی م و زدم..با یه رژلب پرتغالی همه چی رو کامل کردم..امــا..چشمام..قرمز بودن..کافی بود یه قطره اشک بچکـه از چشمام..فقط یه قطره..کافی بود واسه قرمز شدنش..
کاریش نمی تونــستم بکـنم..این اشکـا..که تازگیا از چشمام روون می شدن دست خودم نبود..دلم که پر میشد اشکام می اومـدن..قبلنـا که اصلا" با گریه میونـه ای نداشتم..خــدایا چی به سرم
اومــده؟!
امـا من آدمی نیستم..که التماس کنـم..منم غرورم و دارم..
اومدم بیرون..
رفتم سمت اتاق رادمهر..نا خود آگـاه..
درو باز کردم..رادمهر رو ندیدم..امــا پرند و دیدم که چشماش نیمه باز بود..میخواست بیدار شــه..
یه بویی می اومــد..
فکر کنـم خراب کاری کرده..البته با اون همه غذایی که خورده جای تعجبی نداره..
حالا من باید پوشکش و عوض کنـم؟!
راحیل یادم داده بود امـآ خوب چندشم میشــد..
یه دونـه پوشک نو برداشتم..و آروم عوضش کردم..چسباش و چسبوندم و شرتکش و تنش کردم.
پرند خوشحال دست می زد..یعنی اینقدر کیف داره؟!
من: پرند خانوم دایی تون کجاست؟!هووم!؟دایی رادمهر؟!
پرند خندید و به در اشاره کرد..
برگشتم عقب رادمهر تو چارچوب در ایستاده بود..گوشیش دستش بود و لپ تاپش..
فکر کنم به سمت اتاق کارش میرفت..
اومـد جلوتر..و لپ پرند و کشید.
نگاهش به من افتاد..چند لحظه ای خیره نگام کرد..حواسم و پرت پرند کرده بودم..امـآ به خوبی سنگینی نگاهش و حس می کردم..
نمی خواستم قرمزی چشمام و ببینـه..پرند و بغل کردم..و پاشـدم..سرم به طرف دربود..
خواستم برم که رادمهر راهم و سد کـرد..
من: رادمهر..میخوام برم!
صدای رادمهر رو شنیدم: به مــن نگــاه کــن !
با تحکم!
تیز بود..خیلی..حتمـا فهمیده بود!..
نگاش نکردم و کلافه گفتـم: رادمهــر
امـآ رادمهر محکم تر از قبل گفت: دلپذیـر..گفتم به مــن نگـاه کــن!