loading...
◕‿◕ FaCe KoOoOb ◕‿◕
proud Hear Of Stone بازدید : 2474 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (2)
بعد به سمت تختـا رفتم..فریان بدون هیچ فاصله ای به رادمهر چسبیده بود و با یه پوزخند بهم نگاه میکرد..با نگاهش میگفت ضایع شدی..ولی من و رادمهر هیچ حس تملکی بهم نداریم..با اینکه اون سری فکر می کردم رادمهر حداقل به خاطر اینکه دختر عمو شم مزاحما رو دک میکنـه الان مطمئن
بودم که اینقدر بی اهمیت و شاید بی غیرت هست که بخواد اینکار رو بکنه..!!!
لبخند حرص دراری به فریان زدم .
فرنوش گفت: دلپذیر جــان مزاحم بود؟!
من: آره..یه مزاحم مثله بقیه ی مزاحمــا..حقیر و کوچیک
بعد نگاه معنی داری به فریان انداختم..منظورم و خوب گرفت انگار..چون درجـا قرمز شد..ولی خودش و نباخت..لبخندی زد و به رادمهر گفت: عزیــزم غذا چی سفارش دادی؟!
رادمهر نگاهی به فریان کرد و گفت: جوجــه..
فریان با لبخندی بازو ی رادمهر و چسبید و گفت: آخی..هنوزم یادته که من جوجـه دوست دارم.ههه..مثلا میخواد منو حرصی کنه..
موزی گفتم: فریان جــان همه اکثرا" جوجـه دوست دارن..یاد آوری لازم نیست که..
فریان اخمی کرد و گفت: من برای رادمهر "همه نیستم" من فریانم..مگه نه عزیـزم؟!
خطابش رادمهر بود..رادمهر بدون اینکه به واکنش عزیزم های فریان نشون بده..با همون اخمش گفت:البته..تو "همه " نیستی!
فریان لبخند پیروز مندانه ای زدبه من و در کمال ناباوری گونــه ی رادمهر رو بوسید..این دیگـه خارج از تصور بود..حس بدی بهم دست داد..نه دختر..تو که به رادمهر حسی نداری..خودتو نبازنمی دونم چم شده بود..ولی توی ظاهرم چیزی رو نشون ندادم..فرنوش با این کار فریان لبخندپررنگی زد و رادمهر از اخماش کم شد..معلومه که نسبت به فریان بی احساس نیست..بالاخره اونآدم مغروریه نباید انتظار داشت که بیشتر از این عمل کنـه..امـا همین که نرمش نشون میداد خودش نشونه ی توجه بود..
خلاصه غذا رو خوردیم ..البته به اضافه ی عشوه ریزی های فریان..دم به دقیقه روی بشقاب رادمهرجوجه میزاشت و خلاصه هواش و داشت..از این طرفم رادمهر سری برای فریان تکون میداد و بازهم در کمال ناباوری یه بارم تشکر کرد ازش!
من که با خیال راحت غذام و می خوردم..مبارک هم باشن...والا..
بعد از اینکه به کاشان رسیدم رادمهر فرنوش و فریان رو خونه ی عمشون رسوندیم..لحظه ی آخــرفریان در سمت رادمهر رو باز کرد..روی صورتش خم شد..نگاهی از روی موفقیت به من انداخت و خیلی با نازگونه ی رادمهر رو بوسید..جوری که جای رژ لب جیگرش روی گونه ی صاف و روشن رادمهر
موند..رادمهر لبخند خیلی کوچیکی زد و خداحافظی کرد از فریان امــا فریان گفت: به زودی همدیگررو میبینیم عزیزم...
منــو میگی..از پررویی این دختر مات مونده بودم..چقدر ریلکسه ...میزاشتیش همینجـا بازار ماچ و موچ راه می انداخت..
بعد از رفتن فریان و فرنوش رادمهر ماشین و به حرکت در آورد..!!!
کلا" یه عادتی که دارم از نشستن روی صندلی عقب بدم میاد..الانم که به لظف فریان خانوم که ده دقیقه زودتر از من جلو جا گرفته بود ...رفتم عقب نشستم..حوصله ی حرفای مفتشو نداشتم..
آخیش..خدارو شکر رفتن..یه نفسی کشیدم..
اول کفشامو انداختم پایین ..بعد تویه حرکت پریدم روی صندلی جلو..آخیش..نفس..عمیق..دم ..بازدمرادمهر متعجب نگام کرد..ولی من بی خیال بدون اینکه به تعجبش اهمیت بدم ..دستم به سمت دکمه ی کروک ماشین رفت که همزمان با من رادمهر ام دستشو روی همون دکمه گذاشت..دستش
روی دستم بود..دمای بدنش متعادل بود ..بر خلاف من..یا گرم بودم یا سرد..دستای مردونه و قشنگی داشت..یه جورایی حمایتگر بود..حس خوبی رو به آدم می داد..به خودم اومدم..دستمو سریع اززیر دستش کشیدم..رادمهر ام دکمه ی کروک رو زد و سقف ماشین باز شد..چقدر دوست داشتم..
هوای عالی ای بود..باید لذت می بردم..بدون اینکه توجهی کنم..اینکه آدمی که کنارم نشسته رادمهره..رادمهر!

***بادخنکی وزید..موهای فرم از زیر شال در می اومد..هرچقدر ام سعی می کردم..کنترلش کنـم..نمی تونستم..سرکش شده بودن..بی خیالشون شدم..رادمهر با آرامـــش رانندگی می کرد..کاملامسلط و بامهارت..
بادی که می وزید..موهای اون و هم به بازی گرفته بود..چهرش و بامزه کرده بود..خصوصا با این لباسایی که رسمی نبودن..خیلی این لباسا بهش می اومد..یعنی اگه امروز اینجوری نمی دیدمش کم کم به این نتیجه میرسیدم که تو رختخواب ام لباس رسمی می پوشــه..از این فکر لبخندی رو لبم
اومد..سرمو بر گردونـدم..
جاده شلوغ شده بود..ماشینای مختلفی از کنارمون رد میشدن..
رادمهر دستشو به سمت ضبط برد و روشنش کرد..
***
حدود ده کیلومتر دیگه مونده بود برسیم شیراز..با رادمهر جز حرفای ضروری چیزی نمیگفتیم..مگه چیزی ام داشتیم که بگیم..به اول شهر که رسیدیم..رادمهر دم چراغ قرمز توفق کرد..همزمان با ما..یه مزداسه هم توقف کرد..چند تا دختر و پسر بودن..
یکی از پسرا شیطون سرشو آورد بیرون و به من گفت:خــــانومی..هوای آقا و ماشینش و باهم داشته باشیـا..ممکـنه بپره از دستت..!
لحن شیطونش به جای اینکه عصبانیم کـنه منو یاد رادین انداخـت..
چه اصراری که نمی کرد..برای اینکه باما بیاد..حتی میگفت تو صندوق عقبم شده میخوابم فقط منوبا خودتون ببرین..البته زن عموام همچین پس گردنی ای زد بیشتر رادین دکتر لازم شد ..تا شیراز لازم!
رادمهر نگاه اخمویی به پسره انداخت وگفت: سعی کن در حد خودت حرف بزنـی!
دوستای پسره با ضایع شدن دوستشون خندیدن..یکی از دخترا با لهجه ی شیرازی گفت:آقـا خوشتیپ ..مارم با خودت ببـر..
دختر جلفی نبود..معلوم بود هدفشون فقط اذیت کردنه..رادمهر پوزخندی زد و چیزی نگف..
بابا این اگه میتونست من و وسط جاده ول میکرد و به کارش می رسید..والا ..فقط یه بار اضافی بودم اون وقت سرکار خانوم میخواد اضافه بر سازمان بیاد سوار شه..خنده ای کردم و به دختره چشمکی زدم..
چراغ سبز شد..رادمهر باسرعت ماشین و به حرکت در آورد!
***
ماتم گرفتــه به گوشه گوشه ی خونه باغ زل زدم..خدایــا کی میخواد اینار و تمیز کنــه؟!جای دلنشینی بود..سرسبز بود..این باغ سالها بود که کسی سمتش نیومده بود..گوشه گوشه ی این باغ نیاز به تمیزی اساسی داشـت..سنتی بود..توی حیاطش یه حوض آبی..رنگ و رو رفته بود...دورتا
دور حوض ام درخت بود..صدای خش خش برگا میومد..تموم حیاط پر شده بود از این برگــا..برق ام نداشت..ساختمونش هم گه دیوارای قدیمی ای داشت..اگه دستی به سرو روش کشیده میشد
مطمئنم خیلی دلنشین میشد..درحال خونه از بقیه در ها بزرگتر بود..دور تا دور حیاط ام اتاق بود..
غیراز حال که خیلی بزرگ بود..و آشپز خونه..بقیه اتاقا تکی تکی بودن..شاید بیشتر از ده تا اتاق بود..امــا کثیفی از سر و روش میبارید..تار عنکبوت ام که کل خونه رو گرفته بود..یه چیزی مثله ایوان هم در طرف دیگه ی باغ بود..جای بزرگی بود..
رادمهر یه مقداری از برگـا رو جمع کرد..و ماشین و آورد داخل..این وضعیت برای دوتـامون خوشایند نبودبا اینکه میدونستم رادمهر خودش قبول کرده و اگه نخواد هیچکسی مجبورش نمی کنه به هیچ کاری...امـا این ظاهر ترو تمیزش نشون گر چیز دیگه ای بود..فکر کـن دکتر آریافر معــروف..رادمهر..بیاداز این لباس چرکـا بپوشـه و اینجـا رو تمیز کنـه ..!!!
حتی تصورش ام خنده دار بود..!!!
***
من: حالا باید چیکار کنیـم؟؟!!
رادمهر: پرسیدن داره؟!
من: پ ن پ..شنیدن داره..این خونه خیلی کثیفه..خیلی ...باید اول کارگر بیاد ..راست و ریست که شداونوقت فکر وسایل و می کنــیم.
رادمهر:با کارگرا هماهنگ کردم..نیم ساعت دیگه میرسن..
من: اون وقت من اینجـا چیکارم..؟؟!!
رادمهر خبیث گفت: یه موجود اضافی!!!
من با جیغ جیغ: من موجود اضافی ام؟!من؟!پس چرا نقدر اصرار کردی بیام؟!وگرنه من که از خدام بودتخت روی تختم بخوابم..!
رادمهر اخم کرد و گفــت: باید چند بار توضیح بــدم؟!
من: اَه..توام با اون دختردایی های پرحرفـت!!!
رادمهر چیزی نگفت..انگار خودشم فهمید که این دوتا خواهر نچسب چقدر حرف میزنن..شایدم داره تحمل می کنــه تا زودتر از شرم راحت شـه..!
نیم ساعت بعد کارگرا اومدن..زیاد بودن..واین به سرعت العمل کار کمک می کرد..رادمهر ام دم به دقیقه بالای سر اون بیچاره ها می رفت و با اخم هی دستور میداد..ایجا کثیفه..اونجا رو تمیزن کنین با دقت..
اون بنده گان خدام که از ترس جذبه ی این بشر هیچی نمی گفتند..یه تعدادشون ام حیاط و تمیز میکردن..
منم که توی آشپزخونه بودم و داشتم کفشو جارو می کردم..از بیکاری کلا" خوشم نمی اومد..خواب و ترجیح می دادم..روسریم و از پشت بسته بودم و آستینامم زده بودم بالا..گرد و خاک تو حلقم رفته بود..خدایا چقدر کثیف بود اینجــا..
شروع کردم به زمزمه کردن یکی از آهنگایی که تازگیا گوش میدادم..
نمی دونی توو این چند روز چقدر سختی کشیدم من
نفهمیدي که از دنیا چه زخمایی نخوردم من
نمی خوام فک کنی اینجا یکی هست که چشاش خیسه
یکی هست که نمی دونه الان هستش یا تندیسه !
تموم حرف من با تو شده چند بیت ناقابل
نمیشه بین این شعرا ، بگم احساسمو کامل
نمیشه از روي تقدیر همیشه با یکی بد شد.....
غرق خوندن بودم..اوج گرفته بودم..صـدام بد نبود..ولی خوبـم نبود ..اگه اصولی رو که برای خوانندگی بود بلد بودم ..بهترم میشد..ولوم صدام و تابالا زده بودم..کارگرا هم که دور بودن..و جاهای دیگه رو تمیزمی کردن..
یهو با صدای بلندی به خودم اومدم..رادمهر..عصبانی بود
رادمهر: چـته صدات و انداختی بالا..فکر کردی صدای نابهنجارت خیلی شنیدنیـه؟!!هین بلندی کشیدم و برگشتـم سمتش..دستم و ر قلبم گذاشتم..رادمهر دقیقا پشت سرم ایستاده
بود..منم که عینهو کوزت در حال جارو کردن و تمیزی بودم..
من: چیه..ترسیدم!!!..صدای من خیلی ام خوبـه..اصلا" همه میگن..شنیدنیم هست..پس هیچ حرفی درش نیست..
رادمهر پوزخندی زد و با مسخره گی گفت: صدای تـو؟!صدای تو تنها گوش خراشه..!اینجا ام کنسرت راه ننداز افتـاد کـه؟!
ای کوفت و افتاد..من بدونم اینو کی یادت داده خودم قبرشو میکـنم..حالا درستـه صدای من خوب نبودولی خدایش گوش خراشم نبود..البته رادمهر حق داره اینو بگـه..کسی که صداش به اون زیبایی و دلنشینیه!
تو حس فکر کردن بودم..به خودم اومدم..دیدم رادمهر با تعجب و یه جوری نگام می کنـه..به صورتم وقیافه و لباسام..آروم گفت: تو داری چیکار می کنـی؟!
نگاه گیجی بهش انداختم و گفتم: میبینی که..دارم آشپزخونه رو تمیز می کنم!
رادمهر متعجب گفت: تمیز می کنی؟! پس کارگرا اینجا چیکاره ان؟!
هه! فکر کرده منم مثله خودشم به پرستیژم نیاد!
با کنایه گفتم: مگه دست و پام ناقصه که فقط بشینم و نگاه کنـم؟..حالا که مجبورا" اومدم باید یه کاری کنـم دیگه..نه مثه بعضا فقط دستور بدم!
رادمهر با اخم گفت:اونش دیگه به شما ارتباطی نداره..من هر کاری رو که لازم باشه انجام میدم..نه مثل بعضیا فقط تیکه بندازم.
جمله ی خودم و به خودم بر گردوند..آقا به تریش قباش بر میخوره..مغــرور.
خودم و دوباره مشغول کار کردن کردم.
شب شده بود..حدودا" ساعت ده بود..منم همچنان توی آشپزخونه بودم..کفش و تمیز کرده بودم..توی کابینتای چوبی رو از کثیفی پاک کرده بودم..و آشغالا رو همه جمع کرده بودم..شیشه ام که تازه برق انداختم..کمرم گرفتـه بود..به کار کردن زیاد عادت نداشتم..نمی دونستم رادمهر کجاست..از بعدازظهر
ندیده بودمش..ولی صداش می اومد..با کارگرا با آرامش امـا با جدیت رفتار می کرد..از توی پنجره ام میدیدمش که گاه گاهی ام خودش کار می کنـه..نه بابا آقام بلده کار کـنه..اما خوب بیشتر از این به خودش زحمت نمی داد..همین جدیتش باعث شده بود که کارگرا به درستی و سرعت کارشون و
انجام بدن..صدای خداحافظی شون می اومد..فکر کنـم رادمهر ادامه اشو گذاشته واسه فردا..
دلم یه دوش آب گرم می خواست..کمرمم که گرفته بود..از کثیفی بدم می اومد..اینجا که آبش قطع برقم نداشت..البته رادمهر یه سری لامپ از توی جعبه آورد..دقیق و حساب شده بود کاراش!
اومد تو..نگاهی به من که روی زمین خاکی لم داده بودم کرد .
رادمهر: باید بریم هتـل..جمع و جور کـن.
می میری دستور ندی؟!به زور بلند شدم..در حالی که یکی از دستام به کمرم بود..رادمهر نگاه متعجبی انداخت بهم.
حوصله ی جر و بحث نداشتم..بدون اینکه نگاهی بهش بندازم از کنارش رد شدم..لباسامو تکوندم..
اینجوری بشینم تو ماشین؟رادمهر بد بختم می کنـه که..
تکیه دادم به در ماشین..ای ننه..کمرم!
رادمهر یکی از برقا رو روشن کرد..و بقیه رو خاموش کرد..اومد سمت ماشین..لباسای خودشم خاکی بود..البته نه به اندازه ی من ..با یه تکوندن پاک میشد..
در آهنی و زنگ زده رو باز کرد..بعد نشست توی ماشین..و روشنش کرد..منم که باآرامش تکیه داده
بودم به در ماشین و تکون نمی خوردم.
رادمهر یه بوقی زد که از جـا پریدم..خدابگم چیکارت کـنه..با اعتراض برگشتم عقب..شیشه رو کشید
پایین و گفت:چرا نمی شینی؟!خوابت برده؟!
من: نه!چیزه ..آخـه..
رادمهر پوفی کشید و با خستگی گفت: بیا بشین..بریم یه هتلی..خستـه ام..و حوصله ی بحث با تورو ندارم.
من با سرتقی گفتم: برو واسه خودت هتل..منم همینجا می مونم! بعد پامو محکم رو زمین کوبیدم.
رادمهر کلافه در حالی که چشماشو ماساژ می داد گفت: معلوم هست چـته؟!
اومدم کنار..و به گوشه ای خیره شدم..لباسام کیف و چرک بود..خوب معلومه که عمرا" نمیذاره بشینمتو ماشین..افتضاح بودن..بوی خاک ام میدادن دیگه بدتر.
رادمهر با صدای گیرا و البته عصبانی ای گفت: دلپـــذیر..مات صداش موندم..چقدر اسمم و قشنگ صدا زد..یه آهنگی داشت صداش که توی صدا زدن هیچکی نشنیده بودم.
سرمو انداختم پایین و آروم گفتـم: لباسام وحشتناک کثیفه..بوی خاک میده ..بشینم تو ماشین همه جا رو به گـند میکشه..
رادمهر یه جور عجیبی نگام کرد..نمی دونم..از درک نگاهش عاجز بودم..
نمی دونم چند دقیقه گذشـته بود که رادمهر با آرامش گفت: برای اینه که نیم ساعته من و علاف کردی؟! صندوق و میزنم برو یه چیزی بردار بنداز زیرت تو هتل دوش می گیری..
با اینکه صداش جدی بود ..مثل همیشه و هیچ نشانی از محبت نداشت ولی حسی از مهربونی رو به من القا می کرد..شایدم این آدم رادمهر نبود که داشت بهم راهکار ارائه میداد.

***
رادمهر توی یکی از بهترین هتل های شیراز اتاق رزو کرده بود..جای شیک و باکلاسی بود ..البته از این آدم با این پرستیژ بعید نبود..
بعد از اینکه رادمهر کلید و گرفت و ساک منو و خودشو و آوردرفتیم بالا..بی هیچ حرفی..
دم یکی از اتاقا ایستادیم..منتظر بودم که کلید اتاق من و بهم بده.
که رادمهردر همون اتاق رو باز کرد..
همچنان دم در وایستاده بودم.
رادمهر عصبی برگشت سمتم و گفت: چرا ماتت برده..بیا تو دیگه..معلوم نیست سرت به کجا خورده امشب..!
منم با عصبانیت گفتم: خوب منتظرم بهم کلید و بدی..سرمم به هیج جا نخورده..!
رادمهرچشماش و بست..نمی دونم از شدت عصبانیت بود یا چیز دیگه ای!
چشماشو باز کرد..قرمز شده بود..می دونستم از شدت خستگیه..بیچاره چندین ساعت رانندگی کرده بود و تا الانم سرپا بود.حالاام که داشت با من بحث می کرد..خودمم می دونستم امشب رو اعصابمولی دست خودم نبود..گرفتگی کمرم و فشار اینکه نمی خواستم بیام شیراز و حالا اومدم با هم جمع شده بود..
رادمهر بازو م گرفت و به سمت داخل هلم داد..در رو هم بست
من که همونجا وایستاده بودم..
رادمهر به سمت ساکش رفت و از توش لباس برداشت..منم که عین مجسمه وایستاده بودم..خوب اتاقم و نشون نمی ده دیگه..مردم آزار!
من:میشه بگی اتاق من کجاست..؟!
رادمهر در حینی که لباساشو برمیداشت گفت: همینجا!
من:چی؟!همینجــا؟!یعنی چی؟!توی هتل به این بزرگی یه جا نبود واسه من؟!یا خسیسی ات می اومد پول بیشتر بدی هـان؟!
رادمهر عصبانی با چشمای قرمز نگاه کرد..ترسیدم از نگاهش..فکر کنم خیلی حرصش و در آورده بودم جذبه ای ام که نگاهش داشت باعث شد به جای دیگه ای نگاه کنم.
رادمهر: میگم سرت به جایی خورده بهت بر میخوره..به تو جدا اتاق نمی دن..هتل ام شلوغه..این سوئیت و یه هفته ی پیش رزوکردم..به خاطر شلوغی تک نفر رو نمی پذیرن..حالام اگه جای بهتریرو سراغ داری برو..چون منم هیچ تمایلی به بودن تو اینجـا ندارم.
حرصم گرفت..یعنی تو اوج خسته گی ام دست بر نمی داشت..ای بشـر!
***
نیم ساعتی بود که روی تخت دراز کشیده بودم..کمرم بدجور درد می کرد..یه مسکن خوردم..
رادمهر ام که نیم ساعت بود که حموم بود..شدید خوابم می اومد..
امـا با این کثیفی اصلا" نمی تونستم بخوابم..!
چشمام دم به دقیقه بسته میشد..چرتم می برد..دوباره بیدار میشدم..با صدای درحموم چشمامو بازکردم..رادمهر با یه حوله ی تن پوش سورمه ای در حالی که موهاشو و با کلاه حواله پاک می کرد بیرون اومد..
رفتم به سمت لباسا و یه تیشرت آستین کوتاه طوسی و شلوار طوسی با خطای صورتی برداشتم..البته به اضافه ی اون لباسای ناموسی.
رادمهر بی خیال جلوی آینه به خودش رسیدگی می کرد..بوی شامپو و اسپری و عطر و همه چی باهم مخلوط شده بود..
خمیده راه میرفتم تا به حموم برسم..سوئیت بزرگی بود..یه تخت دونفره بالای اتاق ..یه فرش ..
میزتحریر..تلفن..میزتوالت و آینه..و در آخـر حمام و دستشویی..فاصله ی حموم زیاد بود..این کمر لعنتی ام درد می کرد..آی و اوی می کردم..
رادمهربه طرفم برگشت..موهاش روی پیشونیش ریخته بود و ازشون آب میچکید..سعی کردم مات این
قیافه ی جذابش نشـم..رومو برگردوندم..میمیری بیای کمک؟! بیست دقیقه بعد اومدم بیرون..درد کمرم نه تنها بهتر نشده بود بلکه شدیدتر شده بود..آخــه خدا بگم چیکارت کـنه وقتی تو عمرت چند ساعت پشت هم کار نکردی چرا لاف الکی میزنی؟!
خیر سرم ورزشکار بودم!
یه چراغ کم مصرف روشن بود و قیه خاموش بودن..نگاهی به تخت انداختـم..رادمهر به خواب عمیقی فرو رفتـه بود و دستشو روی سرش تکیه کرده بود..حتی توی خوابـم مغروره !
جوری خوابیده بود که فکر کنـم تو گوشش آهنگ با صدای بالا میزاشتی پا نمیشد..با این حال بازم خیالم راحت نبود..برای همین رفتم پشت کاناپه و لباسامو با چه بد بختی پوشیدم.
رفتم و یه مسکن قوی برداشتـم..این درد تموم نشدنی بود انگار..
حالا کجا بخوابــم من؟!اونم با این وضع کمرم..
ای خداااااا..رادمهــــــر
چه با خیال راحت تخت و تصرف کرده واسه خودش..مجبورا" رفتم بالش و پتو رو از روی تخت برداشتـم و روی کاناپه دراز کشیدم..ای ننـه چه خشــکه..نمی دونم چرا گرمم شده بود..رفتم به سمت پنجره و بازش کردم..باد خنکی وزید..
چند دقیقه بعد روی سرجام برگشتم وباچه بدبختی خوابیدم.
***
نصفه شب بود..فکر کنـم حدودای ساعت سه و نیم چهار بود..با درد شدید کمرم از خواب پاشدم..این کاناپه ام شده بود قوز بالا قوز..دستمو به لبه ی کاناپـه گرفتــم..آروم آروم سعی کردم به سمت آشپزخونـه برم..واسه برداشتن مسکــن..چقدر مسکن خوردم امروز..ناسلامتی پس فردا خودم دکتر میشم
ومیدونم که چقدر زیاد خوردنش عوارض داره..ولی الان تنها چیزی که مهم بود این بود که این درد خوب شـه..آروم آروم در حالی که یه دستمو به کمرم گرفته بودم رفتم به سمت آشپزخونــه..لبمو به دندون گرفتــم..اشکم در اومده بود..فشار شدیدی به کمرم وارد شده بود..بد جور درد میکرد..همینجوری که
داشتـم میرفتـم به سمت آشپزخونـه یهو گرومپی خوردم زمین..
وای مـادر..اشکام گولـه گولـه میریخت..توی تاریکی چیزی رو نمی دیدم..لبمو به دندون گرفتـه بودم تا
صدای هق هق ام رادمهر رو بیدار نکـنه..رادمهر با صدای زمین خوردنم تکونی خورد ...ولی اینقدرخستـه بود که دوباره خوابید..سعی کردم با بدبختی بلند شم..آخ..کمرم!!!
دوباره با حالت نزاری روی زمین نشستم و تکیه دادم په پشت کاناپـه..
دیکه تحمل نداشتـم..نمی تونستـم..من ..منی که با وجود قوی بودنم..محکم بودنم..و احساس بی
نیازی نسبت به هیچ مردی..الان بدوجور دلم میخواست که کسی باشـه و به حالم برسـه..
بااین تفکرات هق هق ام بلند شد..
بدون هیچ فکری صدا زدم:راد..رادمهــر..رادمهــر. .
رادمهر تکونی خورد..
دوباره صداش زدم..این اولین بار بود..غرورم رو شکسته بودم..
با بغض..با دلتنگی صداش کردم
رادمهر بلند شد..چشماشو ماساژ داد..نگاهی به دور و برش کرد..
یهو چشماش به من خورد..چراغ آباژور رو روشن کرد..منو دید..با اون حال نزار.با اون چشمای اشکی..
انگار باورش نمی شد من صداش کرده باشم..من..
بلند شد ..با قدم های بلندی به سمتم اومد..
توی چشماش یه هول و نگرانی رو میدیدم..یعنی به خاطر من بود؟!
اومد کنارم..نشت با کمترین فاصله..زل زد به چشمام..چشمای اشکیم..اخماش تو هم رفت..انگار
خوشش نیومد..
آروم گفت: دلپذیر..چت شده؟!
دوباره اشکام راه خودشون و گرفتـن..بغض کردم..با همون صدای لرزون ام گفتـم
من: کمر..کمرم ..درد ..میکنــه..
رادمهر اومد جلوبا هول گفت: کمرت؟!از کی؟!
سرمو گذاشتم رو پام..از درد..الان وقت سوال و جواب نبود..
گرمای دستی رو دور شونم حس کردم..سرمو بالا گرفتـم..یه دستشو دور شونه ام حلقه کرد...دست
دیگه اشو آروم پشت کمرم گذاشت و تو یه حرکت بلندم کرد..
هیچ اعتراضی نکردم..می خواستم سوء استفاده کنـم.از این حمایت..با این حال بدم احتیاج داشتـم
به یه حامی..
بوی عطرش مشامم رو پر کرد..سینه ی ستبرش الان تکیه گاه ام شده بود..همچنان اشک میریختم..
با این که رادمهر خیلی نرم بغلم کرده بود.بازم درد داشتم..
مثله یه بچه توی بغلش مچاله شده بودم..
به سمت تخت رفت..خیلی آروم مثله یه شیء قیمتی گذاشتم روی تخت هق هق می کردم..
بغض کرده بودم..
چه کم تحمل شده بودم..لرز کردم..
تیشرتش و چنگ زدم..با بغض گفتم: رادمهر..
زدم: رادمهـــر...


رادمهر یه جوری شد..یه جور خاصی..ناراحت شد..غمگین شد..نمی دونـم..سرشو آورد جلو..تا صدای ضعیفم و بشنوه .
گفت: دقیق کجای کمرت درد میکنـه..بهم نشون میدی؟!
با دست اون قسمت از کمرمو نشونش دادم..تیشرتش هنوز توی دستم بود..سرشو به طرف پشتم برد..آروم بلوزم و بالا برد...تا جایی که دست گذاشتـه بودم..
گفت: تو چیکار با خودت کردی؟!کبود شده کمرت..
حس کردم صداش ناراحتـه..غمگینه..
برگشت سمتم..تو چشمای اشکیم نگاه کرد..دستشو به طرف صورتم آورد..با دستای مردونش آروم اشکام و پاک کرد..
تو چشمای هم خیره بودیم...زل زده بود بهم..چشماش..چشمایی که الان به طوسی میزدن..وچشمای من ..میدونستم الان آبی شدن..موقع ناراحتی و گریه رنگشون عوض میشد..
با مهربون ترین صدایی که توی عمرم شنیده بودم گفت: کمرت گرفتـه..یعنی از جا دررفتـه..باید جاش بندازم..میتونی دلپذیر؟!تحمل داری؟!آروم جاش می ندازم
که زیاد دردت نیاد!...
چیزی نگفتم..فقط سرمو تکون دادم.

میدونستم درد داره..خیلی زیاد..اینقدری کمرم درد میکرد که نمی تونستم تکون بخورم..به خاطر همین رادمهر حرفی از بیمارستان یا دکتر نزد..البته تا خودش بود دیگه چه نیازی به دکتر..
آروم بلندم کرد..به حالت نیم خیز روی تخت خوابوندم..خودش پشتم ایستاد..آروم دستشو روی کمرم ماساژ میداد..دستایی که گرم بودن..حمایت گر بودن..
من ..دلپذیر آریا فر..اعتراف میکنم که امشب برای اولین بار با وجود نفرتم ..از رادمهر بهش احتیاج پیداکردم..به این مردمغرور احتیاج پیدا کردم..
دستش رو که روی کمرم آروم ماساژ میداد باعث شده بود انقباض کمرم کمتر شـه..آروم شده بودم..باورم نمی شد..این آدم رادمهر بود؟!
بعد از اینکه ریلکس شدم .
رادمهر گفت: به نظرت شیراز جای قشنگیـه؟!
این چه سوالی بود؟!من الان کمرم درد میکنه..ربطی داشت..یهو دردی تو بدنم پیچید...
آیــــــی..کمرم..آخ..وایــــ ــــــــــــی...
رادمهر تو یه حرکت کمرم و جا انداخـت..درد شدیدی داشت..دوباره اشکام راه خودشون و پیدا کردن..با پرسیدن این سوال خواست ذهنم و منحرف کنـه و گرنه رادمهر و چه به نظر پرسیدن از من...
داشتم گریه می کردم..
دستی دور کمرم حلقه شد..رادمهر..گرم شدم..امشب رادمهر غرور شو به خاطرم زیر پا گذاشته بود..ازش بعید بود..این مهربونی ..این حمایت!
باورم نمی شد..اینی که الان بغلم کرده رادمهره..
سرمو به سینه اش تکیه دادم..
سرشو روی شونه ام گذاشت.گرم شده بودم..خوابم می اومد..
صدای آروم رادمهر رو شنیدم..
رادمهر: به هیچی فکر نکن..به هیچ چی..آروم باش...آروم..سعی کن بخوابی..چشماتو ببند..
به گفته اش عمل کردم..خودمو بیشتر توی آغوشش جا کردم..موهای فرم دورم باز بودن..مثله یه بچه خودمو توی آغوشش مچاله کرده بودم..جثه ام ظریف بود..در برابر دستای مردونش..
هیکلش..هیکل تمام عضله ایش..
حس خوبی که آغوشش بهم القا کرده بود باعث شد چشمامو ببندم..به هیچی فکر نکنم..
سرمو به سینه اش تکیه دادم بودم..به یه دستش از پشت آروم کمرم و ماساژ میداد..
چیزی نمی گفت..حرفی نمیزد..
همینم زیادی بود..اینکه الان ..تو این لحظه پا روی غرورش گذاشتـه بود..چقدر حس خوبی داشتم..
آروم بودم..آرامش داشتـم..
دستش بیشتر دور کمرم حلقه شد..
طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتـم..
***آروم چشمام و باز کردم..به دور و برم نگاه کردم..یادم اومد..همه چی..اومده بودیم شیراز..ذهنم شروع به پردازش کرد..مخالفت من..حرفای فریان و فرنوش..بوسه ی فریان..خونه باغ..کارکردن من..کمردردم..دعوا سر اتاق..خوابیدنم روی کاناپه..بیدار شدن ام با کمر درد..گریه ام..نگران شدن
رادمهر...جا انداختن کمرم..آغوش گرمش..و خواب عمیق و راحــت..همه چی یادم اومد..
باورم نمی شد..شاید خواب بوده..رادمهر..با اون همه غرور..به خاطر من..منی که ازش نفرت داره..دم به دقیقه با هام کل کل می کنـه..هیچ حسی بهم نداره..
دیشب ..با اون همه نگرانی تو ی چشماش..چه معنی میداد..نمی دونستم.شاید نگرانی اش تنها به خاطر اینکـه امانت بودم ،بود!
حس خوبی که دیشب حمایتش بهم داده بود هنوز توی وجودم بود..
اصلا" خودش کجاست؟!..نگاهی به دور و برم انداختـم..نبود..باد خنکی از پنجره ی نیمه باز می وزید..یعنی رادمهر رفتـه خونه باغ؟!
نگاهی به ساعت انداختـم..حدود یازده بود..چقدر خوابیده بودم..چرا منو بیدار نکرده بود؟!
تقه ی در اومد..بلند شدم..از توی چشمی نگاه کردم..یکی از کارکنان هتل بود..
یه چیزی پوشیدم و در و باز کردم.
گفت: سلام خانــوم..صبح اتون بخیر..بفرمایید اینم صبحانه اتون..
من: سلام ..ممنون..صبحانــه؟!ولی من که صبحانه نخواسته بودم.
پسره سری تکون داد و گفت: بلـه خانوم..میدونم..همسـرتون صبح سفارش دادند که ساعت یازده واستون صبحونه بیاریم..خودشون ام رفتن..
گیج گفتــم: همــسرم؟!
پسره: بلــه خانوم..آقای آریافر دیگه..همون آقای قد بلند و..
سری تکون دادم.سینی رو ازش گرفتم و گفتم: آهـا..بلــه ببخشید من صبح ها حافظه ی کوتاه مدت ام و از دست می دم..مرسی..
پسره خنده ای کرد و با گفتن "خواهش می کنم" رفت!
تعجب کرده بودم..رادمهر گفتـه من همسرشم؟!..اون که حتی بدش می اومد بگم دختر عمو شم..یعنی چی؟!با هم جور در نمیاد..
با همین تفکرات صبحانه ام و خوردم..با ولع..
یه چیزی به ذهـن ام اومد..هه!گفتـم رادمهر و این حرفا؟!
دیشب که اومده بودیم باید شناسنامه رو نشون می دادیم دیگه..خوب معلومه به ما میگن زن و شوهرالبته از نظر اونـا..
اما بازم جای تعجب داشت..اینکـه رادمهر به فکرم بوده..انگار می دونسته چه ساعتی بیدار میشم..
دقیق سریازده صبحانه رو آوردن..ازش بعید بود..از رادمهر ..رادمهری که متنفر بود ازم بعید بود..مطممئنم این کاراش از سر هیچ علاقه ای نیست..شاید از روی دلسوزی ...یا ترحم ...یا هر حس دیگه ای بوده باشه..ولی علاقه به هیچ وجــه!!!

***
ظهر شده بود..مامان و زن عمو زنگ زدن..
زن عمو کلی قربون صدقه ام رفت و گفت سفارش کرده به رادمهر که هوای من و داشتـه باشه کار زیاد نکنـم ..و کمی استراحت کنـم..مامان ام که میگفت دست از لج بازی بردارم و اخلاق ام و با رادمهر خوب کنـم..
خلاصه یه نیم ساعتی با تلفن بازی گذشت..بعدشم که شادی زنگ زد و کلی آمـار گرفت..
کمرم خوب شده بود..یه درد جزئی داشت که به مرور کمتر میشد..لباس پوشیدم و رفتم بیرون هتل..
جای قشنگی بود..آرامش داشت..یکم پیاده روی کردم..حدود یه ساعت گذشته بود که تصمیم گرفتم برگردم..حالا که رادمهر بدون خبر رفته بود خونه باغ ..این معنی رو میداد که به بودن من هیچ احتیاجی نیست..شایدم مهربون شده و به خاطر کمر دردم بیدارم نکرده ..که احتمال اولی بیشتره
برگشتم هتل.سفارش یه دست کوبیده دادم و گفتم برام بیارن بالا..
غذامو که خوردم..شروع کردم به بازی کردن با گوشیم..
حوصله ام سر رفته بود.کاش خونه باغ بودم..
حداقل از بیکاری بهتر بود..
***
رادمهر غروب اومد هتل..خستگی از سر و روش می بارید..
بازم اخمو شده بود..و مثل همیشه بی توجه..هیچی از دیشب به روی خودش نیاورد .منم تصمیم گرفتم فراموش کنـم.رفت حموم و یه دوش گرفت و خوابید..
تو این مدت من همش در حال بازی کردن بودم..گاه گاهی ام به رادمهر نگاه می کردم..
اجزای صورتش و از نظر گذروندم..صورت بی عیب و نقصش..هیکل عالی اش..
حسودی کردم بهش..خدا چقدر در حقش لطف کرده بود..همه چی رو یه جا بهش بخشیده بود..همه ویژگی هایی که یه دختر آرزوش بود..
امــا این اخلاق گندش..باعث میشد به چشم من هیچی نیاد..یادم بود..دوران بچگی رو ..حتی توی اون دوران ام جدیت داشت..ولی مهربون بود...یه تصویر هایی که یادم می اومد..وقتی هشت سالم بودزمین خورده بودم..با اینکه همیشه با هم دعوا داشتیم واون قلدری می کرد ولی به خاطر ام ناراحت
شد..هول شده بود..امـا به روی خودش نمی اورد.این تصاویر محو از دوران بچه گی گاهی تو ذهنم جولون میدادن..اگـه ..اگـه دوسش داشتـم..میخواستمش ..شاید در نظرم اینقدر اخلاق و همه ی ویژگی هاش بد نمی اومد..این حس نفرت رو نداشتـم..حس نفرت..خودمم نمی دونستـم..شایداز نفرت کمتر بود..
میدونستم بعد از یه استراحت می خواد دوباره بره خونـه باغ..واسـه همین قبل از اینکه بیدار بشـه
سریع لباسامو پوشیدم و آدمـاده شدم.
***
تمیز شده بود..عاری از هیچ کثیفی..این همه سرعت عمل بعید بود..که البته می دونم همش به خاطر جدیتی بود که رادمهر توی کار داشت..باعث شده بود که کارگرا خوب کارشون و انجام بدن..
فقط احتیاج به وسیله داشت..
حوض کوچیکش از آب پر شده بود..
احتیاج به ماهی داشت..
ماهی...
یادم افتاد روز اول عید رو ..روزی که همه سراسر شادی و خوشحالی بودن..امـا من..ناراحت و غمگین بودم..سال تحویل رادمهر خونه نبود..مطمئنم پیش فریان بود..حس ام می گفت بهم..البته واسه منم هیچ فرقی نمی کرد..چون بودن گلاب و حسین آقا باعث میشد حس تنهایی کمتر سراغم
بیاد ولی توی اون لحظه دلم میخواست خانواده ام بودن..
رادمهر دوسه ساعت بعد سال تحویل اومد..هردو مون یه تبریک خشک و خالی بهم گفتیم و رفتیم خونه ی عمو و بابا اینـا..سعی می کردم شاد باشـم..و خوشحال..
جمع مثله همیشه بود..ولی اونی که سرجاش نبود من بودم و البته رادمهر...
جایگاه ی داشتیم ..که نباید اونجـا بودیم..
خلاصه عید واسه من شروع خوبی نداشت..ولی یه امید داشتم..این که قراره از رادمهر جداشم..
و با کسی که دلم میخوادش بمونـم..کسی که هنوز پیداش نکرده بودم..
چند دقیقه ای بود که به حوض آبی رنگ زل زده بودم..
سری تکون دادم تا از توی فکر درام..
دور خونه باغ و گشتـم..حس خوبی رو به آدم القا می کرد..آرامش..بوی خاک نم گرفته..
عاشق این بو بودم..
***
ادامه دارد...
_ یعنی چی؟!من بیشتر می دونـم یا تو؟! شما مردا اصلا" ظرافت ندارین..
رادمهر: پس شمـا زنـا دارین؟!..
من: معلومه که داریم..این جا یه ساختمون قدیمیه..جای جای خونه به سبک قدیم ساخته شده..دیزاین خونه ام باید طرحی از قدیم و به خودش داشتـه باشـه..تا حس خوبی رو به آدم بده..
رادمهر: ببخشید الان ترکیب مشکی و قرمز چه تداخلی ایجاد می کنـه توی دیزاین خونــه؟!
لبخند گشادی زدم و گفتـم: همینه دیگـه میگم مردین ..چیزی از ظرافت سرتون نمیشه..الان سرتاسرش تداخلـه..
میدونستم مغلوب شده..نیم ساعت بود داشتیم کل کل می کردیم..سر چیدمان این خونـه..هرچی باشـه زنگی گفتن ..مردی گفتـن ..دوست داشتم اینجا رو به سلیقه ی خودم بچینم..
حداقل اینجا به سلیقه ام باشه..چون حس خوبی رو بهم میده..
تصمیم گرفته بودیم تمام وسایلی رو که لازمه برای خونه لیست کنیم و بعد تکیه تیکه بخریم..
الان ام داشتیم بحث میکردیم سر دیزاین و چیدمانش..میخواستم تمام چیدمانش رنگ و بویی ازسنتی داشتـه باشه..حالاام رادمهر می گفت باید دو رنگ قرمز و مشکی رو باهم ست کنیم..
آخـه بگو ست مشکی و قزمز سنتیه؟!واسه مبلمان و تمام وسایل خونـه؟!
با اینکه خوشگل بود..و جالب ..میدونستم سلیقه ی خوبی داشت توی ترکیب رنگ ..ولی واسه ی اینجا بدرد نمی خورد..آخه مبلمان مشکی و قرمز..تازه اونـم چرم..ههههه..
با اینکه معلوم بود خودشم قانع شده ولی اصلا" به روش نمی آورد..
***
نیم ساعتی بود که شروع کرده بودیم به خرید کردن..واسه خونه باغ..
تنها چیزی که خریده بودیم فقط یه یخچال بود..اونم با چه سختی ای..دوتامون از هم مشکل پسند تر..
به یه فرش فروشی بزرگ رسیدیم..پاساژ چند طبقه ای بود که تو هر طبقش فرش داشت..
وارد شدیم..
دربان خوش آمـد گفت..
پسر جونی اومد سمتمون و با گشاده رویی گفت: خوش اومدین ..میتونم کمکتون کنـم؟!
رادمهر با همون ابهت همیشگیش گفت: فرش های سنتی تون کدوم سمت ان؟!
فروشنده ما رو به طبقه ی بالا هدایت کرد..
منم پشت سرشون راه می رفتم..
تیپ رادمهر رو تو این فاصله از نظر گذروندم..
پیراهن سبز سیر پوشیده بود با شلوار مخمل سبز لجنی..و یه کت و کفش مشکی و البته ..جزء جدا نشدنی از تیپش ..کراوات..که این دفعه رنگش مشکی بود..
هر تیپی...هر تیپی..بی برو برگرد..می اومد بهش..
خودم ام یه مانتو آلبالویی کوتاه پوشیده بودم..با شلوار مشکی..یه کیف دستی مشکی..کفش آلبالویی..و روسری ابریشم مشکی و آلبالویی با یه آرایش ملایم..طبق معمول..
از پله ها بالا رفتیم..
فوق العاده بود اینجــا..جای بزرگی بود..انواع مختلف فرشا با ترکیب رنگ ها و مدل های مختلف بود..
جوری که انتخاب و سخت می کرد.
پسره همچنان حرف میزد ..دونه دونه ی فرشــا رو معرفی می کرد..
منو رادمهر ام همچنان نگاه می کردیم..
یه پیرمرد حدود پنجاه ساله..اومد طرفمون..پسره رفت..: آقــا ..خانوم ..خوش اومدین..دست روی بهترین فرش فروشی شیراز گذاشتیین..فرشای ما کیفیت فوق العاده ای دارن..
خلاصه اینقدر حرف زد که سرم و برد..اگه رادمهر توی حرفش نمی پرید همچنان پرحرفی می کرد..
با رادمهر تک تک فرشا رو از نظر گذروندیم..
یه فرش خوشگل که ترکیبی از گلای ریز داشت به رنگ قرمز..جنسش فوق العاده نرم بود..
رو به رادمهر گفتـم: این چطوره؟!
تا رادمهر خواست چیزی بگــه پیرمرد سریع رو به رادمهر گفت: به به! آفرین..خانومت رو بهترین دست گذاشت..چه با سلیقه ام هست..من تبریک می گم ..این فرش از بهترین نمونه های کار ماست با تراکم عالی..دست بزنین چه نرمه..البتـه از گرون قیمت ترین ها ام هست..
رادمهر جدی بدون اینکه به پرحرفی این پیرمرد توجهی کنـه رو به من گفت:
_ همین خوبـه؟! به چیدمـان خونـه می خوره؟!
تعجب کردم..رادمهر داشت ازم نظر می پرسید یا میخواست مثل اون شب حواسم و پرت کنـه؟!
شایدم به خاطر پروندن این فروشنده ی حراف این حرف و زده بود..
سرمو تکون دادم..که رادمهر گفت: همین و میبریم!
از این مدل پنج تا برای توی حال انتخاب کردیم..واسـه ی تو اتاقا ام از مدل های دیگه..البتـه بازم سر رنگشون کل کل می کردیم که در نهایت من برنده شدم..یعنی چی..وسایل خونه باید به انتخاب خانومـا باشه!!
فروشنده ام که خوش خدمتی میکرد..از لارژ بودن رادمهر و اینکه دست به جیب بود..
چیزی رو که انتخاب می کردیم بدون اینکه قیمت شو بپرسـه پول می دادو کارت می کشید..به این اخلاقش پی برده بودم ...که اصلا" اهل تخفیف گرفتـن نیست..که در نتیجه ی زندگی توی اروپـا بودچون تخیف گرفتن خوراک این ور آبی یاس..
چند تا گلیم و قالیچه ی کوچیک ام برای روی ایوان و آشپز خونه و جاهایی که خالی بود ..
فروشنده که کیفش کوک بود..اینقدر که گفت حد نداشت..
بعد ازسفارش دادن فرشا یه لوازم خانگی رفتیم واسه ی وسایل برقی..
وسایل مورد نیاز و خریدیم..از هود گرفتـه ..تا ماکریوفر و اجاق گاز..هرچی که من انتخاب می کردم
رادمهر بی برو برگرد می گفت همون و می بریم..اگرچه همش سر مارک کل کل می کردیم..
خیلی براش مارک و برند مهم بود..توی خرید لوازم خانگی سررشته ی زیادی نداشت.خو بنده خداچیکار کنه مگه هر روز آشپزی کرده که بدونه چی خوبـه چی بد..
***من: یعنی چی نمی کوبم؟!مگـه کاری داره؟!
رادمهر: کارگر پس به چه دردی می خوره؟!من حوصله ی این خاله بازیا رو ندارم.
من: خاله بازی یعنی چی؟!پرده کوبیدن خاله بازی داره؟!یعنی نمی تونی از پسش بربیای؟!اصلا"ساختـه شدی واسـه دستور دادن!
بعد از تموم شدن خریدا اومدیم خونـه باغ..خونه تمیز شده بود..کارگرا نیم ساعت پیش کار وصل کردن کابینت ها رو تموم کرده بودن..
الان ام لنگ پرده بودیم..آقا قبول نمی کردن برن پرده ها رو وصل کنن..حتی میخواست واسـه ی اینم کارگر بیاره..
یه پیراهن مردونه ی آبی پوشیده بودم با یه شلوار جین کهنه..کارکردن که لباس نو نمی خواست..
موهامم با کلبپس بالا بسته بودم..رادمهر یه شلوار ورزشی طوسی با پیراهن طوسی پوشیده بودهر لباسی می پوشید تو تنش خوب می نشست..حتی ساده ترین ها..
روی صندلی چوبی نشسته بودیم و مثله دشمن خونی با هم دعوا می کردیم..
من: پس تو این هیلکل واسـه چی گنده کردی؟!هــان؟!که همینجوری راکد بمونـه..
رادمهر با لحن مرموزی گفت: چرا راکد بمونـه..کاربردای زیادی داره..
سریع بل گرفتم و گفتم: مثلا"؟!
رادمهر با همون لحن مرموز که الان بهش شیطنت ام اضافه شده بودگفت: مثلا اینکه..همه توش به راحتی جا میشن..و جای گرم و نرمیه..
درجا سرخ شدم..بالاخره تیکه اش و انداخت..میدونستم از آدم آتویی بگیره محاله که رو نکنـه..من و
باش ..گفتم چقدر آقاست ..که به روی خودش نمی آره..
برای اینکه از اون جو بیرون بیام سریع بلند شدم..چکش و برداشتم..با یه میخ..تا خواستـم برم بالا رادمهر سریع هردوشون و ازم قاپید و رفت بالای چهار پایه..
وا..چرا همچین کرد؟!
با اون قد بلندش..و حالا که بالای چهار پایه رفته بود سرش با سقف دیگه هیچ اختلافی نداشت..
ببین قد بلند اینجا به درد میخوره..با اینکه منم قدم بلند بود ولی خوب بالاخره قد بلند بودن مردا و زنا باهم فرق می کنـه..
دیدم رادمهر با اخمای گره خورده همون جوری وایستاده و کاری نمی کنـه..
گفتم: چرا ماتت برده دیگه ؟!
رادمهر کلافه و عصبی گفت: چیکار کنم ؟!
با تعجب گفتم: چیکار کنی؟!یعنی بلد نیستی یه پرده وصل کنی؟!
رادمهر معترض و عصبی گفت: ببخشید!مامان ام نصاب پرده بودم یا بابام؟!
آخــــی..جانــم!چه بامزه گفت..اصلا" انگار خودش نبود..پی برده بودم که رگی از شوخی و شیطنت ام داره که پشت اون چهره ی اخموش پنهان شده..
با شادی مثله یه مادر که واسه ی بچش همه چی رو ساده توضیح میده گفتم: ببین مامان جون!اول ازهمه باید اون چوب پرده رو نصب کنی..بعد اون حلقه هارو بهش آویزون میکنی و آخر سر هم یال هارو از آخر به اول به اون حلقه ها طبق این شکله که من می گم بهت وصل می کنی..اوکی مامانـــی؟!
رادمهر قیافش بامزه شده بود..بد بخت موند..با اون لحنی که من باهاش حرف زدم!!!
بد بخت خشکش زده..شیطنت های من و ندیده بنده خدا!
با شیطنت و خنده گفتم: مــامـــانی؟!پسرم خوابیدی اون بالا؟!آخــه اونجا جای خوابیدنه؟!
رادمهر دهنش و باز کرد حرفی بزنـه..امونش نمی دادم..
دوباره گفتم: باشـه باشـه ..الان میام کمکمت..میگم پسرم قلقلکی هستی دیگه؟!هوم؟!
بعد به حالت نمایشی رفتم به طرف چهارپایه ی بلند..
با خنده گفتم: بیام بالا؟!
رادمهر یه تکونی خورد..دستی به گردنش کشید..بنده خدا فکر نمی کرد اسکلش کرده باشـم..
دوباره لبخند شیطنت باری زدم و گفتم: پسرمامان چرا زبونش و موش خورده؟!
در کمال تعجب دیدم که رادمهر لبخند محوی روی لباشـه..یعنی داره می خنده؟!نکنـه من دارم اشتباه می کنـم؟!یعنی از لحن من لبخند زده؟!
حالا نوبت من بود که با تعجب نگاش کنـم..
چشمام و بستم و دوباره بازشون کردم ..
رادمهر باشیطنت گفت: چــرا ماتت برده دیگـــه؟!
نگا نگـا داره تلافی می کنـه ها..عجب آدمی یه..
اخمام و تو هم کشیدم و گفتم: چراداری وقت تلف می کنی پسر؟!کارتو بکــن!زود باش!
میخواستم اینجوری سه کارم و بگیرم...
دوباره لبای رادمهر به سمت بالا چین خورد..
این چرا اینجوری شده امروز؟!اصلا" از وقتی اومدیم شیراز انگار عوض شده..نه اینکه مغرور نباشه ها..نه ..هست..ولی انگار دارم روی جدیدی از اخلاقشو می بینم..خنده که نه..لبخند های کوچیکی که بیشتر ازش میدیدم..
داشتم شمرده شمرده واسش توضیح میدادم مراحل نصب کردن پرده رو...رادمهر ام عمل می کرد..
این چهار پایه ام لق بود..هی جیر جیر می کرد رو اعصاب من راه می رفت.
منم تو این حین کارای کوچیک و می کردم و البته به این شکمم رسیدگی می کردم..
نصب پرده تموم شد..عقب ایستادم..اوکی..همه چی خوب بود..با دقت همه رو وصل کرده بود..
امروز کلا" رگ شیطون ام بالازده بود..دست خودم نبود دیگه یه چند وقتی بود شیطنت نکرده بودم
گفتم: آفــرین دختــرم،احسنــت..باید واست آستین بالا بـزنم..
رادمهر: تا الان که پسرت بودم..چی شده حافظه ات و از دست دادی؟!پیر شدیــا..
لبمو با زبونم تر کردم..حالا که امروز خوش اخلاق شده باید نهایت استفاده رو ببرم..
گفتـم: نزن این حرفارو مادر..ما انگشت کوچیکه ی شما ام نمی شیم تو پیری..
رادمهر: این چه حرفیه..لازم نیست حالا اینقدر تواضع به خرج بدی.
من: بابا پیــره مرد..
رادمهر: مامان بـزرگ!!
من: اصلا میدونی چیه؟! به نظرم باید شما مردا وجود داشته باشین..چون اگه نبودین دیگه کی بود
..اوم..دیگه کی بود
رادمهر سریع گفت: چی شد؟!موندی توش؟!
سریع گفتم: نه خیر...اصلا اگه شما مردا نبودین دیگه کی بود که جوراباش عین دهنش بد بود باشـه؟!
رادمهر تند گفت:اگــه شمـا زنـا نبودین دیگه کی بود که وقتی از جلوشون رد میشدی دستاشونو ببرن؟!(ماجرای حضرت یوسف)
من:اگـه شما مردا نبودین دیگه کی زشت ترین موجود دنیا میشد؟!
رادمهر:اگه شما زنـا نبودین دیگه کی بود که از دستمال دماغ باباشـو به جای روسری استفاده کنـه؟
با این جمله ی آخــر رادمهر هیــن بلندی کشیدم..به رادمهر نگاه می کردم..یادش بود هنوز..
یادم بود هنوز..وقتی نه سالم شده بود..تازه جشن تکلیف گرفتــه بودیم..دقیقا" روز اول بعد از جشن تکلیفمون بود..رادمهر تازه رفته بود لندن..بعد دوسه ماه برگشته بود سر بزنه..
وقتی بی هوا وارد خونه امون شد..دستمال بابا رو که سرما خورده بود رو سرم انداختـم و با صدای
بلندی گفتم: وایــــی نامــحــرم..
این خاطره رو خوب یادم بود..آخــرین باری که رادمهر اومده بود ایران..دیگه بعد از اون ندیدمش..داشتیم هر دومون به همین خاطره فکر می کردیم.
به خودم اومدم..رادمهر داشت نگام می کرد..حاضرم قسم بخورم هم تو نگاهش و هم تو لباش خنده موج میزد..
کم کم داشت خنده ام میگرفت..
یهو قهقه ی بلندی زدم..که رادمهر ام به دنبال ام خندید..بلند ..عین من..
رادمهر خندید؟!
خدای من..مات خندیدنش موندم..چه قشنگ می خندید..دندوناش ردیف شده بودن..جذاب شده بود..دوتامون داشتیم می خندیدیم..وقتی میخندیدم..چال گونه ام عمیق میشد..
من مات خندیدن خوشگل رادمهر مونده بودم و رادمهر به چال گونه ام نگاه می کرد..خنده ی هر دومون قطع شد..بهم نگاه کردیم..تو چشمای هم زل زدیم..
نگاهش دوباره سردشد..یخ شد..مغرور..دوباره شد رادمهر..رادمهر قبلی.
سرمو تکون دادم..لبخندمو جمع کردم..نگامو ازش گرفتـم..
رادمهر چنگی توی موهاش زد و بلند شد..
پشت به من با همون صدای خشک و همیشگی اش گفت: باید فرشـارو پهن کنیم!!!
چرا یهواین جوری شد؟!
این که تا الان داشت می خندید..
چش شد یدفعه؟!
تعادل نداره....
پاشدم ..افکار درهم ریخته ام و از ذهنم دور کردم..ذهنم مشوش شده بود..با کمک هم فرشا رو پهن کردیم..همه رو چیدیم..توی اتاقا...در صورت لزوم با هم حرف میزدیم..
وسایل و تمام چیدیم..نمی دونستم هر دومون این انرژی رو از کجا آورده بودیم..
نگاهی به ساعت خوشگل چوبی بلندی که گوشه چیده بودیم انداختم..سه شب بود..
رادمهر کوش؟!
نگاهی به دور و برم انداختـم..
شام رادمهر کوبیده گرفته بود..دوباره کار کرده بودیم..با همکاری هم..
الان سه شب بود..همه چی کامل شده بود ..فقط چند تا چیز جزئی مونده بود..رادمهر روی اون پشتی تختی ها ولو شده بود..منم روی یکی دیگه اش دراز کشیده بودم..
به جای اینکه مبل بخریم تصمیم گرفتیم از این مدل استفاده کنیم..یه چیزی مثله تشک های ابری ای
که روی تخت می انداختن در اندازه های کوچیک و بزرگ گرفته بودیم..و دورتا دور خونه رو چیده بودیم بعضی جاها با هم تفاهم نظر داشتیم..
پشتی های سنتی ای هم روی اون ابرهایی بود که روکش های سنتی داشتن..خلاصه سنتی در
سنتی شده بود..
خستـه شده بودیم هر دومون..امروز یه تنه کار کردیم.
******
نصفه شب با سوز سردی از خواب بیدار شدم..اینقدر خستـه بودیم که هر دو مون بیهوش شده بودیم رادمهر روی یکی از پشتی ابری ها و من ام روی یکی دیگه اش.
درو که باز گذاشتـه بودیم تا هوا عوض بشـه باعث شده بود سرما به خونـه نفوذ کنــه...فکر نمی کردم شیراز اونـم تو این موقع یه دفعه سرد بشـه..خمیازه ی بلند و بالایی کشیدم...
به سمت توالت رفتــم..آب پاشیدم روی صورتــم..یه نگاه به خودم انداختـم..به این دختر چشم سبزکه گاهی به آبی میزد..با موهای فرعسلی..توی چشمام همیشه شیطنت موج میزد..اینکه هر لحظه کاری بخواد ازم سر بزنه..که بعیدم نبود.
اومدم بیرون..رادمهر رو دیدم ..روی همون تشک های ابری خوابیده بود..البته به خاطر قد بلندش نصف پاهاش از تشک بیرون زده بود..دستشو حائل سرش کرده بود و عمیق خوابیده بود..یه تیشرت سورمه ای و شلوار مشکی تنش بود..احساس کردم سردشـه...به سمت کمد رخت خوابا رفتـم..اونایی که بعد از
ظهر همه رو یه جا خریده بودیم..یه پتو برداشتـم..انداخـتم روش..تکونی خورد..پیدا بود خواب سنگینی نداره.بر عکس من که خوابیدنم با خودم بود و بیدارشدنم با خدا..
ابروهای پهن و پرپشتش با اضافه ی چشماش بیشترین جذابیت و داده بود به صورتش..اینکه آدم ازش حساب ببره..مدل ابروهاش جورخاصی بود..حتی از مدلشون هم می تونستی به جدی بودن این آدم پی ببری..با تکونی که رادمهر خورد به خودم اومدم..روی تشک دراز کشیدم..با وجود این همه
خستگی خوابم پریده بود..از بیکاری بدم می اومد..چون هجوم فکرهای بد سراغم می اومد..نمی دونـم چقدر فکر کردم تا خوابم برد
****
صبح با صدای جیرجیر از خواب پاشـدم..اَه..نمیزارن آدم کپه اش و بذاره..گوشیم و برداشتـم..اوه ساعت دوازده و نیم بود..
نگاهی به دور و برم کردم..رادمهر نبود..
پاشـدم..یه دونه از کیک هایی که دیروز خریده بودم و برداشتم و شروع کردم به خوردن..چیزی که توی یخچال پیدا نمی شد..قرار بود امـروز بریم ادامه ی خریدا رو انجام بدیم..چون فردا بابا اینا میخواستن بیان و باید خونه رو تحویلشون می دادیم..
نگاهی به دور و بر خونه انداختم..به به..
فرشای خوشگلی که انتخاب کرده بودم و پهن کرده بودیم.. تشکای ابری با پشتی های خوشگل که یه روی از ظرح بته جغه داشت ..پرده ی سلطنتی خوشگلی که طرحای بته جغـه داشت.. تلویزیون بزرگ که قسمت بالا قرار داشت..
یه میز غذاخوری سلطنتی که گوشه ی دیگه قرار داده بودیم..وسایل این خونه رو تشکیل میداد..
هنوزم وسیله نیاز داشت..
یه چیزایی تو ذهنم بود که تکمیل کننده ی وسایل خونـه بود..
با صدای در از جا پریدم..رادمهر بود..با لباس ورزشی ..تمام مشکی..ای خــــــدا چرا هرچی می پوشه بهــش میاد؟!!!
صورتش عرق کرده بود..یعنی تا الان ورزش کرده؟!
دوباره مشغول خوردن شدم..هرچی به دستم می اومد رو میخوردم..یکی از آبمیوهایی که توی یخچال بود و برداشتـم..و رفتم روی میز نشستم..خیلی گشنه ام بود..
رادمهر در حینی که زیب سویشرتش و باز می کرد به سمت حموم رفت..
ده دقیقه بعد اومد بیرون..یه شلوارک سورمه ای پوشیده بود بدون هیچ پیرهنی..تنها یه حوله ی کوچیک دور گردنش بود برای خشک کردن موهـاش..
بی توجه به من به سمت یخچال رفت و یه عالمه خوراکی آورد..
ههه این که وضعش از منم بدتره..اون وقت به خودم میگم پر خور..
روی یکی از صندلیا نشست..سرمو انداخـتم پایین..این چه وضعشه آخــه..لخت لخت جلوی من میگرده و اون عضله هاش و به نمایش میذاره..
با اینکه مشغول خوردن بودم ولی دم به دقیقه چشمام به سمت بالاتنه ی لخت رادمهر هرز میرفت..هیکل ورزشکاری رو فرمی داشت..نه ازونایی که همش باده..ازاون شیش تیکه ها..
ای دختر ببند چشماتو..
***
دوستان عزیزم ..سلام..از همه ی کسایی که تا اینجا من و همراهی کردن و محبت های بی دریغ شون رو نثارم
کردن ممنونم..کسانی که از اول بودن و کسانی که تازه به جمع خوانندگان پیوستن..
یه مدتی نیستــم..سه چهار روز اول عید که میدونید صرف دید و بازدیده..بعد از اون اگه قسمت شد و مسافرت
نبودم حتــما" پست میذارم..اگرم مسافرت رفتم دیگه شرمنده..
سال خیلی خیلی خیلی خوبی رو براتون آرزو می کنـم..
امیدوارم "حالـــتون عوض بشـــه"
عید بر همگی شما خوش..
یا علی...
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط hananeh در تاریخ 1393/01/17 و 12:30 دقیقه ارسال شده است

سلام شکلک
وبلاگ خیلی خوبی داری شکلک
اگه میخوای از وبلاگت کسب درآمد داشته باشی
یه سر به این سایت بزن
هر بازدید 120 ریال میده شکلک
شمارشش خیلی خوبه حتما امتحان کن

این نظر توسط مهتاب در تاریخ 1393/01/10 و 21:07 دقیقه ارسال شده است

لایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک
پاسخ : mrc eshghamشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
من زاده ی ماه بهمنم .. غـــــــرورم را به راحتی به دست نیاوردم که تو خُــــــردش کنی..! غرور من اگر بشکند .. با تکه هایـــــش شـاهرگ زندگی ات را خواهد زد..!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • امام رضا علیه السلام
  • ♥---♥ ديوونه هاي امير تتلو ♥---♥
  • مهدی جون:)
  • عشق وبی کســـــــی
  • تنهـــــــــا!
  • هندز فری تغییر صدای موبایل
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • *Ooدهـــــکـــــده چت*oO
  • ❤❤ True Love Stories Never Have Endings ❤❤
  • شاید برای تو،شاید برای دلم
  • عاشقانه ها
  • قرار نبود..
  • زҐٍ زمـﮧا ـﮯ פر شب (السایی)
  • ღ♥عشــــــــــق شیشــه ای♥(الی جــــونم)ღ
  • ❶๖ۣۜAຖԵi_๖ۣۜlOvξ
  • بزرگترین سایت عاشقانه
  • ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان
  • بیاتوعزیزم دم در بده
  • وبلاگ هواداران احسان علیخانی
  • ♬قـــــروقـــــــــــاطـــــــــــے♬
  • ملودی دانلود
  • ◕‿◕ غم و غصه تعطیل ◕‿◕
  • اتریس
  • IRS Download
  • نگــــــــــاه دانلــود
  • gozine2
  • تــتــلــــــــــــــ♥ــــــــــیتی هـــا
  • music & dance
  • famous stars
  • تتلو & طعمه عشق همیشگی
  • بازدید
  • رمان فا
  • ... وبلاگ رسمی الناز شاکردوست ...
  • مادرچت
  • سایت هواداران امیرتتلو
  • جم موزیک
  • سایت رسمی طرفداران نویسنده fereshteh27
  • کتاب ها و دل نوشته ها
  • یکی بــود یــکی نــبود !
  • لحظات زنـدگی من !
  • هرچی بخوام
  • *Oo°بآزیآفت مغز هآ*oO°
  • عـاشقـانه هـای تنهـایـی
  • پـــــارس چت
  • قیمت روز خودروی شما
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 73
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 187
  • بازدید ماه : 799
  • بازدید سال : 3,723
  • بازدید کلی : 85,798
  • کدهای اختصاصی

    دريافت کد :: صداياب
    _

    کد ِکج شدَنِ تَصآویر

    .